قلمرو رفاه

میلتون فریدمن کیست؟ روایت یک کینزی از مهم‌ترین رقیب کینز

اگر کینز، «لوتر» بود، فریدمن «ایگناتیوس» قدیس، بنیانگذار فرقه «ژزوییت» شکل تندرو رهبانیت مسیحی بود

24 آذر 1404 - 12:43 | اندیشه انتقادی
پل کروگمن
پل کروگمن اقتصاددان نئوکینزی

ترجمه: روزبه آقاجری | «پل کروگمن» در این متن از «میلتون فریدمن» می‌گوید؛ چهره‌ای که بخش وسیعی از تاریخ قرن بیستم نشان سیاست‌ها، ایده‌ها و توصیه‌های اقتصادی او را بر خود دارد. این نوشته از آنجایی که میراث فریدمن و سیاست‌های طرفدار آزادگذاری اقتصادی او را بررسی می‌کند، برای امروز ما و وضعیت کنونی‌مان نیز اهمیتی اساسی دارد.۱

تاریخ تفکر اقتصادی در سده بیستم تا حدودی شبیه تاریخ مسیحیت در سده شانزدهم است. تا آن زمانی که «جان مینارد کینز» نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول را در سال ۱۹۳۶ منتشر کرد، علم اقتصاد - دست‌کم در جهان انگلیسی زبان - تماما تحت سیطره بازار آزاد بود. این‌سو و آن‌سو بعضی‌ها علم ارتداد و مخالفت بلند می‌کردند، اما همیشه سرشان را زیر آب می‌کردند. کینز در سال ۱۹۳۶ نوشت «علم اقتصاد کلاسیک طوری انگلستان را در چنگ خود گرفته که دم‌ودستگاه مقدس تفتیش عقاید، اسپانیا را گرفته است». علم اقتصاد کلاسیک می‌گفت پاسخ بیشتر مسائل این است که بگذاریم نیرو‌های عرضه و تقاضا کارشان را کنند.

اما علم اقتصاد کلاسیک نه توضیحی برای رکود بزرگ در چنته داشت، نه راه‌حلی. در میانه دهه ۱۹۳۰ دیگر نمی‌شد چالش‌هایی را که راست‌کیشی با آنها روبه‌رو شده بود، لاپوشانی کرد. کینز نقش «مارتین لوتر» را بازی کرد، جز اینکه رنج و مشقت فکری زیادی نیاز داشت تا بتواند بدعت خود را جا بیندازد. هرچند که کینز به هیچ‌وجه چپگرا نبود - او برای نجات سرمایه‌داری پا در میدان گذاشت، نه برای به گور سپردن آن - نظریه‌اش نشان داد نمی‌توان روی بازار‌های آزاد برای فراهم کردن اشتغال کامل، خلق معیاری جدید برای مداخله دولتی گسترده در اقتصاد، حساب کرد.

کینزگرایی، اصلاحاتی بزرگ در تفکر اقتصادی بود و به ناچار در پی خود ضداصلاحاتی را به همراه آورد. میلتون فریدمن یکی از اقتصاددانانی بود که در احیای بزرگ علم اقتصاد کلاسیک در بین سال‌های ۱۹۵۰ تا ۲۰۰۰ نقشی مهم داشت، اما به اندازه اهمیت‌اش تاثیرگذار نبود. اگر کینز، «لوتر» بود، فریدمن «ایگناتیوس» قدیس بنیانگذار فرقه «ژزوییت» [شکل تندرو رهبانیت مسیحی]بود. مانند ژزوییت‌ها، پیروان فریدمن درست مانند ارتش منضبط مومنان برای رهبری عقب‌نشینی‌ای گسترده، اما ناکامل از ارتداد کینزی عمل کرده‌اند. در پایان قرن، علم اقتصاد کلاسیک نه همه که بیشتر قلمرو‌های سابق را بار دیگر به چنگ آورده که این بیشتر از صدقه سر میلتون فریدمن بود.

نمی‌خواهم این قیاس مذهبی را بیش از حد کش بدهم. نظریه اقتصادی دست‌کم می‌خواهد علم باشد نه الهیات؛ او توجه‌اش به زمین است نه آسمان. نظریه کینزی اساسا شایع شد به این دلیل که بسیار بهتر از راست‌کیشی کلاسیک، جهان پیرامون ما را معنا می‌بخشید و نقد فریدمن به کینز به شکلی گسترده اثرگذار شد به این دلیل که به درستی بر نقاط ضعف کینزگرایی دست گذاشت و باید این نکته را تصریح کرد که اگرچه در این مقاله استدلال می‌شود فریدمن در برخی مسائل اشتباه می‌کرد و برخی اوقات ظاهرا با خوانندگانش صادق نبود، اما من او را اقتصاددان و مردی بزرگ می‌دانم.۲

میلتون فریدمن سه نقش اساسی در زندگی فکری سده بیستم بازی کرد. فریدمن بزرگ اقتصاددانان بود و زبانی فنی داشت؛ نوشته‌هایی کم‌وبیش غیرسیاسی درباره رفتار مصرف‌کننده و تورم بود. او کارآفرینی سیاستگذار بود که دهه‌ها را صرف جا انداختن سیاست پولگرایی (monetarism) کرد؛ سیاستی که فدرال رزرو و بانک انگلیس در پایان دهه ۱۹۷۰ آن را به دکترین خود بدل کردند و چند سال بعد آن را به عنوان سیاستی ناکارآمد کنار گذاشتند. باری، فریدمن ایدئولوگ و مبلغ محبوب آموزه‌های بازار آزاد بود.

آیا همه این نقش‌ها را انسانی یکسان بازی کرد؟ بله و نه. همه سه نقش را باور فریدمن به مسلمات کلاسیک علم اقتصاد بازار آزاد شکل داده بود. علاوه بر این، اثرگذاری فریدمن به عنوان مبلغ تا حدی مدیون شهرت فراگیرش به عنوان یک نظریه‌پرداز اقتصادی عمیق بود. اما تفاوتی مهم وجود دارد میان جدیت کارهایش به عنوان اقتصاددانی حرفه‌ای و منطق سست و گاه مساله‌دار اظهاراتش به عنوان روشنفکر. در حالی‌که کار‌های نظری‌اش را اقتصاددانان حرفه‌ای در سراسر جهان تحسین کرده‌اند، اما احساسی مبهم درباره اظهارات سیاسی‌اش به‌ویژه سخنان تبلیغی‌اش وجود دارد و باید گفت درباره صداقت فکری‌اش ابهامات زیادی وجود داردبه ویژه هنگامی که رو به عموم سخن می‌گفت.

اما بگذارید فعلا کاری با جنبه‌های مساله‌برانگیز او نداشته باشیم و از فریدمن نظریه‌پرداز حرف بزنیم. برای بیشتر دو سده گذشته، تفکر اقتصادی تحت سیطره مفهوم انسان اقتصادی (homo economicus) قرار داشت. انسان اقتصادی مفروض، می‌دانست چه می‌خواهد: ترجیحاتش را می‌شد از نظر ریاضی با «تابع هزینه‌فایده (utility function)» بیان کرد و انتخاب‌هایش از محاسبات عقلانی برای به حداکثر رساندن این عملکرد نشات می‌گرفت: چه مصرف‌کننده میان پفک‌نمکی و آرد سوخاری انتخاب می‌کرد چه سرمایه‌گذار میان بازار سهام یا بازار مالی دست به انتخاب می‌زد، فرض گرفته می‌شد که همه این تصمیم‌ها بر پایه سنجش «فایده حاشیه‌ای (marginal utility)» یا سود افزوده خریدار با استفاده از تحلیل جایگزین‌های در دسترس اتخاذ می‌گردید.

خنده‌دار است، اما هیچکس -نه حتی اقتصاددانان برنده جایزه نوبل- هم این شکلی تصمیم نمی‌گیرند. با این وجود بیشتر اقتصاددانان -از جمله خودم- مفهوم انسان اقتصادی را مفید می‌دانند با لحاظ کردن این موضوع که این مفهوم، بازتابی ایده‌آل از آنچه به واقع روی می‌دهد، است. مردمان ترجیحاتی دارند حتی اگر این ترجیحات نتواند به واقع با تابع هزینه‌فایده به بیان درآیند: آنها معمولا تصمیمات معقول می‌گیرند حتی اگر به معنای واقعی کلمه نتوانند فایده خود را به حداکثر برسانند. شاید بپرسید که چرا مردمان را همان‌طور که هستند، بازنمایی نمی‌کنیم؟ پاسخ در انتزاع کردن است، ساده‌سازی استراتژیک تنها راهی است که می‌توانیم از طریق آن نظمی فکری را به پیچیدگی زندگی اقتصادی اعمال کنیم و پیشفرض رفتار عقلانی، ساده‌سازی به‌ویژه اثربخش و پربار است.

اما پرسش اصلی به هر حال این است که تا کجا می‌شود چنین چیزی را پیش برد. کینز دست به حمله‌ای تمام‌عیار علیه انسان اقتصادی نزد بلکه به نظریه‌پردازی روانشناختی محتمل دست زد به جای آنکه تحلیلی دقیق از آن چیزی به دست دهد که یک تصمیم‌گیرنده عقلانی انجام خواهد داد. تصمیمات کاری از «ارواح حیوانی» نشات می‌گیرند، تصمیمات مصرف‌کننده از گرایشی روانشناختی به افزایش درآمد، توافقات مزدی از حسی ناشی از عدالت و مانند آن.

اما آیا چنین چیزی ایده‌ای مناسب برای کنار نهادن نقش انسان اقتصادی است؟ فریدمن در مقاله سال ۱۹۵۳ با عنوان «روش‌شناسی علم اقتصاد پوزیتیو» به این پرسش پاسخ منفی داد و در این مقاله استدلال کرد نظریه‌های اقتصادی نباید از طریق واقع‌گرایی روانشناختی‌شان بلکه باید از طریق توانایی‌شان در پیش‌بینی رفتار قضاوت شوند. دو مورد از بزرگترین پیروزی‌های فریدمن به عنوان یک نظریه‌پرداز اقتصادی با استفاده از پیشفرض رفتار عقلانی درباره پرسش‌هایی به دست آمد که دیگر اقتصاددانان فکر می‌کردند به فراسوی آن مربوط هستند.

او در کتابش با عنوان «نظریه تابع مصرف»

(Theory of the Consumption Function) -عنوانی نه‌چندان مورد پسند عموم، اما از نظر موضوعی بسیار مهم- در سال ۱۹۵۷ منتشر واستدلال کرد که بهترین شیوه برای فهم معنای صرفه‌جویی یا هزینه‌کردن – آنچنان که کینز می‌گفت - توسل به نظریه‌پردازی‌ای روانشناختی نیست بلکه در نظر گرفتن افراد به عنوان کسانی است که می‌توانند درباره اینکه چطور در طول زندگی ثروت‌شان را استفاده کنند، تصمیم‌های عقلانی بگیرند. این، لزوما ایده‌ای ضدکینزی نبود. در واقع اقتصاددان بزرگ «کینزی فرانکو مودی‌گلیانی» به همین شیوه و مستقلا چنین چیزی را تصدیق کرد. او حتی در کار مشترکی با «آلبرت آندو»، توجه بیشتری به تفکر درباره رفتار عقلانی نشان داد. اما او راهی به بازگشت به شیوه تفکر کلاسیک نگشود. جزییات، مقداری فنی هستند، اما «فرضیه درآمد دائمی» فریدمن و «مدل چرخه زندگی» آندو - مودی‌گیلیانی چند تناقض آشکار در رابطه میان درآمد و هزینه را حل کرد و بنیادی را برای شیوه‌ای فراهم کرد که امروزه اقتصاددانان درباره صرفه‌جویی و هزینه‌کرد می‌اندیشند.

کار فریدمن در مورد رفتار مصرف‌کننده به خودی خود، اعتبار دانشگاهی قابل توجهی برای او به ارمغان آورد. با این حال پیروزی حتی بزرگتر او از کاربرد نظریه انسان اقتصادی برای فهم تورم به دست آمد. در سال ۱۹۵۸ اقتصاددان نیوزیلندی‌تبار

«ا. و. فیلیپس» اشاره کرد که همبستگی‌ای تاریخی میان بیکاری و تورم وجود دارد، تورم بالا به اشتغال پایین می‌انجامد و برعکس. برای دوره‌ای اقتصاددان‌ها این رابطه را به صورت رابطه‌ای موثق و ثابت در نظر می‌گرفتند. این، به بحثی جدی درباره آن نقطه‌ای منجر شد که دولت باید روی «منحنی فیلیپس» انتخاب کند. برای نمونه آیا ایالات متحده نرخ تورمی بالاتر را در ازای نرخ بیکاری پایین‌تر می‌پذیرد یا نه؟

به هر حال در سال ۱۹۶۷، فریدمن در سخنرانی ریاستی که در انجمن اقتصاددانان آمریکایی ایراد کرد، به این موضوع پرداخت که همبستگی میان تورم و بیکاری حتی اگر در داده‌ها نیز مشاهده شود، نشان‌دهنده بده‌بستانی حقیقی دست‌کم در بلندمدت نیست. او گفت که «همواره بده‌بستانی موقت میان تورم و بیکاری وجود دارد؛ [اما]هیچ بده‌بستان دائمی‌ای وجود ندارد». به عبارت دیگر، اگر سیاستگذار بکوشد که بیکاری را از طریق پیش گرفتن سیاستی که موجب تورمی بالاتر می‌شود، پایین نگه دارد، تنها به موفقیتی موقت دست می‌یابد. بنا به نظر فریدمن، بیکاری اتفاقا بار دیگر سر برمی‌آورد، تورم هم همچنان بالا می‌ماند. به عبارت دیگر، اقتصاد دچار وضعیتی می‌شود که «پل ساموئلسن» بعد‌ها آن را «رکود تورمی (stagflation)» نامید.

فریدمن چگونه به چنین نتیجه‌ای رسید؟ («ادموند س. فلپس»، برنده جایزه نوبل در اقتصاد، به همین شکل و مستقلا به چنین نتیجه‌ای دست یافت). درست مانند کارش درباره رفتار مصرف‌کننده، در اینجا هم فریدمن ایده رفتار عقلانی را به کار گرفت. او استدلال کرد بعد از دوره‌ای تورم پایدار، مردم انتظارات‌شان از تورم آینده را در تصمیمات‌شان دخیل می‌کنند، با خنثی کردن هرگونه تاثیر مثبت تورم بر اشتغال. برای نمونه یکی از دلایلی که تورم می‌تواند به اشتغالی بیشتر منجر شود، این است که وقتی قسمت‌ها سریع‌تر از مزد‌ها بالا می‌روند، استخدام کارگران بیشتر، فایده بیشتری دارد. اما همین که کارگران بفهمند تورم، قدرت خرید مزدشان را نابود می‌کند، آنها خواستار افزایش دستمزد خواهند شد تا مزد‌ها همپای قیمت‌ها بالا روند. به عنوان یک نتیجه، پس از آنکه تورم مدت کوتاهی ادامه پیدا کرد، دیگر تحرک اولیه را برای اشتغال ارائه نخواهد کرد. در واقع اگر نرخ تورم پایین‌تر از انتظارات باشد، بیکاری افزایش خواهد یافت.

آن زمانی فریدمن و فلپس ایده‌های خود را طرح کردند، ایالات متحده تجربه کمی در برخورد با تورم پایدار داشت. بنابراین ایده‌های این دو بیش از آنکه تلاشی برای توضیح گذشته باشد، ارزش پیش‌بینی را داشت. تورم مداوم در دهه ۱۹۷۰، آزمون فرضیه فریدمن- فلپس را فراهم کرد. همبستگی تاریخی تورم و بیکاری درست همان‌طوری روی داد که فریدمن و فلپس پیش‌بینی کرده بودند: در دهه ۱۹۷۰ همچنان که نرخ تورم دورقمی می‌شد، نرخ بیکاری بسیار بالاتر از مقداری می‌رفت که در سال‌های ثبات قیمت‌ها در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ بود. تورم در نهایت در دهه ۱۹۷۰ تحت کنترل درآمد، البته پس از دوره‌ای دردناک از بیکاری هر دم فزاینده حتی بدتر از دوران رکود بزرگ [در دهه ۱۹۳۰].

با پیش‌بینی پدیده رکود تورمی پیش از آن، فریدمن و فلپس به یکی از پیروزی‌های بزرگ علم اقتصاد پس از جنگ دست یافتند. این پیروزی بیش از هر چیز دیگر، جایگاه میلتون فریدمن را به عنوان بزرگترین اقتصاددان بدون توجه به نقش‌ها دیگرش تثبیت کرد.

یک نکته قابل توجه: اگرچه فریدمن با استفاده از مفهوم عقلانیت فردی، پیشرفت‌های بزرگی را در اقتصاد کلان رقم زد، اما خوب می‌دانست کجا باید متوقف شود. در دهه ۱۹۷۰ برخی از اقتصاددانان تحلیل فریدمن از تورم را بسط دادند و پیش بردند با این استدلال که هیچ موازنه به‌دردبخوری میان تورم و بیکاری حتی در کوتاه‌مدت وجود ندارد؛ چراکه مردم اقدامات دولت را پیش‌بینی و آن پیش‌بینی، به همان اندازه تجربه گذشته‌شان، در قیمتگذاری و چانه‌زنی مزدی وارد می‌شود. این آموزه که با عنوان «پیش‌بینی عقلانی» شناخته می‌شود خیلی از اقتصاددانان دانشگاهی را اسیر خود کرده است. اما فریدمن هرگز تا این حد پیش نرفت. حس‌اش از واقعیت هشدار می‌داد که چنین چیزی برداشتی افراطی از ایده انسان اقتصادی است. حس او درست می‌گفت: با سخنرانی سال، ۱۹۶۷ فریدمن از آزمون زمان سربلند بیرون آمد، اما نگرش‌های افراطی نظریه‌پردازان پیش‌بینی‌های عقلانی در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ میلادی درست از آب در نیامدند.۳

«برای میلتون همه چیز عرضه پول است. بسیار خوب، برای من همه چیز تفریح است، اما این را بیرون از کار علمی قرار می‌دهم»؛ این جمله را «رابرت سولو» استاد دانشگاه‌ام‌آی‌تی در سال ۱۹۶۶ گفت. برای دهه‌ها، شهرت و تصور عمومی از میلتون فریدمن به مدعیانش درباره سیاستگذاری پولی و صورت‌بندی آموزه شهرت‌یافته به «پولگرایی» بود. تا حدودی تعجب‌برانگیز است فهمیدن اینکه پولگرایی امروزه وسیعا شکست خورده تلقی می‌شود و برخی حرف‌های فریدمن درباره «پول» و سیاست پولی -جز آنچه درباره مصرف و تورم گفت- عمدا گمراه‌کننده به نظر می‌رسد.

پولگرایی کلا درباره چیست

برای فهم اینکه پولگرایی کلا درباره چیست، اول از هر چیز باید بدانیم که «پول (money)» به آن معنایی که در زبان محاوره استفاده می‌کنیم، نیست. وقتی اقتصاددان‌ها درباره عرضه پول صحبت می‌کنند، منظورشان ثروت در معنای معمولش نیست. منظورشان صرفا آن شکل‌هایی از ثروت است که کم‌وبیش مستقیما برای خرید چیز‌ها استفاده می‌شوند. پول رایج (currency) - کاغذ‌ها یا قطعات فلزی با تصاویری بر آن - و سپرده‌های بانکی نیز که می‌توانید بر اساس آنها چک بکشید، هستند. اما سهام، اوراق قرضه و املاک و مستغلات پول نیستند زیرا پیش ازخرج کردن، باید به پول نقد یا سپرده بانکی تبدیل شوند. اگر عرضه پول منحصرا شامل پول رایج باشد، تحت کنترل مستقیم دولت- یا دقیق‌تر فدرال‌رزرو، کارگزاری مالی که مانند همتایش یعنی «بانک مرکزی» در بسیاری از کشورها، تا حدودی نهادی مستقل از دولت است - خواهد بود. این واقعیت که عرضه پول، دربردارنده سپرده‌های بانکی هم هست، قضیه را پیچیده‌تر می‌کند. بانک مرکزی صرفا بر «پایه پولی» - مجموع پول رایج در گردش، پولی که بانک‌ها در حساب‌ها نگه می‌دارند و سپرده‌هایی که بانک‌ها در فدرال‌رزرو [بانک مرکزی به اصطلاح]نگه می‌دارند - کنترل مستقیم دارد، اما بر سپرده‌هایی که مردم در بانک‌ها نگه می‌دارند، کنترل مستقیم ندارد. در اوضاع و احوال عادی، کنترل مستقیم فدرال‌رزرو بر پایه پولی آنقدر وجود دارد که کنترل‌اش را بر کل عرضه پول ممکن کند.

پیش از کینز، اقتصاددانان عرضه پول را ابزار اصلی مدیریت اقتصادی می‌دانستند. اما کینز استدلال کرد تحت شرایط رکود، آنگاه که نرخ بهره بسیار کم است، تغییرات در عرضه پول، تاثیر کمی بر اقتصاد دارد. این منطق به این صورت است: وقتی نرخ بهره ۴ یا ۵ درصد باشد، هیچکس نمی‌خواهد پول نقد بلااستفاده‌اش را در بانک بگذارد. اما در وضعیتی مشابه سال ۱۹۳۵ که نرخ بهره اوراق قرضه سه ماهه خزانه‌داری تنها ۱۴ درصد بود، انگیزه بسیار ناچیزی برای پذیرش ریسک به کار انداختن پول وجود داشت. در این وضع ممکن است بانک مرکزی بکوشد با انتشار مقادیر قابل توجهی پول رایج اضافه‌ای را به اقتصاد وارد کند،، اما اگر نرخ بهره پیش از آن خیلی پایین باشد، پول اضافی احتمالا یا به حساب‌های بانکی سرازیر می‌شود یا از جای دیگر سر درمی‌آورد. از این رو بود که کینز استدلال کرد سیاست پولی یعنی تغییر در عرضه پول برای مدیریت اقتصاد، هیچ تاثیری نخواهد داشت و این است دلیل آنکه چرا کینز و طرفدارانش باور دارند سیاست‌های مالی - به‌ویژه افزایش هزینه‌های دولتی- برای بیرون‌کشیدن کشور‌ها از رکود بزرگ ضروری بود.

چرا چنین چیزی مهم است؟ سیاست پولی، شکل به‌شدت تکنوکراتیک و عموما غیرسیاسی دخالت دولت در اقتصاد است. اگر فدرال‌رزرو تصمیم به افزایش عرضه پول بگیرد، همه آن، خرج خرید مقداری اوراق قرضه دولتی از بانک‌های خصوصی، خرج اوراق قرضه به اعتبار حساب‌های ذخیره بانک‌ها می‌شود - نتیجتا فدرال‌رزرو مجبور می‌شود که مقدار بیشتری پول چاپ کند. در مقابل، سیاست مالی، دولت را عمیق‌تر در اقتصاد درگیر می‌کند، اغلب به شیوه‌ای مملو از ارزش: اگر سیاستمداران تصمیم بگیرند از کار‌های عمومی برای ارتقای اشتغال استفاده کنند، نیاز دارند که درباره آنچه قرار است ساخته شود یا اینکه کجا ساخته شود، تصمیم بگیرند. اما اقتصاددانان مایل به بازار آزاد، تمایل دارند به خود بقبولانند که سیاست پولی تنها چیزی است که همه به آن نیاز دارند؛ آنهایی که حتی تمایل کمی به حضور فعال‌تر دولت دارند علاقه دارند باور کنند که سیاست پولی، بنیادی و اساسی است.

تفکر اقتصادی پس از پیروزی انقلاب کینزی - همان‌طور که در نسخه‌های اولیه درسنامه کلاسیک پل ساموئلسن بازتاب یافته است - اولویت را به سیاست مالی می‌داد، در حالی که سیاست پولی در حاشیه قرار داشت. همان‌طور که فریدمن در سخنرانی سال ۱۹۶۷ خود در انجمن اقتصادی آمریکایی گفت:

«پذیرش گسترده دیدگاه‌های کینزی در علم اقتصاد به این معنا بود که برای حدود دو دهه، همه، جز عده‌ای اشباح مرتجع، باور داشتند که این دانش منسوخ یعنی سیاست پولی باید تسلیم دانش اقتصادی تازه شود. پول اهمیتی نداشت.»

اگرچه این حرف اغراق بود، اما سیاست پولی در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ توجهی نسبتا ناچیز بر می‌انگیخت. به هر حال مجاهدت فریدمن برای نشان دادن درستی این گزاره که پول خیلی مهم است، با انتشار کتابی در سال ۱۹۶۳ با عنوان «تاریخ پولی ایالات متحده: ۱۸۶۷ تا ۱۹۶۰» به همراه «آنا شوارتز» به اوج رسید.

اگرچه «تاریخ پولی» کار دانشگاهی فوق‌العاده گسترده‌ای بود هم به دلیل پوشش دادن یک سده تحولات پولی و هم به خاطر بحث‌های اثرگذار و توجه‌برانگیزش درباره رکود بزرگ [دهه ۱۹۳۰]. اما فریدمن و شوارتز ادعا می‌کردند که بر بدبینی کینز نسبت به اثرگذاری سیاست‌های پولی در شرایط بحران خط بطلان کشیده‌اند. آنها اظهار کردند «انقباض اقتصاد در واقع شاهدی تراژیک بر اهمیت نیرو‌های پولی است».

درباره موضع فریدمن - شوارتز

اما اینکه آنها می‌گفتند چه معنایی داشت؟ از همان آغاز، موضع فریدمن - شوارتز مقداری بی‌ثبات داشت و در طی زمان، تقریر فریدمن از این داستان نه‌تنها ظریفانه‌تر نشد که زمخت‌تر و ناپخته‌تر شد و سرانجام به نظر آمد - جور دیگری نمی‌شود بیانش کرد - که از نظر فکری متقلبانه است.

برای توصیف ریشه‌های رکود، تمایز گذاشتن میان پایه پولی (پول رایج به علاوه ذخیره‌های بانکی) که فدرال‌رزرو بر آن نظارت مستقیم دارد و عرضه پول (پول رایج به علاوه حساب‌های ذخیره بانک‌ها) بسیار مهم است. پایه پولی در سال‌های اولیه رکود بزرگ افزایش یافت؛ افزایشی از میانگین ۶/۰۵ میلیارد دلار در سال ۱۹۲۹ به میانگین ۷/۰۲ میلیارد دلار در سال ۱۹۳۳. اما عرضه پول با شتاب بیشتری کاهش یافت، از ۲۶/۶ میلیارد دلار به ۱۹/۹ میلیارد دلار. این واگرایی به طور عمده در موج ورشکستگی بانک‌ها در (۱۹۳۰-۱۹۳۱) بازتاب یافت. عموم مردم اعتمادشان را به بانک‌ها از دست دادند و به جای آنکه دارایی‌شان را در بانک‌ها بگذارند به حفظ پول‌هایشان به صورت نقدی گرایش پیدا کردند و بانک‌هایی که جان سالم به در بردند، ترجیح‌شان این بود که به جای وام دادن، مقادیر زیادی پول نقد را در صندوق‌هایشان نگه دارند تا از خطر فرار سپرده‌ها از بانک جلوگیری کنند. در نتیجه، اعطای وام کمتر صورت گرفت و به همین ترتیب هزینه‌کرد (spending) نیز کمتر نسبت به آن زمانی بود که عموم، پول‌های نقدشان را در بانک می‌گذاشتند و بانک‌ها هم آن سپرده‌ها را برای کسب‌وکار‌ها وام می‌دادند. از آنجایی که سقوط هزینه‌کرد، علت تقریبی رکود بود، میل ناگهانی هم افراد و هم بانک‌ها به نگهداشتن پول نقد بیشتر، بی‌کم‌وکاست رکود را وخیم‌تر کرد.

فریدمن و شوارتز ادعا کردند اینکه سقوط در عرضه پول آنچه را که می‌توانست کسادی‌ای معمولی باشد به رکودی فاجعه‌بار تبدیل کرد، خود موضوعی مناقشه‌برانگیز است. اما حتی اگر در چارچوب بحث چنین چیزی را تصدیق کنیم، می‌توان پرسید که آیا فدرال‌رزرو به دلیل اینکه پایه پولی را افزایش داده، موجب سقوط عرضه عمومی پول شده است؟ دست‌کم از همان آغاز فریدمن و شوارتز چنین چیزی نگفتند. آنچه آنها گفتند این بود که فدرال‌رزرو نمی‌توانسته جلوی سقوط عرضه پول را بگیرد، به‌ویژه با کمک به رهایی بانک‌ها از ورشکستگی در دوران بحران (۱۹۳۰-۱۹۳۱). اگر فدرال‌رزرو در شرایط سخت بی‌درنگ به بانک‌ها وام دهد، ممکن است جلوی موج ورشکستگی بانک‌ها گرفته شود و به دنبال آن، عموم به جای ذخیره‌سازی پول نقد به سپرده‌گذاری رو بیاورند و بانک‌ها فکر انبار کردن سپرده‌هایشان را از سر بیرون کنند و به وام دادن علاقه نشان دهند تا شاید بتوانند کمی از خسران گسترده رکود بزرگ بکاهند.

در اینجا شاید مقایسه‌ای راه‌گشا باشد. فرض کنید آنفولانزایی شیوع یابد. تجزیه و تحلیل بعدی نشان می‌دهد که اقدام مناسب از سوی «مرکز کنترل بیماری‌ها» می‌توانست جلوی شیوع را بگیرد. منصفانه خواهد بود که ادارات دولتی را به دلیل شکست در اخذ کنش مناسب سرزنش کرد، اما با کمی بسط می‌شود گفت که دولت علت همه‌گیری بوده یا ناکامی مرکز کنترل بیماری‌ها را نشانه‌ای از تفوق بازار‌های آزاد بر عملکرد دولت دانست.

با این وجود بیشتر اقتصاددان‌ها و حتی خوانندگان غیرمتخصص، شرح فریدمن و شوارتز را این‌طور برداشت کردند که فدرال‌رزرو عملا و به واقع علت‌العلل رکود بزرگ است. به عبارت دیگر، رکود بزرگ به معنای نشانه‌ای بوده از شرارت‌های دولتی بیش‌ازحد مداخله‌گر و در سال‌های بعد، همان‌طور که گفتم، ادعا‌های فریدمن صرفا برای خوراک‌رساندن به این برداشت نادرست، زمخت‌تر و ناپذیرفتنی‌تر شدند. در سخنرانی ریاست، سال ۱۹۶۷، فریدمن گفت «مقامات پولی ایالات متحده، سیاست‌های به‌شدت تورم‌زایی را دنبال کردند» و عرضه پول کم شد «به این دلیل که نظام فدرال‌رزرو کاهشی شدید را در پایه پولی اجبار کرد یا مجازش دانست، چراکه در اجرای درست مسئولیت‌هایی که به او واگذار شده بود، ناکام ماند» - این ادعایی عجیب بود؛ چراکه همان‌طور که مشاهده کردیم، پایه پولی افزایش یافت و عرضه پولی در حال کاهش بود (فریدمن شاید داشت به دو ماجرای جداگانه اشاره می‌کرد که در آن، پایه پولی به‌شکلی آرام برای یک دوره کوتاه کاهش می‌یابد، اما حتی چنین ادعایی در بهترین حالت شدیدا گمراه‌کننده بود).

فریدمن در سال ۱۹۶۷ به خوانندگان نیوزویک گفت «ساده‌ترین حقیقت این است که رکود بزرگ را سوءمدیریت دولت ایجاد کرد». گزاره‌ای که بدون شک خوانندگان این‌طور برداشت می‌کردند که رکود بزرگ روی نمی‌داد اگر دولت صرفا هیچ دخالتی نمی‌کرد. در حالی که آنچه فریدمن و شوارتز ادعا کرده بودند این بود که دولت باید فعال‌تر عمل می‌کرد نه اینکه هیچ دخالتی نکند.

چرا اختلاف نظر‌های تاریخی در دهه ۱۹۳۰ درباره نقش سیاست پولی تا این اندازه در دهه ۱۹۶۰ اهمیت داشت؟ تا حدی به این دلیل که آنها آتش دستور کار گسترده ضددولتی فریدمن را شعله‌ورتر می‌کردند، حتی بیشتر از آنچه پیشتر بود. اما کارکرد سرراست‌تر آنها این بود که توجیهی برای پولگرایی فریدمن فراهم می‌کردند. بنا بر آموزه پولگرایی، فدرال‌رزرو باید بدون توجه به پیامد‌های آن برای اقتصاد، افزایش عرضه پول را با نرخ پایین - همان ۳ درصد در سال- متداوما ادامه می‌داد و از آن کوتاه نمی‌آمد. این ایده با حذف هر شکلی از دخالت هر بخشی از دستگاه دولتی، هواپیمای سیاست پولی را روی خلبان خودکار قرار می‌داد.

رویکرد فریدمن به پولگرایی

رویکرد فریدمن به پولگرایی هم جنبه اقتصادی داشت و هم جنبه سیاسی. او استدلال می‌کرد که عرضه ثابت و متداوم پول به اقتصاد منطقا پایدار منجر می‌شود. او هرگز ادعا نکرد که تبعیت از چنین قاعده‌ای همه بحران‌ها را از میان بر می‌دارد بلکه استدلال کرد که این تکانه‌ها در مسیر رشد اقتصاد آنقدر کوچک هستند که تحمل‌پذیر باشند. آن ادعا که رکود بزرگ روی نمی‌داد اگر فدرال‌رزرو از قاعده پولگرایانه تبعیت می‌کرد، نیز از همین‌جا برمی‌خاست. اعتقاد مشروط به ثبات اقتصاد تحت تسلط قاعده پولی همراه بود با تحقیر نامشروط فریدمن درباره توانایی دستگاه فدرال‌رزرو به اینکه با انجام اصلاحاتی بتواند کارش را بهتر انجام دهد. اشاره به نقش فدرال‌رزرو در رکود بزرگ بیشتر برای بی‌اعتبار کردن آن بود وگرنه فریدمن می‌توانست به سیاست‌های اشتباه دیگری هم اشاره کند. او در سال ۱۹۷۲ نوشت «یک قاعده پولی، سیاست پولی را هم از قدرت مطلق گروه کوچکی از مردانی که با هیچ انتخاباتی بالا نیامده‌اند و هم از فشار‌های کوتاه‌مدت سیاست‌های حزبی، حفظ می‌کند». پولگرایی برای سه دهه پس از آنکه فریدمن آن را در کتابش با عنوان «برنامه‌ای برای ثبات پولی» مطرح کرد، موضعی قدرتمند در بحث‌های اقتصادی داشت. امروز، اما به دو دلیل صرفا سایه‌ای از آن هیبت آغازین‌اش باقی مانده است.

نخست، هنگامی که ایالات متحده و بریتانیا در پایان دهه ۱۹۷۰ کوشیدند بر پایه پولگرایی عمل کنند، هر دو با پیامد‌هایی ناخوشایند روبه‌رو شدند: در هر دو کشور رشد پایدار عرضه پول هیچ کمکی به جلوگیری از کسادی شدید نکرد. فدرال‌رزرو رسما اهداف پولی فریدمن‌وار در سال ۱۹۷۹ را اتخاذ کرد، اما در سال ۱۹۸۲ هنگامی که نرخ بیکاری دو رقمی شد، آن را کنار گذاشت. این کنارگذاری در سال ۱۹۸۴ رسما اعلام شد و از آن زمان فدرال‌رزرو دقیقا دست به همان اقدامات محتاطانه‌ای زده است که فریدمن تقبیح‌شان می‌کرد. برای نمونه فدرال‌رزرو به کسادی سال ۲۰۰۱ با کاهش نرخ بهره و اجازه افزایش نرخ عرضه پول حتی تا نزدیک به ۱۰ درصد در سال واکنش نشان داد. وقتی فدرال‌رزرو اطمینان یافت که اوضاع رو به بهبود می‌رود، جریان را برگرداند، نرخ بهره را افزایش داد و نرخ عرضه پول را تا حد صفر پایین آورد.

دوم، در اوایل دهه ۱۹۸۰ فدرال‌رزرو و همتایانش در دیگر کشور‌ها با تخریب تصویری که فریدمن از کارکنان بانک مرکزی به عنوان یک مشت تازه‌کار درمان‌ناپذیر درست کرده بود، کار بزرگی را رقم زدند. تورم پایین ماند و کسادی‌ها - جز در ژاپن - نسبتا مختصر و سطحی بود. همه اینها به‌رغم نوسان‌ها در عرضه پول روی داد که پولگرایان را ترسانده بود و آنها - از جمله فریدمن - را سوق داد به پیش‌بینی فجایعی که عملا تحقق نیافتند. همان‌طور که «دیوید وارش» از گلدن‌گلوب در سال ۱۹۹۲ اشاره کرد: «فریدمن با پیش‌بینی [غلط]تورم در دهه ۱۹۸۰ خود را خفیف کرد، وقتی که عمیقا و غالبا اشتباه می‌کرد».

گزارش اقتصادی به رییس‌جمهور که در سال ۲۰۰۴ به دست اقتصاددانان شدیدا محافظه‌کار دم‌ودستگاه بوش نوشته شد، می‌تواند به هر حال ادعانامه‌ای شدیدا ضدپولگرایی شناخته شود که از منظر آن، «سیاست‌های پولی تهاجمی - که پایدار، باثبات نیستند، اما تهاجمی‌اند - می‌توانند عمق کسادی را کاهش دهند.»

حالا جمله‌ای هم درباره ژاپن. در دهه، ۱۹۹۰ ژاپن دوره‌ای کوتاه از رکود بزرگ را تجربه کرد. از صدقه سر اقدامات عمومی عظیم که ژاپن انجام داد، نرخ بیکاری هرگز به مقدار دوره رکود بزرگ نرسید، با وجود آنکه جمعیت‌اش نصف آمریکا بود و به‌رغم ریزش سالیانه بیشتر نسبت یه ایالات متحده. اما همان شرایط نرخ بهره پایین رکود بزرگ به تمامی تکرار شد. در سال ۱۹۹۸ نرخ پول‌خواهی (call money rate)، نرخ وام‌های (overnight) بین بانک‌ها عینا به صفر رسید و تحت این شرایط سیاست پولی ثابت کرد که درست همان‌طوری که کینز گفته بود، در دهه ۱۹۳۰ صرفا سیاستی بدون اثربخشی بود. بانک ژاپن، معادل ژاپنی فدرال‌رزرو، می‌توانست پایه پولی را افزایش دهد که به واقع هم چنین کرد. اما این «ین» اضافی ذخیره شد نه اینکه خرج شود. برخی اقتصاددان‌های ژاپنی در همان زمان به من گفتند تنها کالا‌های بادوامی که خوب فروش می‌رفتند، گاوصندوق‌ها بودند. در واقع بانک ژاپن در یافت که حتی ناتوان از عرضه پول تا آن مقداری است که می‌خواهد. این، مقادیر هنگفتی از پول نقد را به درون [سپهر]گردش کشاند، اما حدود گسترده‌تر عرضه پول بسیار کم رشد کرد. بهبود اقتصادی نهایتا چند سالی بعد آغاز شد، آن هم با احیای سرمایه‌گذاری در کسب‌وکار با مزیت دادن به فرصت‌های تکنولوژیک جدید. با این وجود سیاست پولی نمی‌توانست هیچ تمایلی بر انگیزد.

در واقع ژاپن در دهه نود، فرصتی طلایی را برای آزمون نگرش‌های فریدمن و کینز درباره اثربخشی سیاست پولی در شرایط رکود عرضه کرد و نتیجه آشکارا نشان از درستی بدبینی کینز داشت نه خوش‌بینی فریدمن.۴

در سال ۱۹۴۶ فریدمن کارش را به عنوان مبلغ علم اقتصاد بازار آزاد با جزوه‌ای با عنوان «بام‌ها یا سقف‌ها: مساله جاری مسکن» به همراه «جرج ج. استیگلر» که بعد‌ها در دانشگاه شیکاگو به او پیوست، آغاز کرد. این جزوه که حمله‌ای به کنترل اجاره بود که از پس از جنگ جهانی دوم همه کشور‌ها انجامش می‌دادند، در اوضاع و احوالی عجیب و غریب منتشر شد: این جزوه در بنیاد آموزش اقتصادی که به قول «ریک پرلشتاین» در کتاب «پیش از توفان (۲۰۰۱)، کتابش درباره خاستگاه‌های جنبش محافظه‌کاری مدرن، «انجیلی لیبرتارینی را تبلیغ می‌کرد که از انعطاف‌ناپذیری به آنارشیسم پهلو می‌زد». «رابرت ولش» بنیانگذار جامعه «جان بیرچ»، یکی از اعضای هیات‌مدیره این بنیاد بود. این نخستین مخاطره در راه تبلیغ و عمومی‌کردن بازار آزاد به دو شیوه کل مسیر شغلی آینده فریدمن را به عنوان روشنفکری عمومی در شش دهه بعدی نشان داد.

نخست اینکه این جزوه بی‌میلی خاص فریدمن را به اینکه ایده‌های بازار آزاد را تا سرحدات منطقی‌شان پیش ببرد، نشان می‌داد. نه این ایده که بازار‌ها شیوه‌هایی موثر برای تخصیص کالا‌های کمیاب هستند و نه این گزاره که کنترل قیمت‌ها، کسری (کمبود) و بی‌کفایتی به وجود می‌آورد، جدید نبودند. اما بسیاری از اقتصاددانان با ترس نسبت به واکنشی شدید علیه افزایشی یکباره در اجاره‌ها (که فریدمن و استیگلر آن برای کل کشور در حدود ۳۰ درصد پیش‌بینی می‌کردند) انواعی از تحولات تدریجی‌تر را برای برداشتن کنترل [از اجاره مسکن]پیشنهاد می‌کردند. فریدمن و استیگلر تمام چنین ملاحظاتی را نادیده گرفتند.

در سال‌های پس از آن، این ثبات قدم [متعصبانه]بدل به مشخصه فریدمن شد. بار‌ها و بار‌ها برای حل مسائلی - مانند آموزش، سلامت، تجارت غیرقانونی موادمخدر- به راه‌حل‌های بازاری متوسل شد که هر کس دیگری فکر می‌کرد [برای حل‌شان]به دخالت گسترده دولت نیاز است. برخی از ایده‌های او به صورت گسترده پذیرشی تام پیدا کرد مانند ایده جایگزینی نظامی از مجوز‌های آلایندگی به جای قواعد سفت و سخت درباره آلودگی. اما برخی ایده‌های دیگر مانند پرداخت هزینه مدارس را به صورت گسترده جنبش محافظه‌کار پشتیبانی می‌کند، اما برد سیاسی پیدا نکردند و برخی از پیشنهادهایش مانند حذف رویه‌های صدور مجوز برای پزشکان و حذف مدیریت بر غذا و دارو حتی برای محافظه‌کاران هم عجیب و غریب و بی‌معنا به نظر می‌رسند.

دوم اینکه این جزوه نشان داد که چگونه فریدمن صرفا یک مبلغ است. او به زیبایی و با مهارت می‌نوشت و از کلمات عجیب و غریب استفاده نمی‌کرد، اشاراتش را با مثال‌هایی هوشمندانه از جهان واقعی همراه می‌کرد، از بازسازی سریع سانفرانسیسکو بعد از زمین‌لرزه سال ۱۹۰۶ تا مخصمه کهنه‌سربازی در سال ۱۹۴۶ که تازه از خدمت منفصل شده بود و جایی حتی برای خواب نداشت. چنین سبک و سیاقی با آمدن تلویزیون افزود شد و فریدمن را به سلبریتی‌ای در برنامه تلویزیونی «آزادی انتخاب» بدل کرد.

شانس آورد که در جای جای جهان در دهه ۱۹۷۰ برگشتی به سیاست‌های آزادگذاری اقتصادی (laissez-faire) در حال روی دادن بود وگرنه میلتون فریدمنی وجود نداشت. با این وجود کمپین‌های خستگی‌ناپذیر و به شکلی خیره‌کننده اثرگذارش به سود بازار آزاد هم در ایالات متحده و هم در دیگر کشور‌ها مطمئنا به این روند شتاب بخشید. با هر مقیاسی - حمایتگرایی در برابر بازار آزاد؛ مقررات‌گذاری در برابر مقررات‌زدایی؛ تعیین مزد از طریق چانه‌زنی جمعی و حداقل دستمزد دولتی در برابر تعیین مزد توسط بازار - جهان راهی طولانی را در جهتی پیمود که فریدمن تعیین کرد و قابل توجه‌تر، دستاوردهایش در سیاست عملی بود که معرفت‌مان نسبت به قرارداد را دگرگون کرد: اکثر افراد متنفذ به راه و شیوه تفکر فریدمنی پا گذاشتند و چیزی نبود جز اینکه تغییر سیاست‌های اقتصادی‌ای که فریدمن تبلیغ‌شان می‌کرد، اجباری خیرخواهانه است. اما آیا چنین بود؟

نخست به آنچه در حوزه کلان اقتصادی در اقتصاد ایالات متحده به اجرا در آمد، نگاهی بیندازیم. ما درباره درآمد واقعی‌- یعنی درآمد منطبق بر تورم - خانواده‌های آمریکایی از ۱۹۴۷ تا ۲۰۰۵ داده داریم. در نیمه نخست این دوره ۵۸ ساله از ۱۹۴۷ تا ۱۹۷۶، فریدمن در بیابان فریاد می‌کشید و ایده‌هایش را سیاستگذاران نادیده می‌گرفتند. اما اقتصاد به دلیل همه آن بی‌کفایتی‌هایی که فریدمن تقبیح‌شان می‌کرد، بهبودی چشمگیر را در زندگی بیشتر آمریکایی‌ها پدید آورده بود: میانگین درآمد واقعی دو برابر شده بود. در مقابل، دوره ۱۹۷۶ به بعد دوره‌ای بود که ایده‌های فریدمن با مقبولیتی چشمگیر روبه‌رو شد؛ هرچند انواع و اقسام دخالت‌های دولتی هنوز وجود داشتند که او از آنها می‌نالید، اما بی‌تردید سیاست‌های بازار آزاد فراگیری‌ای تام پیدا کردند. با این حال بهبود‌ها در استاندارد‌های زندگی بسیار کمتر از آن چیزی بود که در دوره قبل وجود داشت: میانگین درآمد واقعی در سال ۲۰۰۵ تنها ۲۳ درصد نسبت به سال ۱۹۷۶ بالاتر بود. بخشی از دلیل اینکه اوضاع نسل دوم پساجنگ به اندازه نسل اول خوب نبود، کاهش عمومی رشد اقتصادی بود - واقعیتی که ممکن است باعث تعجب آنهایی شود که فرض می‌کردند گرایش به بازار‌های آزاد، فواید اقتصادی بزرگی به همراه داشت. اما دلیل مهم دیگر برای این عقب‌افتادگی در استاندارد‌های زندگی بیشتر خانواده‌ها، افزایشی چشمگیر در نابرابری اقتصادی بود: در هنگام نسل اول پساجنگ، رشد درآمد به شکلی گسترده در تمام جمعیت پخش بود، اما در اواخر دهه ۱۹۷۰ میانگین درآمد یعنی درآمد یک خانواده الگو، تنها با یک‌سوم سرعت افزایش در میانگین درآمد، افزایش یافت که دربردارنده افزایش درآمد اقلیتی در بالا بود.

این افزایش‌ها از لحاظی قابل توجه است. میلتون فریدمن اغلب مخاطبان‌اش را مطمئن می‌کرد که ضرورتی ندارد هیچ نهاد خاصی مانند تعیین حداقل دستمزد‌ها و اتحادیه‌ها مطمئن شوند که کارگران در فواید رشد اقتصادی شریک خواهند بود. در سال ۱۹۷۶، او به خوانندگان نیوزویک گفت اسطوره‌های شر ساخته‌شده به دست بارون‌های دزد صرفا اسطوره‌اند:

«شاید هیچ دوره دیگری در تاریخ در هیچ کشور دیگری نبوده که افراد معمولی افزایشی تا آن اندازه بزرگ را در استاندارد‌های زندگی‌شان تجربه کرده باشند آنچنان که در میانه جنگ‌های داخلی [ایالات متحده]تا جنگ جهانی اول تجربه کردند، آن زمانی که فردگرایی لجام‌گسیخته هیچ معارضی نداشت.»

(درباره دوره مهم ۳۰ ساله پس از جنگ جهانی دوم که شامل بخش بزرگی از دوران کاری فریدمن می‌شود، چه؟) به هر حال در دهه‌هایی که در پی آمدند، همان‌طور که حداقل دستمزد با بالارفتن تورم بی‌ارزش‌تر می‌شد و اتحادیه‌ها به عنوان عاملی مهم در بخش خصوصی آرام آرام ناپدید می‌شدند، کارگران آمریکایی به عینه بی‌سهم ماندن‌شان از رشد در اقتصاد را می‌دیدند. آیا فریدمن زیاده از حد به سخاوت و بخشش دست نامرئی دلخوش نبود؟

اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم، عامل‌های بسیاری وجود دارند که بر رشد اقتصادی و توزیع درآمد‌ها اثر می‌گذارند و به همین دلیل نمی‌توانیم سیاست‌های فریدمنی را برای همه ناکامی‌ها سرزنش کنیم. با این حال داده‌های موجود حمایتی ناچیز از این پیشفرض عمومی که چرخش به سمت سیاست‌های اقتصاد آزاد دستاورد‌های بزرگی برای اقتصاد ایالات متحده و استاندارد‌های زندگی افراد معمولی داشته، فراهم می‌کنند.

پرسش‌های مشابه درباره فقدان شواهد روشن درباره اینکه ایده‌های فریدمن اصلا به کار می‌آیند یا نه، به‌ویژه در آمریکای لاتین و با توجه به تجربه آن خود را نشان داده است. یک دهه پیش، گفتن اینکه موفقیت اقتصاد شیلی یعنی جایی که مشاوران شیکاگو درس‌خوانده «آگوستو پینوشه» پس از به قدرت رسیدن او در سال ۱۹۷۳ به سمت اقتصاد بازار چرخیدند، سندی است برای نشان دادن اینکه سیاست‌های الهام گرفته از میلتون فریدمن راه پیشرفت موفقیت‌آمیز اقتصادی را نشان می‌دهد. اما با اینکه دیگر کشور‌های آمریکای لاتین از مکزیک تا آرژانتین راه شیلی را در خصوصی‌سازی صنایع و مقررات‌زدایی پیش گرفتند، داستان موفقیت شیلی را تکرار نکردند.

فهم اکثر آمریکای لاتینی‌ها این بود که سیاست‌های «نئولیبرال» چیزی جز شکست به بار نیاورده است: نه‌تنها جهش وعده داده شده در رشد اقتصادی هرگز محقق نشد، بلکه نابرابری درآمدی بدترهم شد. هرگز قصدم این نیست که هر بلایی را سر آمریکای لاتین آمده، از چشم مکتب شیکاگو ببینم یا آنچه پیش آمد را آرمانی کنم، اما تقابلی برجسته میان درکی که فریدمن از آن دفاع می‌کرد و نتایج واقعی در اقتصادی که از سیاست‌های مداخله‌گرانه دهه‌های آغازین پس از جنگ به سیاست‌های آزادگذاری اقتصادی پا نهاده بود، وجود داشت. یکی از موضوعات مهم و از اهداف کلیدی فریدمن، چیزی بود که او آن را ماهیت بی‌فایده و ضدمولد بیشتر مقررات دولتی می‌خواند. در یادداشت یادبودی که برای همکار درگذشته‌اش «جرج استیگلر» نوشت، نقد استیگلر به مقررات را ستود و بر استدلالش که معمولا مقررات‌گذاران بیش از آنکه به عموم خدمت و منافع حوزه مورد نظرشان را لحاظ می‌کنند، صحه گذاشت. اما مقررات‌زدایی چگونه از کار درآمد؟

مقررات‌زدایی در اواخر ۱۹۷۰

برای شروع خوب است که با مقررات‌زدایی از ایرلاین‌ها و حمل بار جاده‌ای در اواخر ۱۹۷۰ آغاز کنیم. در هر دو مورد، مقررات‌زدایی با اینکه همه را خوشحال نکرد، اما به رقابت، قیمت پایین‌تر و کارآمدی بیشتر افزود. مقررات‌زدایی از گاز طبیعی نیز موفقیت‌آمیز بود.

اما موج بعدی مقررات‌زدایی در بخش الکتریسیته، داستانی متفاوت داشت. درست همان‌طوری که کسادی در ژاپن در دهه ۹۰ نشان داد که نگرانی‌های کینزی درباره اثربخشی سیاست‌های پولی بی‌ربط نبوده، بحران برق کالیفرنیا در سال‌های ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ - که در آن، شرکت‌های تولید برق و معامله‌گران انرژی، کمبودی مصنوعی ایجاد کردند تا قیمت‌ها را بالا ببرند - این واقعیت را به ما یادآوری کرد که قضیه چیزی فراتر از افسانه‌هایی درباره بارون‌های دزد و غارتگری‌شان است. با اینکه دیگر ایالت‌ها به اندازه کالیفرنیا زجر نکشیدند، اما مقررات‌زدایی از برق در سطح ملی نه‌تنها قیمت‌ها را پایین نیاورد که آنها را بالا برد و سود‌های کلان بادآورده‌ای را به جیب شرکت‌های تولید برق سرازیر کرد.

آن ایالت‌هایی که به هر دلیل خود را به طناب مقررات‌زدایی دهه ۱۹۹۰ نیاویختند حالا احساس خوشبختی می‌کردند؛ و خوش‌شانس‌ترین آنها شهر‌هایی بودند که به ایده شرارت‌های حکومت و فضیلت‌های بخش خصوصی وقعی ننهادند و شرکت‌های تولید برق‌شان در مالکیت عمومی بود. همه اینها نشان داد که این معیار عقلانی اصلی برای مقررات بر الکتریسیته - نظارت بدون مقررات که شرکت‌های تولید برق را به قدرتی انحصارگرا بدل می‌کند - تا امروز همچنان معتبر است.

آیا باید این چنین برداشت کنیم که مقررات‌زدایی همواره یک ایده بد است؟ نه، این بستگی به موارد خاص دارد. نتیجه‌گرفتن اینکه مقررات‌زدایی همواره و همه‌جا ایده‌ای بد است، چیزی نیست جز دچار شدن به همان نوع از مطلق‌گرایی که بزرگترین عیب میلتون فریدمن بود.

در سال ۱۹۶۵ اقتصاددان و نوبلیست برجسته دانشگاه ییل «جیمز توبین» در مروری که بر کتاب «تاریخچه پول» شوارتز و فریدمن نوشت، با ملایمت نویسندگان را برای افراط‌گری سرزنش کرد. او نوشت: «سه گزاره «پول اهمیتی ندارد»، «پول اهمیت دارد» و «پول همه چیز است» را در نظر بگیرید. ساده است که از دومین گزاره به سومی بلغزیم»؛ و سپس افزود «به دلیل شور و زیاده‌خواهی‌شان» فریدمن و طرفدارانش اغلب از دومی به سومی گذر می‌کنند.

به نظر می‌رسد که چنین موردی در دفاع فریدمن از آزادگذاری اقتصادی روی داده است. پس از رکود بزرگ، خیلی‌ها می‌گفتند بازار‌ها نمی‌توانند هرگز کار کنند. فریدمن این شجاعت فکری را داشت که بگوید بازار‌ها می‌توانند کار کنند و استعداد نمایشی‌اش در ترکیب با توانایی‌اش در ارائه شواهد، او را به بهترین سخنگوی فضیلت‌های بازار آزاد از زمان آدام اسمیت تبدیل کرد. اما او خیلی ساده در دام این دو ادعا افتاد که بازار‌ها همواره کار می‌کنند و اینکه تنها بازار‌ها کار می‌کنند. به سختی می‌توان موردی را پیدا کرد که فریدمن اعتراف کرده باشد به اینکه بازار‌ها ممکن است اشتباه کنند یا اینکه دخالت دولت می‌تواند به قصد مفید یاری برساند.

مطلق‌گرایی فریدمن درباره آزاگذاری اقتصادی در به وجود آوردن حال و هوایی فکری که در آن، اعتقاد به بازار‌ها و تحقیر دولت اغلب باعث مخدوش شدن شواهد و مدارک می‌شد سهیم بود. کشور‌ها به باز کردن بازار‌های سرمایه‌ای‌شان ترغیب شدند بدون توجه به این هشدارکه چنین کاری ممکن است اقتصادشان را دچار بحران کند؛ هنگامی که بحران‌ها یکباره سر رسیدند، بسیاری از ناظران، نه بی‌ثباتی جریان‌های بین‌المللی سرمایه بلکه دولت‌ها را سرزنش کردند. مقررات‌زدایی از صنعت برق بی‌توجه به هشدار‌های آشکار که قدرت انحصاری می‌تواند مشکل ایجاد کند، پیش گرفته شد. در واقع درباره بحران در صنعت برق کالیفرنیا هم بسیاری از کارشناسان دستکاری در قیمت‌ها را به عنوان یک مشت تئوری توطئه وحشیانه نادیده گرفتند. محافظه‌کاران به‌رغم شواهد برعکس، به پافشاری بر اینکه بازار آزاد پاسخ درست به بحران سلامت است ادامه می‌دهند.

میلتون فریدمن اساسا نقشی سیاسی بازی کرده است. او در مقام اقتصاددانی بزرگ می‌تواند به ابهام در نظریاتش اعتراف کند که چنین نیز کرده است. اما میلتون فریدمن در مقام قهرمان بزرگ بازار آزاد در پی ارائه اعتقادی حقیقی بود نه اینکه به بحث‌های معارض صدایی بدهد و در آخر او نقشی را بازی کرد که پیروانش از او انتظار داشتند. به همین دلیل آرام آرام به چنان بتی بدل شد که دیگر نمی‌شد آن را شکست.

مردان بزرگ در بلندمدت با ضعف‌ها و قوت‌های خود به یاد می‌آیند؛ مردی با شجاعت فکری که او را بدل به یکی از بزرگترین متفکران اقتصادی همه دوران‌ها بدل کرده بود و احتمالا بزرگترین ارتباط‌دهنده ایده‌ها به عموم مردم. در آخر موردی خوب وجود دارد که می‌توانیم از طریق آن درباره «فریدمنیسم» هم به عنوان یک آموزه و هم به عنوان کاربرد‌هایی عملی حرف بزنیم. هنگامی که فریدمن کارش را شروع کرد، زمانه آماده بود برای ضداصلاحات علیه کینزگرایی و هر چه به آن تعلق داشت، اما استدلالم این است که آنچه جهان اکنون به آن نیاز دارد، یک ضدِ ضداصلاحات است.