غولهای چپ نو در برابر هم؛ ای. پی. تامپسون و پری اندرسون
افراطگرایی چپ نو در پرداختن به عاملیت و آگاهی و غفلت از ساختارها
قلمرو رفاه | چگونگی گذار به سوسیالیسم همواره پرسش متفکران چپگرا بوده است. رویدادهای دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی اما نقش مهمی در بازنگری این اندیشمندان در پاسخهایی داشت که برای پرسش گذار به سوسیالیسم ارائه میکردند. بازنگری در اقتصادگرایی و توجه به نقش فرهنگ، نقد دیکتاتوری حزب کمونیسم و استالینیسم شوروی و جنگ سرد، از جمله عوامل مؤثر بر این بازنگریها بودند. متن حاضر با عنوان « فقرِ استراتژی: ای. پی. تامپسون، پری اندرسون و گذار به سوسیالیسم» توسط وید متیوز، پژوهشگر و استاد دانشگاه نوشته شده است. او با بررسی آرای ای.پی.تامپسون و پری اندرسون، به عنوان دو تن از پرچمداران جپ نو طی سالهای یادشده، مدعی میشود که چپ نو در پاسخ به اقتصادگرایی مارکسیسم ارتدوکس و افراطگرایی آن در پرداختن به ساختارهای اقتصادی، به ورطه افراطگرایی در پررنگ کردن نقش عاملیت و آگاهی افتاد و نقش ساختارهایی را نادیده گرفت که این آگاهیهای ایدئولوژیزده را تولید میکنند. این متن به وجوه افتراق میان تامپسون و اندرسون میپردازد، اما اشاره میکند که این تفاوتها نباید ما را از وجوه اشتراک این دو نظریهپرداز غافل کند؛ عواملی نظیر اینکه هر دو متفکر ایجاد یک ائتلاف فراگیر میان طبقه کارگر با طبقات میانی جامعه را برای گذار به سوسیالیسم ضروری میدانند.
مترجم:ستاره فتاحی |
یک
پرسشِ «چه باید کرد؟» از زمانی که مارکس و انگلس در ماههای پرآشوب پیش از انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا مانیفست کمونیست را بسیار شتابزده نوشتند، همواره ذهن سوسیالیستهای غرب را درگیر کرده است. از نگاه مارکس، بریتانیا «خالق جهان بورژوایی»[1] بود[2]. انگلستان نهتنها کانون جغرافیایی و مادیِ شکلگیری ماتریالیسم تاریخی بود، بلکه کلید گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم نیز بهشمار میآمد.[3] با توجه به پیوند روشنی که بنیانگذاران سوسیالیسم علمی میانِ انباشت سرمایه، ماهیت روابط مالکیت و چگونگی دگرگونی این روابط برقرار کرده بودند، بریتانیا بهطور طبیعی بهعنوان پاسخِ مسئلۀ گذار به آیندۀ سوسیالیستیِ تصورشده جلوه میکرد.[4] با این همه، مارکس و انگلس (با وجود رویکرد علمیِ کارشان) در ارزیابی نقش بریتانیا بهعنوان صحنۀ اصلی انفجار پوسته سرمایهداری دچار تردید بودند.[5] تا سال ۱۸۷۰، مارکس استدلال میکرد که طبقۀ کارگر بریتانیا، با وجود برخورداری از همۀ شرایط مادیِ لازم برای یک انقلاب اجتماعی، فاقد «شور انقلابی»[6] لازم برای دگرگونسازی بنیادیِ روابط تولید سرمایهداری است. از نظر انگلس، مسئله فقط فقدانِ شورِ انقلابی نبود؛ بلکه طبقۀ کارگر بریتانیا فاقد «بینش نظری»[7] لازم بود. در واقع، تا دهۀ ۱۸۸۰، آن پیوندِ تنگاتنگ میان توسعۀ صنعتی، مبارزۀ طبقاتی و انقلاب پرولتاریایی (که نقشی اساسی در شکلگیری ماتریالیسم تاریخی داشت) رو به گسست میرفت؛ چراکه رشدِ آگاهیِ انقلابی از شتابِ گسترش نیروهای مولد عقب مانده بود. با این حال، تناقضی بنیادیتر در مرکز گفتمان مارکسیستی این پرسشها را در سایه قرار میداد. بهاختصار، هرگز برای مارکس و انگلس روشن نبود که گذار به سوسیالیسم اساساً چگونه تحقق خواهد یافت؛ آنها میان دو تصور در نوسان بودند (از یکسو، گذار را محصول ارادۀ طبقۀ کارگر میدانستند، و از سوی دیگر، پیامد ( گاهی اجتنابناپذیرِ) رشد نیروهای مولد). بههمین ترتیب، نگاه آنان به کار فکریِ خودشان نیز میان کنشِ انقلابی و پژوهشِ علمی دربارۀ سرمایهداری در نوسان بود.[8] همانطور که تصویر روشنی از ماهیت «نظم تاریخیِ نو» نداشتند، دربارۀ راهِ تحقق آن نیز به همان اندازه نامطمئن بودند.
آیا گذار به سوسیالیسم پیامدِ رشدِ نیروهای مولد خواهد بود، یا نتیجۀ عواملی بیرون از شرایط عینی که بر آگاهیِ طبقۀ کارگر اثر میگذارند؟ آیا شرایط عینیِ اقتصادی عاملِ تعیینکنندۀ این گذار است، یا ارادۀ ذهنی؟[9]
سوالاتی نظیر چگونه میتوان گذار انقلابی به سوسیالیسم را تحقق بخشید؟ و بریتانیا چه نقشی در چنین گذاری ایفا میکند؟ همانطور که برای مارکسیستها در بریتانیا در دهۀ ۱۹۶۰ وجود داشت، برای مارکس و انگلس در دورۀ ویکتوریایی نیز مطرح و به همان اندازه حل نشدنی بود. البته انقلاب بلشویکی و پیشرفت دموکراسی اجتماعیِ اروپایی در قرن بیستم، برای این سوالات پاسخهای جایگزینی ارائه کردند اما این مشکل که چگونه یک گذار موفق به «شکل تاریخی جدید»[10] میتواند در غرب رخ دهد، همچنان پرسشی بیپاسخ ماند و ظاهراً بهعنوان یک ابهام دائمی در نظریه و عمل مارکسیستی باقی است. در واقع تا دهۀ ۱۹۵۰، موفقیتها و شکستهای ظاهری کمونیسم و دموکراسی اجتماعی، حلِ مسئلۀ گذار در هستههای سرمایهداری (کشورهای مرکزیِ سرمایهداری) را حتی پیچیدهتر کرده بود. درست همانطور که کمونیسم در شرق رود آلبه[11] بهعنوان یک سیستم مستقر شده بود و دموکراسی اجتماعی در حال تغییر ماهیت دولت در غرب آن بود، همین دو نظریۀ غالبِ گذار بودند که مدام مورد سؤال قرار میگرفتند. زیرا اگر کمونیسم شوروی در سال ۱۹۵۶ ماهیت واقعی خود را آشکار کرده بود، دموکراسی اجتماعی پس از شکست فاشیسم توانایی خود را در همزیستی با هر دو سیستم سرمایهداری و «بمب» آشکار میکرد.[12] نه کمونیسم و نه دموکراسی اجتماعی راهحلی مناسب برای مسئلۀ «چه باید کرد؟» بهنظر نمیرسیدند. پیدایش یک چپ نوین در بریتانیا در این دوره نتیجۀ همین نارضایتی (سوسیالیستی) بود.
دو
چپ نو محصول مجموعهای از شرایط (مختصات تاریخی_سیاسی) بود؛ شرایطی که همزمان خصلتی بینالمللی و داخلی داشتند. از یکسو، بهعنوان پاسخی «سوسیالیستی_اومانیستی» به تصلب و جمود کمونیسم بینالمللی پدید آمد؛ جمودی که در سال ۱۹۵۶ (از دلِ دودِ بوداپست)[13] بهروشنی عیان شد و نیز واکنشی به جبرگراییِ انتزاعی اما بالقوه ویرانگرِ ایدئولوژی جنگ سرد و منطق سیاست دوقطبیِ آن[14] بود[15] . از سوی دیگر، چپ نو پاسخی بود به دگرگونیهایی که هم در سرمایهداری و هم در ایدئولوژی سوسیالدموکراسی در بریتانیا رخ داده بود.[16] در برابر ارتدوکسیهای مارکسیسم «رسمی»[17]، چپ نو میکوشید روحِ آزادیخواهانۀ نهفته در گفتمان سوسیالیستی را آشکار کند؛ روحی که بهگفتۀ تامپسون، میتوان ریشههایش را در اندیشههای بلیک و موریس[18] یافت و امتدادش را در آرمانهای کمونیستها در دوران جبهۀ مردمی دنبال کرد[19]. چپ نو، در تقابل با استالینیسم، بار دیگر بر برتری اخلاق بر منافع طبقاتی تأکید میکرد؛ بر انسانها در برابر «چیزها»؛ بر یکپارچگی و خودمختاریِ اندیشهها در برابر برداشتهای مکانیکی از رابطۀ زیربنا و روبنا؛ بر «مردان و زنان واقعی» در برابر « شعارهای انتزاعی»؛ بر افقهای انقلابیِ کمونیسم در برابر دگماتیسمِ مرعوبکنندۀ استالینی؛ بر اهمیت انتخاب اخلاق و عقلانیت در برابر ضدروشنفکری؛ و بر عاملیتِ انسانها در برابر جبرگراییِ کور[20]. بهاختصار، چپ نو میکوشید سوسیالیسم را در برابر فضای خفقانآورِ ممنوعیتهای استالینی، انسانیتر کند.[21] اما چپ نو صرفاً تفسیر تازهای از کمونیسم ارائه نداد؛ بلکه همزمان (و در عین حال در تقابل با، تجدیدنظرطلبی) در پی آن بود که ماهیت واقعیِ شیوۀ تولیدِ سرمایهداریِ دگرگونشده را نیز روشن سازد.
مقالههای «انقلاب» و «دوباره انقلاب!»[22] نوشتۀ ای. پی. تامپسون نمونههای برجستهای از این رویکرد بودند.[23] این نوشتهها نهفقط به بیانی شاخص از سیاستِ چپ نو بدل شدند، بلکه نخستین نشانهها از راهی متفاوت برای گذار به سوسیالیسم در بریتانیا را نیز پیشِ روی این جریانِ نوظهور گذاشتند. «انقلاب» که اساساً بیانیهای علیه اوجگیری تجدیدنظرطلبی در حزب کارگر و نیز علیه ایدئولوژی و راهبرد سیاسیِ کمونیسم بینالمللی بود، نقطۀ اتکای خود را بر شکافِ فزاینده میان سوسیالیسمِ تجدیدنظرطلبان و سوسیالیسمِ «نسل آلدرماستون» قرار میداد.[24] تامپسون این شکاف را با فاصلهای مقایسه میکرد که در اواخر قرن نوزدهم میان سیاستمداران لیبرال_کارگری (لیب_لب) و اتحادیهگرایان و سوسیالیستهای نوظهور پدید آمده بود. از نظر او، نسل قدیمیِ سوسیالیستهای تجدیدنظرطلب (و بنیادگرایان حزب کارگر) عملاً مشعل سوسیالیسم را بر زمین گذاشته بودند و اکنون وظیفۀ برداشتن آن بر دوش نسل تازهای از سوسیالیستها افتاده بود.[25] کوتاهیِ تجدیدنظرطلبان فقط به سازگاریشان با منطق سرمایهداری محدود نمیشد؛ این ضعف همچنین در پذیرش آن چیزی که تامپسون در جایی دیگر «ایدئولوژی ناتوپولیتانی» نامیده بود، دیده میشد[26]؛ این تسلیم، بیش از آنکه صرفاً سیاسی باشد، نوعی عقبنشینی اخلاقی در برابر نیروهای سرمایه بهشمار میرفت. از نگاه تامپسون، هر گذار واقعی به سوسیالیسم ناگزیر مستلزم رد ناتو، اقتصاد التقاطی و «اخلاقِ تملکمحور» بود؛ حال آنکه تجدیدنظرطلبان دقیقاً همین امور را به شدت ستایش میکردند. به این ترتیب، آنان میدانِ بحث سوسیالیستی را ترک کرده بودند. بااینهمه، روند این عقبنشینی به همینجا ختم نمیشد. چنانکه خود تامپسون اشاره میکرد: «آقای کرازْلَند[27] و ارزشهای سرمایهداری در یکسو قرار دارند و ارزشهای سوسیالیستی در سوی دیگر».[28] این یک عقبنشینی تمامعیار بود. با وجود ادعای تجدیدنظرطلبان مبنی بر اینکه «سرمایهداری در روند اصلاحات چنان تغییر کرده که دیگر قابل شناسایی نیست»[29]، تامپسون تأکید میکرد که تناقضهای بنیادی جامعۀ سرمایهداری (که در قالب ارزشهای متضاد بروز مییابند) همچنان ریشه در «مالکیت خصوصیِ ابزارهای اجتماعیِ تولید» دارند[30]. بهزعم او، سرمایهداری شاید دگرگون شده باشد، اما این دگرگونی در چارچوب همان ساختارِ بنیادین صورت گرفته است. از نظر تامپسون، «منفعتطلبی[31]» (که شریان حیاتی جامعۀ سرمایهداری است) همچنان پابرجاست و تعارضهایی میآفریند که تجدیدنظرطلبی توان مهار آنها را ندارد.
بااینحال، نقد تامپسون به تجدیدنظرطلبی به این معنا نبود که راههای جایگزینِ گذار روشنتر یا جذابترند. مقالۀ «انقلاب» نشان میداد که نه صندوق رأی (آنگونه که تجدیدنظرطلبان میپنداشتند) به سوسیالیسم میرسد و نه نگاه دولتمحور به عبور از سرمایهداری قابل دفاع است. برداشتِ دولتمحور از گذار که در آن سوسیالیسم قرار بود از بالا و از طریق قانونگذاری برقرار شود، به همان اندازه نادرست بود. هر دو رویکرد، آنگونه که تامپسون میدید، نقش محوریِ عاملیت انسانی را در هر گذار به سوسیالیسم انکار میکردند. اگر هواداران گذار تدریجی ابزار را با هدف اشتباه گرفته بودند، طرفداران گذار انفجاری[32]، ضرورتِ ابزارهایی را مطرح میکردند که با اهداف ادعاییشان همخوانی نداشت. با وجودعدم تناسب ظاهری، هر دو دیدگاه دولت را واسطۀ ضروری هرگونه دگرگونی سوسیالیستی روابط مالکیت سرمایهداری معرفی میکردند. ازاینرو، گفتمان راهبردیِ سوسیالیستی میان دو گزینه کاذب، فلجکننده و خودویرانگرِ «اصلاح» و «انقلاب» گرفتار مانده بود و (به گفتۀ تامپسون) از اواخر قرن نوزدهم تاکنون هیچ پیشرفتِ قابلتوجهی نداشته است. این دوگانههای فرسوده، با تداوم خود مانع شکلگیریِ هر نظریۀ واقعی دیگری در مورد گذار بودند[33].
بنابراین، مقالۀ «انقلاب» صرفاً نگاهی سلبی نداشت و فقط در پی افشای بنبستها و تناقضهای راهبرد سوسیالیستیِ معاصر نبود؛ بلکه در عین حال چشماندازی بدیل برای گذار به سوسیالیسم پیشنهاد میکرد. این چشمانداز، اساساً به تفسیر دوباره مفهوم اصلاح بازمیگشت. هرچند در نهایت، دگرگونیِ روابط مالکیت سرمایهداری مستلزم «انتقالِ قدرت طبقاتی» و استقرارِ «دموکراسی سوسیالیستی» بود (جایی که نیازهای اولیه بر منطق سود غلبه میکنند) اما خودِ فرایند گذار (و این تأکید بر فرایند، برای تامپسون اهمیت اساسی داشت) از فشارهای اصلاحیِ بیوقفه در حوزههای گوناگون شکل میگرفت؛ فشارهایی که با هدف رسیدن به یک فرجامِ انقلابی طراحی شده بودند. اصلاح، آنگونه که تامپسون در نظر داشت، نه به اجماع بلکه به تعارض میانجامید. به حقیقت پیوستن سوسیالیسم (که در دل خود جامعه سرمایهداری به صورت بالقوه نهفته بود) از خلال رویارویی دو شیوۀ متفاوت زندگی تحقق مییافت؛ فرایندی که در آن، تعارض در هر لحظه به افزایشِ آگاهی سیاسی مردم میانجامید. در نقطهای که این تعارض، نیروی عریان قدرت طبقاتی را بهتمامی آشکار میکرد (همان نقطۀ گسستی که اصلاحاتی قاطع با قصدی انقلابی پدید میآورد)، امکانِ تحقق یک «انقلاب» فراهم میشد. اما تامپسون بار دیگر میکوشید به سوسیالیستها یادآوری کند که تکوین صرف شرایط عینی اقتصادی، بهخودیخود چنین نقطهای را پدید نمیآورد. در نهایت، دگرگونی در روابط مالکیت، وابسته به آگاهی و ارادۀ مردم است. شیوۀ تولید بورژوایی زیر بار تناقضهای درونی خود فرو نخواهد ریخت؛ این دژ تنها با سستشدن همزمان از پایین سقوط خواهد کرد[34].
تامپسون در مقالۀ «انقلاب» تصوری از زمان حال ارائه میداد که هم بر بازخوانی گذشتۀ اندیشۀ سوسیالیستی استوار بود و هم بر ارزیابی دوبارۀ امکان گذار به سوسیالیسم در آینده. اما تا اوایل دهۀ ۱۹۶۰، پیشفرضهای تحلیل او از راهبرد سوسیالیستی (و بهطور کلی دیدگاههای چپ نو) با واقعیتهای عینی تداخل پیدا کرد. بحران سرمایهداری بریتانیا تحلیل آنان را از «سرمایهداری نو» تضعیف کرد؛ تنشزدایی پس از بحران موشکی کوبا، ترس از نابودی هستهای قریبالوقوع را کماثر کرد؛ نقد تجدیدنظرطلبی، توان حزب کارگر در شکل دادن به آگاهی طبقۀ کارگر را دستکم گرفته بود؛ و در نهایت، هرچند تحلیل طبقاتیِ آنان به برخی نکات مهم نظری اشاره میکرد، اما این حقیقت را درک نکرد که «رفاه» همچنان بر منطق روابط تولید سرمایهداری استوار است. خلاصه آنکه، تا اوایل دهۀ ۱۹۶۰، ناکامی سیاسیِ «چپ نوی نخست» آشکار شده بود.[35]
سه
در سال ۱۹۶۲، پری اندرسون به تدریج سردبیری نیولفتریویو را به دست گرفت و پس از تسلط او بر جهتگیری نظری و سیاسی نشریه، نوعی کودتای درونسردبیری رخ داد که به شکلگیری آنچه بعدها «چپ نوی دوم» نام گرفت انجامید. این جریان، در واکنشی مستقیم به سیاستهای «چپ نوی اول»، عملاً علیه پروژۀ «انقلاب» شورید[36]. استدلال سردبیران جدید نشریه (پری اندرسون، تام نِرن و رابین بلکبرن)[37] این بود که چپ نوی اول نهتنها هیچ تحلیل ساختاری جدیای از جامعۀ بریتانیا ارائه نکرده، بلکه سیاست اومانیستی آن بیشازحد «پوپولیستی» و «پیشاسوسیالیستی» بوده است[38]. از نظر چپ نوی دوم، همین زبان پوپولیستی عامل اصلی فرسودگی سیاسی چپ نوی اول و ناتوانی آن در بیرون کشیدن ابتکار ایدئولوژیک از دست تجدیدنظرطلبان، بهویژه در جدال سرنوشتساز با جناح راست حزب کارگر، بود. اما اندرسون نقد تندتری بر این جریان داشت؛ او معتقد بود چپ نوی اولیه بهکلی از مهمترین واقعیت سیاسی نیمه قرن بیستم غافل مانده است، اینکه در بریتانیا نه یک جنبش سوسیالیستی انقلابی وجود داشت و نه نظریهای انقلابی که بتواند پشتوانۀ چنین جنبشی باشد. بهنظر او، مسیر فکری چپ نوی اول از همان ابتدا سرنوشت سیاسیاش را رقم زده بود. اصلاح این وضعیت تنها با چرخشی بنیادین در جهتگیری نظری ممکن بود، چرخشی بهسوی مارکسیسم غربی.[39]در واکنش به این کاستیها، نیولفتریویو و چپ نوی دوم خود را همزمان بهمثابه چالشی عینی و ذهنی در برابر تاریخباوری و سرنوشتگرایی چپ نوی پیشین تعریف کردند.[40]
مبنای تحلیل اندرسون در سال ۱۹۶۵ از مسئلۀ گذار به سوسیالیسم، ناتوانی جبهه چپ بریتانیا در شکل دادن به آنچه او چشمانداز راهبردی مینامید بود. هرچندچگونگی گذار به سوسیالیسم مشکلی عمومی در همه جنبشهای سوسیالیستی بهشمار میرفت، این مسئله در بریتانیا شکل و دشواریهای خاص خود را داشت. دلیل اصلی آن، جایگاه حزب کارگر بود که موانع جدی بر سر راه تدوین یک راهبرد منسجم سوسیالیستی ایجاد میکرد. اندرسون نتیجه میگرفت که در چنین وضعیتی، تدوین راهبردی روشن، چه از درون حزب کارگر و چه از بیرون آن، به یک اندازه ناممکن است. به همین دلیل، هر تلاشی برای پاسخ به پرسش «چه باید کرد؟» ناگزیر انتزاعی و بیریشه خواهد بود. با این حال، او معتقد بود که حتی در این شرایط نیز بررسی گزینههای ممکن، اگرچه فایدۀ عملی نداشته باشد، دستکم ارزش نظری و اکتشافی دارد.[41]
اندرسون بررسیهای خود را با تحلیل ضعفهای دو نظریۀ اصلی گذار به سوسیالیسم آغاز میکند. به نظر او، انقلاب در جوامع عقبمانده و ناپختهای مانند روسیه و چین (جوامعی که زیر سلطۀ کمبود قرار دارند و صرفا بهواسطۀ دولت یکپارچه شدهاند) از نظر عینی ممکن بود. اما همین راهبرد در جوامع سرمایهداری پیشرفته، مانند کشورهای اروپای غربی، گزینهای نامعقول، آرمانگرایانه و ناسازگار با تاریخ به شمار میرفت. در این جوامع، بهجای سرنگونی خشونتآمیز دولت از راه قیام، «اصلاحات» مؤثرترین راهبرد سوسیالیستی بوده و سوسیالدموکراسی، نه کمونیسم، بهعنوان ایدئولوژی تاریخی مناسبتری جلوه کرده است. اصلاحات، با پذیرش آگاهانۀ چارچوبهای پارلمانی دموکراسیهای پیشرفته، در آغاز به موفقیتهایی دست یافت. با اینحال، بهگفتۀ اندرسون، پس از بیش از نیم قرن مبارزۀ سوسیالیستی، سوسیالدموکراسی در هیچیک از کشورهای غربی به ایجاد جامعهای پساسرمایهداری نینجامید. برعکس، سوسیالدموکراسی نهتنها سوسیالیسم را محقق نکرد، بلکه حتی نتوانست هیچ دگرگونی ساختاری مهمی در جوامعی که در آنها شکل میگرفت ایجاد کند.[42] هرچند در ظاهر ابزارِ اجتنابناپذیر تحول اجتماعی در غرب به نظر میرسید، در عمل در دل نظام سرمایهداری جذب و هضم شد. حال پرسش اصلی اندرسون این بود که این وضعیت چگونه شکل گرفت؟
از نظر اندرسون، ضعف اساسی سوسیالدموکراسی «راهبردی» بود؛ یعنی بدفهمیای ریشهای و اصلاحناپذیر از ماهیت قدرت در جوامع سرمایهداری پیشرفته و راههای دستیابی به آن. راهبرد سوسیالدموکراتیک بر نوعی آگاهی کاذب استوار بود که قدرت را همارز قدرت قانونگذاری میفهمید. اما به نظر اندرسون، قدرت در واقع شبکهای از روابط درهمتنیده است که از طریق نهادهای جامعۀ مدنی عمل میکند.
در بریتانیا، این شکل «فراانتخاباتی» قدرت خود را بهصورت هژمونی پایدار یک بلوک اجتماعی بر بلوکی دیگر نشان میداد. سوسیالدموکراسی، با ناتوانی در تشخیص آرایش واقعی قدرت و با تمرکز تقریباً انحصاری بر کسب اکثریت پارلمانی، عملاً توان خود را برای دگرگونی سوسیالیستی جامعه محدود میکرد؛ ممکن بود دولت را به دست گیرد (چنانکه پیشتر هم به دولت رسیده بود) اما قدرت واقعی تغییر جامعه، هم بهسبب پراکندگی قدرت طبقۀ مسلط در جامعۀ مدنی و هم بهدلیل اهداف محدود خود سوسیالدموکراسی از پیش مهار شده بود. در نتیجه، سوسیالدموکراسی به وضعیتی از ناتوانی و فرسودگی سیاسی فروکاسته میشد و از آنجا که آنتن راهبردی آن تقریباً فقط متوجه نهادهای دولتی بود، شباهتی ساختاری با لنینیسم پیدا میکرد. در هر دو الگوی گذار سوسیالیستی، جامعۀ مدنی نادیده گرفته میشد و همهچیز به در دست گرفتن دولت تقلیل پیدا میکرد. اما همانطور که اندرسون پیشتر توضیح داده بود، در جوامع غربی دولت تابع جامعۀ مدنی است. همین وابستگی دولت و چند هستگی قدرت، به نظر او علت اصلی انحطاط سوسیالدموکراسی در غرب بود. اگر جامعۀ مدنی دستنخورده باقی بماند، هیچ گذار مؤثری به سوسیالیسم امکانپذیر نخواهد بود.[43]
بهنظر اندرسون آگاهی از شکستِ اجتنابناپذیر و درونیِ سوسیالدموکراسی، بهتنهایی نمیتوانست توجیهی برای بهکارگیری راهبردهای لنینیستی در غرب باشد.[44] مسیری متفاوت لازم بود که همان دگرگونی حزب سیاسی از سوسیالدموکراسی به سوسیالیسم است؛ یعنی گذار از حزبی که صرفاً حامل راهبردی محدود در دل جامعۀ سرمایهداری است، به حزبی که حامل یک ایدئولوژی هژمونیک مخالف خود سرمایهداری باشد. اما در شرایطی که ساختار اجتماعی دگرگون و متکثر شده بود، دیگر باورپذیر نبود که چنین حزب هژمونیکی تنها بر طبقۀ کارگر تکیه کند. این حزب باید نهفقط مخاطب لایهای مستقل از روشنفکران پیشرو (که برای شکلگیری آگاهی و ایدئولوژی حزب نقشی کلیدی داشتند)، بلکه مخاطب همۀ طبقات میانی جامعۀ صنعتی مدرن نیز میبود. بهبیان دیگر، وظیفۀ آن ساختن یک بلوک تاریخی جدید بود؛ بلوکی که از پیوند طبقۀ کارگر با این طبقات میانی شکل میگیرد. چنین بلوکی، در جوهر خود، نمایندۀ وحدت پویای همۀ نیروها و آرمانهایی خواهد بود که در جامعه، نشانهها و نویدهای نظم انسانی تازهای را در خود دارند.[45]
بهنظر اندرسون، یک حزب سوسیالیستیِ هژمونیک میتواند آگاهی تازهای پدید آورد که به «انقلاب در جامعه و انسان» بینجامد. میدان عمل چنین حزبی هم جامعۀ مدنی و هم دولت را دربر میگیرد؛ حزبی که از نظر درونی دموکراتیک است و از آنجا که کانون قدرت واقعی در جامعۀ مدنی قرار دارد، بهگونهای طراحی میشود که از درون لایههای زندگی روزمره، ساختار اجتماعیِ سرمایهداری را سست کند. تمرکز راهبردی آن نه صرفاً بر کسب رأی، بلکه بر نهادهای جامعۀ مدنی است و هدف اصلیاش دگرگونکردن آگاهی مردم است. تنها از راه تغییر آگاهی میتوان به سوسیالیسمِ یکپارچهای رسید که مارکس در نظر داشت؛ در این حالت، مبارزه نه در یک نقطۀ موهوم قدرت، بلکه همزمان در جبهههای گوناگون جریان مییابد. این نبردها در مدرسهها، کارخانهها، دانشگاهها و شهرها شکل میگیرند و درست در همین عرصههاست که سوسیالیسم پیروز میشود یا شکست میخورد. بنابراین، آگاهی انسانها باید پیش از تصاحب صورتهای رسمی قدرت دگرگون شود. در چنین چارچوبی، «بلوک تاریخی نو» نخست جامعۀ مدنی را دگرگون میکند و سپس بهعنوان آخرین حلقه، دولت را بهدست میگیرد.[46]
از نگاه اندرسون، هر راهبرد سوسیالیستی جدی و بهروز در بریتانیا باید پیش از هر چیز این واقعیت را بشناسد و تحلیل کند که حزب کارگر تا چه حد با یک حزب سوسیالیستیِ هژمونیکِ ایدهآل فاصله دارد. او میگفت تحلیل دقیق این فاصله، شرط اولیۀ شکلگیری یک راهبرد سوسیالیستی جدی است. حزب کارگر با وجود برتری اجتماعی بالقوهاش، نتوانسته آن را به دستاورد سیاسی تبدیل کند یا به یک حزب تودهای واقعی بدل شود و کمبود یک سازمان جوانان پویا و یک روزنامۀ سراسری به خوبی حس میشود. به همین دلیل، حزب کارگر چیزی نیست جز وحدتی خنثی و پراکنده از طبقۀ کارگر بریتانیا؛ وحدتی که ناگزیر ناقص است، چون صرفاً شکلی کنارهمچیده و غیرارگانیک دارد. در نهایت، این فاصله میان حزب کارگر و یک حزب هژمونیک ایدهآل، بازتاب ناتوانی آن در صورتبندی یک ایدئولوژی هژمونیک بود؛ ایدئولوژیای که بتواند شکاف میان عادتها و ارزشهای طبقۀ کارگر و فرهنگ طبقۀ متوسط را پر کند. ضعف حزب کارگر در تبدیلشدن به یک نیروی هژمونیک، بازتابی واژگونه و تحریفشده از وضعیت خود طبقۀ کارگر است.[47]
اندرسون با توجه به محدودیتهای ذاتی حزب کارگر، این پرسش را پیش میکشد که چگونه میتوان این حزب را به چیزی نزدیکتر به یک حزب سوسیالیستی تودهای و هژمونیک ایدهآل بدل کرد؛ پرسشی که بهنظر او کلید یک راهبرد سوسیالیستی موفق در شرایط کنونی بود. او تأکید میکرد که هر راهبرد مشخص برای سوسیالیسم باید بر ساختار عینی جامعه استوار باشد، نه صرفاً بر احساسات و گرایشهای ذهنی. بهویژه، چنین راهبردی باید بر یک تحلیل طبقاتی منسجم تکیه کند؛ تحلیلی که کل جامعه را به مجموعهای از گروههای اجتماعی مشخص و عینی تفکیک و صورتبندی کند. از نگاه اندرسون، در وضعیت سیاسیِ آن زمان، پاسخ به خلأ راهبردی موجود در ایدئولوژی حزب کارگر را باید در جامعهشناسی خود جامعۀ بریتانیا جستوجو کرد. یک حزب سوسیالیستی هژمونیک باید بتواند خوانش و تفسیر خلاقانهای ازجامعۀ بریتانیا داشته باشد تا طبقۀ کارگر را تحت رهبری خود متحد سازد و از این راه، به اکثریتی پایدار و اجتماعی در سطح ملی دست یابد. اما این هدف با صرف فراخوان به رأی اکثریت تحقق نمییابد. اگر حزب کارگر میخواست اکثریت عینی موجود را بالفعل کند و بهاصطلاح «قفل ساختار اجتماعی» را بگشاید، نخست باید آگاهیِ بخش محافظهکار طبقۀ کارگر را دگرگون میکرد. بهنظر اندرسون، بهترین ابزار برای این کار گسترش اتحادیهها بود؛ زیرا اتحادیهسازی همزمان آگاهی کارگران را از شکلهای ابتدایی توهم توطئه آزاد میکرد و نوعی همبستگی در آنها پدید میآورد که با وفاداری به حزب کارگر همخوان باشد. بااینهمه، اندرسون تأکید میکرد که منطق این فرایند در نهایت تنها در سطح ایدئولوژیک میتواند تثبیت شود. بهعبارت دیگر، اگر حزب کارگر میخواست آگاهی طبقۀ کارگر را در کلیت آن دگرگون کند، ناگزیر بود یک ایدئولوژی سوسیالیستی هژمونیک بنا نهد.[48]
هر شکست راهبردی و هر کمبود موجود در حزب کارگر معاصر، ریشه در ناتوانی آن در شکلدادن به چنین ایدئولوژیای داشت. بر همین اساس، همۀ الزامهای راهبردیای که اندرسون برمیشمرد (از ضرورت ایجاد یک سازمان جوانان پویا و یک رسانۀ سراسری گرفته تا دگرگونکردن ماهیت حزب و جلب بخشهای محافظهکاِ طبقۀ کارگر و نیز زنان) همگی بر پایۀ شکلگیری یک ایدئولوژی سوسیالیستی هژمونیک استوار بودند.
اما شکلگیری ایدئولوژی به عنوان پیششرط محوری هر راهبرد سوسیالیستی عینی بلافاصله به یک مشکل اساسی برخورد میکرد: نبود یک روشنفکری منسجم و نهادینه به معنای قارهای آن در بریتانیا. بااینحال، اندرسون میگفت که با وجود این فقدان، در جامعۀ بریتانیا، طیف گستردهای از گروهها وجود دارند که هرکدام، در موقعیتها و به شیوههای متفاوت، حامل و انتقالدهندۀ ایدهها و ارزشهای آشکار جامعهاند. این گروهها برای هر راهبرد سوسیالیستی حیاتیاند، زیرا منابع شکلدهندۀ آگاهی در جامعه بهشمار میروند. بنابراین، ایدئولوژی سوسیالیستیای که قصد دارد آگاهی کل جامعه را دگرگون کند و از این راه یک «بلوک تاریخیِ نو» بسازد، ناگزیر است حمایت این کانونهای آگاهی را جلب کند. بدون چنین ایدئولوژیای، حزب کارگر نمیتواند تنها با ابزارهای سیاسی یا سازمانی، هژمونی سرمایهداری را به چالش بکشد. از نظر اندرسون، ایدئولوژی سوسیالیستی باید بر پایۀ تصویری جامع از جهان استوار باشد و در همۀ عرصههای جامعۀ مدنی با هژمونی سرمایهداری مقابله کند. افزون بر این، باید چیزی شبیه به آنچه کانت «انسانشناسی فلسفی» مینامید باشد؛ یعنی نوعی نظریۀ جامع دربارۀ انسان که بتواند بهطور آشکار از اندیشۀ اجتماعی محدود و نحیف سرمایهداری فراتر رود. هدف نهایی، شکلدادن به مدلی تازه از تمدن بود؛ تمدنی با ارزشها، روابط و خلاقیت خاص خود.[49]
تفاوت اصلی میان دو متن «معضلات[50]« و «انقلاب[51]» [اولی نوشته شده توسط اندرسون و دومی توسط تامپسون] بیش از هر چیز به تفاوت زمینه و موقعیت تاریخی آنها بازمیگشت. چپ نوی دوم در فضای سیاسی و تاریخی کمتحرکتر و سردتر پا گرفت؛ دورهای که در سطح بینالمللی با تحکیم ارتجاعی دهۀ ۱۹۵۰ شناخته میشد (تحکیمی که بیش از همه در غلبۀ نهادها و ایدئولوژیهای برخاسته از جنگ سرد نمود داشت) و در داخل بریتانیا با رشد همزمان تجدیدنظرطلبی و شوونیسم[52] محافظهکارانه همراه بود.[53] بهطور مشخصتر، چپ نوی دوم در فضایی زاده شد که بریتانیا با بحران اقتصادی و چرخش محافظهکارانه روبهرو بود و همزمان، جنبش کمونیستی جهانی نیز دچار شکافی ایدئولوژیک شده بود؛ شکافی که در جدایی آشکار مسکو و پکن خود را نشان میداد. در آغاز دهۀ ۱۹۶۰، بهتدریج روشن شد که اقتصاد بریتانیا در وضعیتی بحرانی قرار دارد. اما این رکود نه به سوسیالیسم انقلابی، بلکه به نوعی کارگرگرایی انجامید که زیر فشار منطق پولی بینالمللی، آماده بود افول اقتصادی را مدیریت کند و با سیاستهای مالی، مُسکنی موقت به سرمایهداری فرسوده تزریق کند. همزمان، با سقوط خروشچف در ۱۹۶۴، شور و ارادۀ سیاسیِ ضداستالینی و اعتراض کمونیستی فروکش کرد. انرژی انقلابی ظاهراً از اروپا فاصله گرفت و به شرق (چین) و به غربدور یعنی آمریکای مرکزی و لاتین، منتقل شد. با تثبیت برژنفگرایی[54]، جمهوری خلق چین نهتنها نقدی جدی بر بازگشت استالینیسم در جهان کمونیستی بهشمار میرفت، بلکه برای بسیاری الگویی عملی از تجربهای بدیل و برتر در ساخت سوسیالیسم تلقی میشد.[55] در همین حال، وقتی دو کشور اصلی انقلاب آتلانتیک آرمانهای آزادی، برابری و برادری را زیر بمباران ناپالم[56] در هندوچین دفن میکردند، این نقش به انقلاب ویتنام واگذار شد. انقلاب دهقانان ویتنام، به تعبیر آن زمان، نیرویی تازه برای سوسیالیسم از حاشیهها فراهم آورد.[57] «معضلات» و دورۀ آغازین «چپ نوی دوم» هنوز به این چرخش بزرگ نرسیده بودند؛ و هر دو خیلی زود با رویدادهایی روبهرو شدند که پیشبینیاش را نکرده بودند.[58]
چهار
در تاریخنگاری چپ نو در بریتانیا، معمولاً بر گسست میان «چپ نوی اول» و «چپ نوی دوم» تأکید زیادی میشود.[59] اما بخش بزرگی از این ادبیات در این کار افراط کرده و در نتیجه، تداومها و پیوندهای مهمی را که میان این دو مرحلۀ ظاهراً متفاوت وجود داشت، نادیده گرفته یا کماهمیت جلوه داده است. اگر یکی از وظایف اصلی تاریخنگار روشنکردن گسستها و پیوستها باشد، میتوان گفت که بسیاری از نوشتهها دربارۀ چپ نو، به پیوستهایی که در گذار از چپ نوی اول به دوم حفظ شد، توجه کافی نکردهاند. البته این امر چندان شگفتآوری نیست. چهرههایی که بر این جنبش سایه انداختند (ای. پی. تامپسون، پری اندرسون و استوارت هال) خود نقشی تعیینکننده در نوشتن تاریخ آن داشتند. این تاریخنگاری عمدتاً با جدال همراه بوده و به همین دلیل، اغلب کوشیده است تفاوتها و شکافهای میان گرایشهای مختلف چپ نو را برجسته کند. افزون بر این، مناقشۀ معروف میان اندرسون (و تام نیرن) با تامپسون بر سر «خاستگاههای بحران کنونی»، گویی دیواری بلند میان چپ نوی اول و دوم برپا کرده است. بااینحال، همانطور که در ادامه نشان داده خواهد شد، هرچند تامپسون و اندرسون در تفسیر تاریخ سرمایهداری بریتانیا و ساختار اجتماعی خاص آن اختلافهای جدی داشتند، اما وقتی پای راهبرد سوسیالیستی به میان میآمد، آنها اشتراکات بیشتری داشتند؛ اشتراکهایی که شاید خودشان نیز مایل نبودند به آنها اذعان کنند.[60] اکنون که چپ نو به گذشته تعلق دارد، امکان آن فراهم شده است که بدون انگیزههای مقابلهجویانه، تصویری دقیقتر و سنجیدهتر از این جنبش ارائه شود.
با اینکه هر دو متن «معضلات» و «انقلاب» در دو سوی متفاوت بحث دربارۀ خاستگاههای بحران کنونی قرار میگیرند، شباهتهای آنها در تحلیل راهبرد سوسیالیستی در نگاه نخست چشمگیر است. تامپسون و اندرسون هر دو از راهبردهای رایجِ «اصلاح» و «انقلاب» در بریتانیا ناراضی بودند و نقدهایشان به توصیههایی کموبیش همجهت میرسید. هر دو متن (انقلاب و معضلات) در هر گذار به سوسیالیسم، بر نقش محوری آگاهی و ایدهها تأکید میکردند و بر این باور بودند که پایگاه اجتماعی محدود راهبردهای سوسیالیستی موجود و دولتمحوری آنها از دلایل اصلی ناکامیشان است. از نظر هر دو، یک راهبرد سوسیالیستی قابلاتکا باید هم کارگران صنعتی و هم اعضای دیگر طبقات را مخاطب قرار دهد. با تمرکز بر حزب کارگر رادیکال بهعنوان تنها ابزار عملی گذار، «معضلات» و «انقلاب» هر دو میکوشیدند در فرایند اجتماعی مداخله کنند؛ مداخلهای که بر کنشگری انسانی تکیه داشت و به نقش ساختاری روشنفکران گره میخورد. افزون بر این، هر دو بر اهمیت بازآفرینی سنتهای رادیکال گذشته در دگرگونی آگاهی مخاطبان بالقوۀ سوسیالیسم تأکید میکردند و نیز، هر دو پایداری اصلاحات سوسیالیستی در دل جامعۀ سرمایهداری را بیش از اندازه خوشبینانه برآورد میکردند. تفاوتها شباهت ساختاری «معضلات» و «انقلاب» را از میان نمیبرد. دستکم در این مقطع از تاریخ چپ نو، میان تجلیهای جریان «اول» و «دوم» آن تداومی شگفتانگیز وجود داشت. بااینهمه، نباید در واکنش به تاریخنگاری رایج چپ نو، به خطایی معکوس دچار شویم. تفاوتهای مهمی میان «معضلات» و «انقلاب» وجود داشت، از جمله در شیوۀ فهم تامپسون و اندرسون از رابطۀ میان نظریه و تجربه.
اما فراتر از شباهتهایی که پیشتر گفته شد، «معضلات» و «انقلاب» در سطحی عمیقتر نیز به هم پیوند میخورند؛ پیوندی که بر دو پیشفرض مشترک در تحلیل راهبرد سوسیالیستی هر دو استوار است. نخست این باور که سرمایهداری قادر نیست تناقضهای درونی خود را حل کند؛ بلکه نیروی پیشبرندۀ تاریخیاش را از دست داده و ادامۀ حیاتش بیش از هر چیز به عوامل ایدئولوژیک وابسته است. دوم این فرض که ایدهها و آگاهی نقشی علّی و تعیینکننده در فرایند تاریخ دارند؛ فرضی که تامپسون و اندرسون را به این نتیجه میرساند که سوسیالیسم امکانی قریبالوقوع و حتی تا حدی اجتنابناپذیر است.[61] این دو پیشفرض یکدیگر را تقویت میکردند. اگر سرمایهداری دیگر ظرفیت پیشرفت نداشت و تنها بهواسطۀ موانع ایدئولوژیک پابرجا مانده بود، آنگاه کافی بود راهبردی تدوین شود که این موانع ایدئولوژیک را، بهویژه در درون طبقۀ کارگر، برطرف کند تا گذار به سوسیالیسم ممکن شود. همین دو فرض بنیادین بود که چارچوب تحلیل راهبرد سوسیالیستی را هم در «معضلات» و هم «انقلاب» شکل میداد.
تامپسون با برجستهکردن نقش محوری عاملیت انسانی در ساختن تاریخ، فاصلۀ نظری خود را هم از راهبرد «اصلاح» و هم از «انقلاب» کلاسیک مشخص میکند.[62] به همین دلیل، در مقالههای «انقلاب» و «دوباره انقلاب!» تأکید زیادی بر اراده، کنش آگاهانه و خودسازی انسانها در هر گذار به سوسیالیسم دیده میشود. اما این تأکید بر عاملیت انسانی بر پیشفرضی نانوشته استوار بود، اینکه گذار به سوسیالیسم نهتنها ممکن است، بلکه همین حالا میتوان آن را پیش برد. همین بزرگنمایی نقش ارادۀ انسانی باعث شد تامپسون به این نتیجۀ نادرست برسد که سرمایهداری عملاً به پایان راه خود رسیده و «انقلاب» از پیش آمادۀ رخداد است (نه به این معنا که ناگزیر رخ خواهد داد، بلکه به این معنا که امکانش وجود دارد و حتی ارزشهای لازم برای آن از قبل در دل جامعۀ سرمایهداری شکل گرفتهاند). با اینحال، نگاه تامپسون سادهلوحانه یا خوشبینانه نبود؛ او بهخوبی میدانست که ممکن است انقلاب را از دست بدهیم.[63] با وجود این آگاهی، در تحلیل او امکان گذار انقلابی همواره چیزی بود که بیرون از ما نبود، بلکه از پیش در خود جامعۀ سرمایهداری حضور داشت[64].
تامپسون در مقالۀ «انقلاب»، سوسیالیسم را اساساً بهمنزلۀ یک انتخابِ همواره در دسترس تصویر میکرد، اگر مردم با برخورداری از آگاهی سوسیالیستی بخواهند، سوسیالیسم میتواند محقق شود. این تلقی باعث شد راهبرد سوسیالیستی تامپسون بیش از حد بر نقش آگاهی و اراده تکیه کند و در مقابل، شرایط و محدودیتهای عینی اقتصادی و ساختاری را دستکم بگیرد. بهبیان دیگر، «انقلاب» نوعی ارادهگرایی[65] را ترویج میکرد؛ برداشتی که در آن دگرگونی سوسیالیستی حاصل کنش آگاهی بر آگاهی است.[66] در این چارچوب، انقلاب پیشاپیش با فرآیندی از ساماندادن/اصلاح آگاهی مردم آغاز میشود؛ کاری که بهزعم تامپسون، چپ نو میتوانست از طریق باشگاهها، کتابها و نشریاتش انجام دهد. اما این نگاه موانع ساختاری گذار به سوسیالیسم را نادیده میگیرد. خود تامپسون هم میگفت انقلاب نمیتواند و نباید صرفاً بر تضادهای طبقاتی تکیه کند[67] و همانطور که نظام کارخانهای بهخودیخود چارتیسم را پدید نیاورد، سوسیالیسم هم محصول مستقیم علل اقتصادی صرف نیست.[68] اما همانطور که سوسیالیسم صرفاً نتیجه تحقق بیمسئله و خودبهخودیِ تضادهای شیوه تولید سرمایهداری نیست، محصول نوعی تثبیتِ آگاهی نیز نخواهد بود. تامپسون در واکنش به جبرگرایی اقتصادی، بیش از حد به سوی قطب مقابل لغزید، یعنی چنان بر آگاهی و ایدئولوژی تأکید کرد که به نوعی تقلیلگرایی وارونه رسید. نتیجۀ این تقلیلگرایی وارونه آن بود که فرض شد سوسیالیسم همین حالا ممکن است و سرمایهداری دیگر مانع جدی تحقق آن نیست.[69]
ارجاع تامپسون به عاملیت انسانی (و به ضرورت اراده در هر دگرگونی کنونی روابط اجتماعی) بر این پیشفرض استوار بود که سرمایهداری ظرفیت پیشرونده و گسترشیابندۀ خود را به پایان رسانده است. این پیشفرض نهتنها نادرست، بلکه اتوپیایی نیز بود. بااینحال، این داوری بهنحوی تنگاتنگ با تفسیر او از دگرگونیهای سرمایهداری پس از ۱۹۴۵ پیوند داشت. از نظر تامپسون، سرمایهداری تحت تأثیر فشارهای اصلاحطلبانه دگرگون شده بود، سرمایهداری لسهفر[70] در دورۀ میاندوجنگ به بنبست رسیده بود و نخستین گامهای محتاطانه بهسوی اصلاحات سوسیالیستی در درون سرمایهداری برداشته شده بود. همین امر به تامپسون امکان میداد که گذار به سوسیالیسم در بریتانیا را فرآیندی نسبتاً مسالمتآمیز تصور کند. اما چنین ارزیابیای از اصلاحات سوسیالیستی در نسبت با سرمایه (و برآورد ضمنی آن از توازن نیروهای طبقاتی معاصر) بر کمبرآوردکردن قدرت سرمایهداری و نادیدهگرفتن توانایی آن در بازتولید خویش، علیرغم جنگ، انقلاب و اصلاحات، استوار بود؛ و از همینرو به بدفهمی ماهیت تغییرات آن پس از ۱۹۴۵ انجامید. آگاهی تامپسون از سرشت اقتضایی فرایند تاریخی میبایست او را به این درک رهنمون میکرد که آن دستاوردها ممکن است در جامعهای از دست بروند که همچنان بهطور بنیادی بر «مالکیت خصوصیِ ابزارهای اجتماعیِ تولید» استوار است.[71]
مقاله «معضلات» نیز در تصور خود از گذار به سوسیالیسم، کموبیش همان اندازه به ارجاع به آگاهی متکی بود. اندرسون، برای تقویت مقصود سیاسیِ عملیِ «معضلات»، در مقالهای مرتبط تصریح میکرد که «مبارزه برای فرهنگی رهاشده بههیچوجه امری ثانوی یا مکمل نیست، بلکه بهطور جداییناپذیر با خودِ مفهوم سوسیالیسم گره خورده است». از نظر اندرسون (در شرایط سرمایهداریِ پیشرفته) آگاهی شرط هر دگرگونی اجتماعی معنادار بود.[72] در وضعیتی عینی که (بنا به این ادعا) پیششرطهای مادی برساخت سوسیالیسم مدتها پیش فراهم آمده بود، ایدئولوژی و آگاهی نقشی مسلط در حفظ وضع موجود مییافتند. با توجه به گرایش فزایندۀ طبقۀ کارگر به ادغامشدن در ساختارهای فکری و عملیِ سرمایهداری، اکنون این وظیفه بر دوش یک روشنفکری سوسیالیستی مستقل میافتاد تا نقش میانجی میان فرهنگ و طبقۀ کارگر را بر عهده گیرد. در شرایطی که طبقۀ کارگر در زندان هژمونی سرمایهداری گرفتار بود، روشنفکران بهمنزلۀ عامل نهایی دگرگونی اجتماعی جلوه میکردند.
از آنجا که روبنا بیش از هر زمان دیگری، سراسر جامعه را با هژمونی مسلط اشباع میکرد و با توجه به اینکه نقش پادکنشیِ فرهنگ سوسیالیستی هرچه بیشتر حیاتی میشد، بر عهدۀ یک روشنفکری سوسیالیستی مستقل بود که شرایط پیدایش یک حزب سوسیالیستی واقعاً هژمونیک را فراهم آورد.[73] کنشهای چنین حزبی (با توجه به پراکندگی قدرت در جامعۀ سرمایهداری مدرن) عمدتاً در قلمرو جامعۀ مدنی صورت میگرفت. ازاینرو، یک حزب هژمونیک باید نخست آگاهی انسانها را در لابهلای بافتهای جامعۀ مدنی دگرگون سازد، تا پس از آن بتواند نهادهای دولت را در جهتی سوسیالیستی متحول کند. بااینهمه (چنانکه در مورد «انقلاب» دیدیم) این تأکید بر آگاهی، موانع ساختاری و تعیّنبخش گذار به سوسیالیسم را از نظر پنهان میکرد.
تحلیل اندرسون از راهبرد سوسیالیستی بر ایدۀ تحول آگاهی استوار بود که بهطور همزمان به نظریه و روشنفکران نقشی محوری در برپایی جامعهای پساسرمایهداری میبخشید. با توجه به نقش ایدئولوژی در حفظ بنیانهای قدرت بورژوازی، تبدیل کردن توسعه اجتماعی به امری آگاهانه، به تعبیر لوکاچ، به وظیفۀ اصلی روشنفکران سوسیالیست بدل شده بود[74]. اما، چنانکه دیدیم، چنین توصیفی از ماهیت بحران کنونی راهبرد سوسیالیستی (بهمثابه بحرانی همزمان ایدئولوژیک در سرمایهداری و طبقۀ کارگر) این پیشفرض را در خود داشت که سرمایهداری، از حیث تاریخی، عملاً زائد شده است. ازاینرو، تأکید افراطی بر نقش آگاهی در شکلگیری و حلوفصل بحران حاضر، همزمان با دستکمگرفتن تابآوری سرمایهداری بهمثابه یک شیوۀ تولید پیش میرفت. همینجاست که ریشۀ غفلت از ساختارهای عینی و مادیِ بحرانِ کنونی در «معضلات»، و نیز ارزیابی محدودیتهای ایدئولوژیک رشد سوسیالیسم و تأکید آن بر آگاهی و روشنفکران بهعنوان میانجیان این آگاهی، آشکار میشود. اندرسون گفتمانی دربارۀ راهبرد سوسیالیستی پروراند که مرکز ثقل آن در قلمرو ایدئولوژی قرار داشت. طبقۀ کارگر (که بهزعم او گرفتار بحرانی ایدئولوژیک، و مشخصاً شکلی صنفی و محدود از آگاهی بود) بهروشنی نمیتوانست چشماندازی از جامعهای نو ترسیم کند. این آگاهی میبایست بهدست روشنفکران بازاندیشی شود؛ روشنفکرانی که قرار بود قیود ایدئولوژیک حاکم بر طبقۀ کارگر را برطرف کنند و آن را دوباره، بهمثابه سوژهای انقلابی، به تاریخ بازگردانند. بااینهمه، از دل تحلیل «معضلات» روشن بود که اندرسون قادر نیست تعریفی از آن پیششرطهای مادیای ارائه دهد که در چارچوب آنها چنین آگاهیای میتواند پدید آید. در نتیجه، او ناگزیر بود هم بحران زمانه و هم راهحل آن را در سطحی انتزاعی و صرفاً ایدئولوژیک تعریف کند. بورژواییشدن طبقۀ کارگر خود نشانهای از همین بحران ایدئولوژیک بود و به همین دلیل، نیاز به نظریه و نقش روشنفکران را برای کشاندن مبارزۀ فکری به عرصههای مادی و سیاسی بیشازپیش برجسته میکرد. در وضعیتی که همهچیز بر سر مبارزه برای آگاهی گذاشته میشود و در غیاب قیود مادی یا اقتصادی مشخص، با مجموعهای از «بایدها» مواجهایم، بهزعم اندرسون، راهحل بحران ایدئولوژیک موجود در عرصۀ آگاهیای نهفته بود که از طریق نظریۀ یک روشنفکری سوسیالیستی (که خود شبکهای مهم در یک حزب سوسیالیستی هژمونیک محسوب میشد) صورتبندی و هدایت میشد. اما تأکید اندرسون بر حل بحران ایدئولوژیک طبقۀ کارگر بهعنوان مانع اصلی رشد سوسیالیسم، در نهایت فقط موانع بهمراتب سرسختتر ناشی از نیروهای عینی را از نظر پنهان میکرد.[75]
«معضلات» نیز (همچون «انقلاب ») گرفتار نوعی تقلیلگرایی وارونه بود. تلاش اندرسون برای پرهیز از خلأ نظری جبرگرایی اقتصادی، او را (همانند تامپسون) به اینسو کشاند که صرفاً خطاهای برداشتِ ارتدوکس از رابطۀ «زیربنا و روبنا» را وارونه کند. فروکاست فرآیندهای غالب اقتصادی به «بحران ایدئولوژیک طبقۀ کارگر» جایی است که این تقلیلگرایی بهروشنی خود را نشان میدهد.[76] همانگونه که پیشتر گفته شد، نادیدهگرفتن توان بازیابی و بازتولید سرمایه، مستقیماً با تمرکز افراطی بر جنبههای ایدئولوژیک بحران معاصرِ راهبرد سوسیالیستی در پیوند بود. این رویکرد ارادهگرایانه، خود بازتاب ثبات نسبی سرمایهداری در اواخر دهۀ ۱۹۵۰ و اوایل دهۀ ۱۹۶۰ بود.[77] ازاینرو، تحلیل اندرسون از سرمایهداری و تأکید او بر آگاهی بهمثابۀ راهحل تناقضهای آن، بازتابی از تحلیل مارکسیستهای غربی (همچون گرامشی[78] و لوکاچ) در شرایط تثبیت سرمایهداری در دهۀ ۱۹۲۰ بهشمار میرفت. در هر دو مورد، گرایشی وجود داشت که نهتنها دوام و تابآوری سرمایه دستکم گرفته شود، بلکه (به تعبیر لوکاچ) چنین وانمود گردد که «قدرت واقعی سرمایهداری چنان تضعیف شده است که، ایدئولوژی تنها مانع پیشروست».[79] این دقیقاً همان دلالت ضمنی ادعای اندرسون بود که فقدان آگاهی هژمونیک را عامل فاصلهگرفتن طبقۀ کارگر از جامعهای سوسیالیستی میدانست. چشمپوشی از موانع عینی و بالفعل ناشی از سلطۀ سرمایه در سطح روابط تولید، باعث شد که اندرسون این موضوع را نادیده بگیرد که مادامیکه بنیانهای مادی جامعه دستنخورده باقی بماند، هیچ نظریۀ انقلابیای (اگر صرفاً در سطح آگاهی صورتبندی شود) قادر نخواهد بود آن جامعه را دگرگون کند. سازماندهی سیاسی و حتی تأسیس یک حزب سوسیالیستی با ایدئولوژی هژمونیک، بهتنهایی نمیتواند به حیات شیوۀ تولید سرمایهداری پایان دهد. نادیدهگرفتن قیود عینی اقتصادی در مسیر سوسیالیسم، اندرسون را به این نتیجه رساند که شرایط مادی فراروی از صنعت مدرن، پیشاپیش فراهم شده و اکنون تنها مسئله دگرگونکردن آگاهی طبقۀ کارگر است. حال آنکه او آنچه را مارکس همواره تأکید میکرد، فراموش کرده بود، اینکه سرمایه تنها زمانی از میان میرود که توسعۀ نیروهای مولد با سد خود سرمایه روبهرو شود.[80] سوسیالیسم نه در ذهن انسانها زاده میشود و نه آگاهی بهتنهایی میتواند کار استقرار یک «صورت تاریخی نو» را به انجام برساند. با نادیدهگرفتن این نکته، اندرسون (و نیز تامپسون) فرصت بررسی این مسئله را از دست دادند که سرمایه چگونه میتواند حدود بازتولید خود را گسترش دهد و از این راه، بر بحرانهای درونی خویش فائق آید.
اگر راهبرد سوسیالیستی تامپسون بر عاملیت طبقۀ کارگر استوار بود (عاملیتی که قرار بود خود به تولید نظریۀ گذار بینجامد) اندرسون، در مقابل، بر ضرورت نظریه در آمادهسازی هرگونه دگرگونی در روابط تولید تأکید میکرد. مفهوم «هژمونی» ناگزیر با درک اندرسون از ماهیت و توزیع قدرت در جوامع سرمایهداری پیشرفته همبسته بود؛ ابزاری ضروری برای توضیح چگونگی تحصیل رضایت، یا انقیاد ایدئولوژیک طبقۀ کارگر در جامعۀ بورژوایی.[81] و از آنجا که در این جوامع، جامعۀ مدنی بر دولت تفوق دارد، هژمونی بیش از آنکه از راه اجبار برقرار شود، از مسیر رضایت تثبیت میگردد. بااینحال، مفسران متأخر بارها به تفسیر محدود، ناقص و «قطعشده»ای از هژمونی در آثار اندرسون در این دوره اشاره کردهاند.[82] چنانکه گرگوری الیوت بر آن است که فهم اندرسون از هژمونی، در نهایت، به «نسخهای از تز ایدئولوژی مسلط» فروکاسته میشود.[83] در اصل، فقرِ این برداشت از هژمونی، پیامد مستقیم بازنمایی ناکافی اندرسون از ماهیت سرمایهداری بود؛ کاستیای که خود به ارائۀ تصویری گمراهکننده از قابلیت زیستپذیری سرمایهداری و توان آن در عبور از بحرانهای مکرر انجامید و همزمان، مانع از درک ساختارهای مادی بحران معاصر شد. اندرسون هژمونی را عملاً با برتری فرهنگی یکی میگرفت و بر این باور بود که هژمونی یک طبقۀ مسلط، حاصل توانایی اعضای آن در تعیین آگاهی، منش و عادات غالبِ یک جامعه است.[84] بهبیان دیگر، یک بلوک اجتماعی خاص از آنرو حاکم میشود که قادر است منافع ایدئولوژیک خاص خود را بهصورت منافع همگانی جلوه دهد. اما اندرسون هرگز این تلقی از هژمونی را در اشکال مشخص استثمار و سلطهای که ویژگی روابط تولید سرمایهداریاند ریشهدار نکرد؛ منشأ پیدایش هژمونی یا مسکوت ماند، یا (بدتر از آن) صرفاً به ایدئولوژی و آگاهی فروکاسته شد. ازاینرو، هژمونی نزد اندرسون نه بهمثابۀ برآیند همزمان کشمکش و رضایت، بلکه بیشتر بهصورت یک صفت اختصاری برای روابط ثابت، تغییرناپذیر و نابرابر قدرت اجتماعی و ایدئولوژیک، فهمیده میشد.[85] پیامد این برداشت، تأکید افراطی بر نقش رضایت در شکلگیری هژمونی و نادیدهگرفتن شیوههایی بود که از خلال آنها طبقۀ مسلط، شرایط ساختاری تولید و سازماندهی همین رضایت را پدید میآورد.[86]
پذیرش بیچونوچرای مفهوم گرامشیایی هژمونی از سوی اندرسون، او را از درک خصلت اقتصادی بحران حاضر بازداشت و به تمرکزی افراطی بر جامعۀ مدنی و ماهیت روبنـا کشاند. این جابهجایی نظری نهتنها تحلیل تاریخی او از خاستگاههای بحرانِ کنونی را مخدوش کرد، بلکه ارزیابیاش از پرسش «چه باید کرد؟» را نیز از پیش قالبریزی و محدود ساخت. اگر جامعۀ مدنی بر دولت تفوق داشته باشد و هژمونی (که در قلمرو جامعۀ مدنی تثبیت میشود) ابزار اصلی تضمین برتری بلوک اجتماعی مسلط باشد، آنگاه وظیفۀ سوسیالیستها ناگزیر به دگرگونی ایدئولوژیک طبقۀ کارگر فروکاسته میشود؛ دگرگونیای که قرار است آن را از موقعیت فرودستش در برابر صورتهای آگاهی سرمایهدارانه رها کند. اندرسون، همانند گرامشی، نهفقط ماهیت سرمایهداری را بهطور بنیادی بدفهمید و توان آن را در عبور از بحرانهای درونیاش دستکم گرفت، بلکه نقش آگاهی را نیز در حفظ قدرت بورژوایی در جامعۀ سرمایهداری بیشازحد برجسته کرد. در تقلید از گرامشیِ دهۀ ۱۹۲۰، اندرسون در دهۀ ۱۹۶۰ مدعی شد که موانع اصلی گذار به شیوۀ تولید سوسیالیستی، اساساً ایدئولوژیکاند. در چنین چارچوبی، هنگامی که عامل اقتصادی دیگر نقشی تعیینکننده در سیاست ندارد، این آگاهی یا ایدئولوژی است که جای خالی تناقض صریح میان نیروهای مولد پیشرونده و روابط تولیدِ ازکارافتاده را پر میکند.
مسئلۀ «روابط تولید ازکارافتاده» در تحلیل اندرسون از راهبرد سوسیالیستی، بار دیگر در تلقیِ او از ماهیت و نقش حزب سوسیالیستی هژمونیک سربرمیآورد. از نظر اندرسون حزب، جانشینی بود برای آگاهی انقلابی غایب طبقۀ کارگر. به این معنا، حزب سوسیالیستی هژمونیک (مجهز به ایدئولوژیای هژمونیک) میبایست آگاهی لازم را در اختیار طبقۀ کارگر بگذارد تا بتواند هژمونی بلوک اجتماعی مسلط را به چالش بکشد و دگرگون سازد. به زبان هگل، حزب وظیفه داشت «پرده را کنار بزند» و طبقۀ کارگر را به وجود خود (حزب) آگاه کند، مثل «حل معما».[87] اما این تصویر از رابطۀ میان یک حزب هژمونیک «ایدهآل» و طبقۀ کارگری که در آگاهی صنفی و محدود گرفتار شده است، اندرسون را از آن بازداشت که نخست شرایط واقعی تابعیت نیروی کار از سرمایه را در سطح روابط تولید بازشناسد و سپس آنها را تحلیل کند. ساختارها صرفاً با تغییر آگاهی دگرگون نمیشوند، چراکه درست بهواسطۀ عملکرد همان ساختارهاست که طبقۀ کارگر نهفقط با محصول کار خویش بیگانه میشود، بلکه به صرفاً شرطی (هزینهای) برای تولید، فروکاسته میشود و یکسره در چنگ الزامات سرمایه قرار میگیرد.[88] اندرسون، با ناتوانی در شفافکردن این سازوکارها، همانند تامپسون، رابطۀ میان هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی را بیش از آنکه روشن کند، دچار اغتشاش کرد.[89] کوشش اندرسون برای صورتبندی یک حزب سوسیالیستی هژمونیک «ایدهآل» (که نظریۀ سوسیالیستی را از طریق یک روشنفکری سوسیالیستی مستقل حمل میکند) نمونۀ دیگری از «جانشینگرایی» در نظریۀ مارکسیستی بود. برای پرکردن شکاف میان طبقۀ کارگری که با آگاهی صنفی تعریف میشود و یک بلوک اجتماعی بالقوه با آگاهی هژمونیک، اندرسون ناگزیر شد وجود قشری از روشنفکران مادی و اجتماعی مستقل را مفروض بگیرد؛ قشری که نهتنها باید رهبران یک حزب سوسیالیستی هژمونیک باشند، بلکه وظیفۀ دگرگونکردن آگاهیِ پرولتاریا را نیز بر عهده گیرند. اما این تلاش برای پرکردن فاصله میان سازۀ ایدهآل و وضعیت نهچندان دلگرمکنندۀ واقعی[90]، چیزی جز شکلی از جانشینگرایی نبود، فرایندی که در آن طبقۀ کارگر از نقش خویش در «ساختنِ خود» معاف میشود. همانگونه که تامپسون بعدها تلویحاً یادآور شد، چنین عملیاتی سرانجام به مقاصدی اقتدارگرایانه در سیاست خواهد انجامید.[91]
برای تامپسون و اندرسون، بحرانِ راهبرد سوسیالیستی در نهایت ماهیتی ایدئولوژیک داشت. اگر قرار بود این بحران حل شود، راهحل آن میبایست در سطح آگاهی جستوجو شود. هر دو بهروشنی بر این باور بودند که گذار به سوسیالیسم ناگزیر مستلزم دگرگونی آگاهی است. بااینحال، نه در «انقلاب» و نه در «معضلات» هیچ نشانهای از بنیانهای ساختاری چنین دگرگونیای در آگاهی به چشم نمیخورد. ازاینرو، ناکامیهای راهبرد سوسیالیستی نه به تحول شرایط عینی اقتصادی، بلکه به بحرانی ایدئولوژیک در درون طبقۀ کارگر نسبت داده میشود. تحلیل تامپسون از موانع پیش روی یک گذارِ موفق به سوسیالیسم بر فرضی نادرست استوار بود، فرض عاملیتِ آزادِ طبقۀ کارگر. همین فرض است که به «تقلیلگراییِ معکوس» در تحلیل او دامن میزند. تامپسون، در تلاش برای گریز از دامهای نظری و عملی تبیینی اقتصادباورانه از فرایند تاریخی، در دو متن «انقلاب» و «دوباره انقلاب!» ساختار جامعه را نادیده گرفت و در عوض، نقش ایدئولوژی و آگاهی را بیشازحد بزرگ کرد. اندرسون نیز بهنحوی مشابه دچار همین تقلیلگرایی معکوس بود. تفاوت ظاهری میان برداشتهای «انقلاب» و «معضلات» از رابطۀ نظریه و تجربه نباید این واقعیت را پنهان کند که هر دو بر پیشفرضهایی کموبیش مشترک بنا شدهاند و به راهحلهای راهبردی مشابهی میرسند. اگر ارجاع به عاملیت به تامپسون امکان میداد ادعا کند که این آگاهی است که جامعۀ کنونی را بهسوی سوسیالیسم سوق خواهد داد، مفهومِ هژمونی نیز برای اندرسون دقیقاً همین کارکرد را ایفا میکرد.
پنج
بهگفتۀ گرامشی، بحرانهای اقتصادی بهخودی خود و بهطور مستقیم نمیتوانند به دگرگونی ماهیت روابط مالکیت بینجامند. از نظر او، شرایط عینی اقتصادی تنها میتوانند زمینهای مساعدتر برای گسترش شیوههای خاصی از اندیشیدن، و برای طرح و حل پرسشهایی فراهم کنند که کل آیندۀ توسعۀ دولت را در بر میگیرند.[92] عنصر تعیینکننده در دگرگونی سوسیالیستیِ اوضاع موجود، ارادۀ جمعی پرولتاریا بهمثابۀ یک نیروی اجتماعی بود. ازاینرو، سازمانیابی سیاسی، همواره ضروری است تا نیروی رانش اقتصادی از قیدوبند سیاستهای سنتی رها شود.[93] گرامشی در اینجا میکوشید پاسخی به مسئلۀ دیرپای نظریۀ گذار از شیوۀ تولید سرمایهداری به سوسیالیسم بدهد؛ مسئلهای که از اواخر قرن نوزدهم ذهن مارکسیستها را به خود مشغول کرده بود. این مسئله نهتنها به پرسش انتقال مبارزۀ طبقاتی اقتصادی به سطحی عامتر و سیاسی مربوط میشد (یعنی اینکه چگونه طبقۀ در تقابل با سرمایه میتواند به طبقهای برای خود بدل شود) بلکه به خود ماهیت سوژۀ انقلابی نیز گره میخورد. این، درعینحال، مسئلهای بود مربوط به شناخت، عقل و آگاهی. «انقلاب» و «معضلات» دقیقاً به بررسی همین پرسشها دربارۀ راهبرد سوسیالیستی، در متن بحران معاصرِ توسعۀ اقتصادی و سیاسیِ بریتانیا، اختصاص داشتند. بااینحال، اندرسون و تامپسون بهجای آنکه این مسائل را با قرار دادنشان در متن عینی اقتصادی و اجتماعیشان بهدرستی واکاوی کنند، نوعی شرطبندی ارادهگرایانه را برگزیدند، شرطبندی بر فرآیندی که در آن آگاهی «انسانها» قرار بود بهواسطۀ کار اشکال دیگری از آگاهی دگرگون شود.[94] هر دو، امید خود به آیندۀ سوسیالیستی و نیز فهمشان از گذشته را بر ایدۀ «کارِ آگاهی بر آگاهی» بنا نهادند. در بنیاد، اندرسون و تامپسون دست به نوعی جهش اعتقادی زدند؛ جهشی که از یکسو با نادیدهگرفتن شرایط عینی اقتصادی ممکن شد و از سوی دیگر با بزرگنمایی موانع ایدئولوژیکی که بر سر راه دگرگونی سوسیالیستی جامعه قرار داشت. بهاختصار، چپ نو برای خود وظایفی تعیین کرد که توان حلکردنشان را نداشت. امروز دستکم میتوان از تکرار این خطاها پرهیز کرد؛ و شاید همین، بزرگترین احترامی باشد که میتوان به سنت مارکسیسم بریتانیایی گذاشت.
[1] the demiurge of the bourgeois cosmos
[2] K. Marx, "The Class Struggles in France: 1848 to 1850," in Political Writings ?Karl Marx; Volume 2: Surveys from Exile, David Fernbach, ed. (London 1973), 130.
[3] As Engels in the "Preface" to the English edition of Capital suggested, Marx's "whole theory is the result of a life-long study of the economic history and condition of England." See F. Engels, "Preface," in K. Marx, Capital: A Critique of Political Economy, Vol. I, trans, by B. Fowkes (Harmondsworth 1976), 113.
[4] "The English working class"? Marx repeatedly reiterated? "Undeniably casts the decisive weight in the scales of social emancipation in general." See "Marx to Kugelman, London, 29 November 1869," in Political Writings - Karl Marx; Volume 3: The First International and After, D. Fernbach ed. (London 1974), 165. See also Marx, "The Class Struggles in France," 131; K. Marx, "Letter to the Labour Parliament," London, 9 March 1854, in Surveys from Exile, 277-9; and K. Marx, "International Class Conflict," in On Revolution, S.K. Padover, ed. (New York 1971), 36.
[5] هرچند مارکس گاه، بارِ گذار سوسیالیستی را به فرانسه منتقل میکرد، اما همواره بر این باور بود که اگر جرقۀ انقلاب در قارۀ اروپا زده شود، ریشههای آن در نهایت در انگلستان خواهد بود.
See Marx, "The Class Struggles in France," 130-1.
و البته مارکس دربارۀ امکانِ انقلاب سوسیالیستی در پیرامونِ نظام سرمایهداری نیز نکات قابلتوجهی مطرح کرده بود.
For more on this see the collection of essays in the first part of T. Shanin, ed., Late Marx and the Russian Road: Marx and the Peripheries of Capitalism (London 1983).
[6] K. Marx, "The General Council to the Federal Council of French Switzerland," in The First International, 116 (emphasis in original). For more on Marx's' relationship to the British working class see E. Hobsbawm, "Karl Marx and the British Labour Movement," in E. Hobsbawm, Revolutionaries (London 1999, org. 1973), 11-129.
[7] F. Engels, The Peasant War in Germany (London, 1937, org. 1874), 27.
در واقع، انگلس از همان سال ۱۸۵۸ با تأسف اذعان میکرد که «پرولتاریای انگلیس عملاً هرچه بیشتر بورژوایی میشود».
See K. Marx and F. Engels, On Britain (London 1954), 522, quoted in G. Stedman Jones, "Some Notes on Karl Marx and the English Labour Movement," History Workshop Journal, 18 (Autumn 1984), 127.
[8] For something like this distinction in the work of Marx see A.W. Gouldner, The Two Marxisms: Contradictions and Anomalies in the Development of Theory (London 1980), 32-64. But also see M. Desai, Marx's Revenge: The Resurgence of Capitalism and the Death of Statist Socialism (London 2002), 37-53.
این تنش در آثار مارکس (میان «علمِ سرمایهداری» و «سیاستِ انقلاب») از جهاتی همریخت با تنشی است که کانت در اندیشۀ روشنگری آشکار کرد: تنش میان علم (که مبتنی بر جبر است) و اخلاق (که محصول ارادۀ آزاد بهشمار میآید).
[9] دستکم در جدالهای نظریِ مارکس با باکونین، او آشکارا تأکید میکرد که این شرایط اقتصادی است (نه اراده صرف )که گذار به سوسیالیسم را رقم خواهد زد.
See Marx on Bakunin (1875); MEW XVIII 633f., cited in David McLellan, The Thought of Karl Marx: An Introduction (London 1971), 211.
[10] (new historic form) نظمی اجتماعی که پس از سرمایهداری شکل میگیرد و آن را پشت سر میگذارد. مارکس و انگلس میدانستند چه چیزی را نفی میکنند(سرمایهداری)، اما دقیقاً نمیدانستند نظم جایگزین چگونه محقق میشود و چه شکلی به خود میگیرد، بهویژه در غرب سرمایهداری؛ بنابراین «new historic form»، نه یک مدل دقیق پایهگذاری و نه صرفاً یک دولت سوسیالیستی مشخص بلکه یک وضعیت تاریخیِ پساسرمایهدارانه است که هنوز شکل نهاییاش نامعلوم است.م
[11] (Elbe) یکی از رودخانههای اصلی اروپای مرکزی. این رودخانه از کوههای شمال جمهوری چک سرچشمه میگیرد و پس از آن بخش عمدهای از بوهمیا را طی میکند.م
[12] به بمب هستهای اشاره دارد و معنایی نمادین و سیاسی دارد.م.
بمب به یکی از استعارههای محوریِ گفتمانِ چپ نو بدل شد.
See for example Editorial, "Beyond the Bomb," New Reasoner: A Quarterly Journal of Socialist Humanism, 1,4 (1957), 1-3.
[13] «دودِ بوداپست» اشارهای استعاری و تاریخی به قیام مجارستان در سال ۱۹۵۶ و سرکوب خونین آن بهدست ارتش شوروی است.م
[14] منطق سیاست دوقطبی یعنی نگاه دوقطبیِ جنگ سرد که جهان را به دو بلوک متخاصم فرو میکاست و هر گزینه مستقل، انسانی یا انتقادی را ناممکن میکرد.م
[15] The reference is, of course, to the famous essay by E.P. Thompson of the same name. See E.P. Thompson, "Through the Smoke of Budapest," Reasoner: A Journal of Discussion, ed. E.P. Thompson and John Saville, Final Issue (November 1956), reproduced in D. Widgery, The Left in Britain, 1956-968 (Harmondsworth 1976), 66-72.
[16] For the international context see among a huge literature the following: J. Saville, "The XXth Congress and the British Communist Party," in R. Miliband and J. Saville, ed., Socialist Register, 1976 (London 1976); B. D. Palmer, The Making of E.P. Thompson: Marxism, Humanism and History (Toronto 1981), 45-63; E. Hobsbawm," 1956," Marxism Today (November 1986); and J. Saville, "Edward Thompson, The Communist Party and 1956," in R. Miliband and L. Panitch, eds., Between Globalism and Nationalism Socialist Register, 1994 (London, 1994), 20-32. For the domestic context see R. Miliband, "The Poverty of Labourism," New Left Review, 1 (January-February 1960); Anderson, "The Left in the Fifties," New Left Review, 29 (January-February 1965) 3-18; S. Hall, "The "First" New Left: Life and Times," in The Oxford University Socialist Discussion Group, Out of Apathy: Voices of the New Left 30 Years On (London and New York 1989), 11 -39; and M. Kenny, The First New Left: British Intellectuals After Stalin (London 1995).
[17] orthodoxies of "official" Marxism م.
[18] Blake and Morris م.
[19] For the importance of Blake to 1956 and the New Left see B. D. Palmer, "Homage to E.P. Thompson? Part I," Labour/Le Travail, 32 (1993), 57-8. But see also E.P. Thompson, "God and King and Law," The New Reasoner, 3 (Winter 1957-8). For the importance of the popular front period to the New Left see Eric Hobsbawm, "Fifty-Years of People's Fronts," in E. Hobsbawm, Politics for a Rational Left: Political Writing 1977-1988 (London 1989), 103-19; J. Saville, "The Communist Experience: A Personal Reappraisal," in R. Miliband and L. Panitch, eds., Socialist Register, 1991 (London 1991), 1-28; and S. Woodhams, His tory in the Making: Raymond Williams, Edward Thompson and Radical Intellectuals 1936-1956 (London 2001).
[20] E.P. Thompson, "Socialist Humanism: An Epistle to the Philistines," New Reasoner: A Quarterly Journal of Socialist Humanism, 1 (Summer 1957), 114, 109, 119, 109, and 122. For more on socialist humanism see E.M. Wood, "Falling Through the Cracks: E.P. Thompson and the Debate on Base and Superstructure" and K. Soper, "Socialist Humanism" both in H.J. Kaye and K. McClelland eds., E.P. Thompson: Critical Perspectives (Philadelphia 1992) 125-53, and 204-33.
[21] Thompson, "Socialist Humanism," 111.
[22]E.P. Thompson's "Revolution" and "Revolution Again!" م.
[23] E.P. Thompson, "Revolution," New Left Review, 3 (May-June 1960), 3-9; and E.P. Thompson, "Revolution Again! Or Shut Your Ears and Run," New Left Review, 6 (November-December 1960), 18-31. "Revolution" was the catalyst for a spirited debate within succeeding issues of NLR. For this debate see C. Taylor, "Changes of Quality"; P. Marris, "Apathy: A Case to Answer"; J. Saville, "Apathy into Politics"; S. Encel, "Forward from
Marxism", New Left Review, 4 (1960), 3-10; and H. Hanson, "Socialism and Affluence," New Left Review, 5 (1960), 10-6. "Revolution Again!" appeared as Thompson's response to this debate. "Revolution" also appeared in the New Left collection of essays Out of Apathy (London 1960). References in this paper will be to the article as it appeared in New Left Review.
[24] Aldermaston gen eration م.
این رویکرد، بهعنوان ادامهای بر نقد تامپسون از کمونیسم شوروی، بهروشنی بر مداخلات پیشین او در مناقشات مربوط به سال ۱۹۵۶ استوار بود.
See Thompson, "Socialist Humanism"; and E.P. Thompson, "Agency and Choice? 1," New Reasoner: A Quarterly Journal of Socialist Humanism, 5 (Summer 1958), 89-107.
[25] Thompson, "Revolution," 5.
[26] For Thompson's discussion of Natopolitan ideology see E.P. Thompson, "Outside the Whale," in Thompson, The Poverty of Theory and Other Essays, (London 1978), 1-34. The default of the Labour fundamentalists, Thompson claimed, was principally manifested in their refusal to admit that capitalism had changed.
[27] Mr. Crosland م.
[28] Thompson, "Revolution" 3.
[29] A. Crosland, The Future of Socialism (London 1957), 517, cited in Hobsbawm, Age of Extremes: The Short Twentieth Century, 1914-1991 (London 1994), 268.
[30] Thompson, "Revolution," 5. Also see Thompson's intervention into the debate over class lessness in the pages of Universities and Left Review. E.P. Thompson, "Commitment in Politics," Universities and Left Review, 6 (Spring 1959), 50-5.
[31] (profit motive)، سرمایه به عنوان یک عامل انگیزشی.م
[32] گذار انفجاری یعنی تصور گذار به سوسیالیسم از راه یک گسست ناگهانی و قهرآمیز، با تکیه بر دولت و ابزارهایی که خود میتوانند به سلطه و سرکوب تازه بینجامند.م
[33] Thompson, "Revolution," 6, and 7.
[34] Thompson, "Revolution," 8.
از نظر تامپسون، گذار به سوسیالیسم مستلزم عبور از یک فرایند است.
See Thompson, "Revolution Again!" 24.
این نکته بار دیگر بازتاب دغدغههای تاریخی تامپسون بود. از نظر او، شکلگیریِ طبقۀ کارگر یک فرایند است، نه نتیجهای مکانیکی از دگرگونیهایی چون نظام کارخانهای در شیوۀ تولید سرمایهداری. به همین دلیل، این دیدگاه نقشی اساسی در بازنگری تامپسون از فهم مارکسیستی طبقه داشت. بیان کلاسیک این برداشت را میتوان در «مقدمه»ی کتاب شکلگیریِ طبقۀ کارگر انگلیس یافت (Harmondsworth 1991, org. 1963, 8-13). بااینحال، بخش مهمی از این بازنگری پیشتر در نوشتههای «انقلاب» و «دوباره انقلاب!» صورتبندی شده بود.
Thompson, "Revolution," 8.
برداشت تامپسون از «دو شیوۀ زندگی» در اینجا، پیشاپیش نقد او به فهم ریموند ویلیامز از فرهنگ بهعنوان «یک شیوۀ زندگی کلی» را نوید میداد؛ برداشتی که ویلیامز بعدها در کتاب انقلاب بلندمدت بسط داد.
For this critique see E.P. Thompson, "The Long Revolution I" New Left Review, 9 (May-June 1961), 24-33; and "The Long Revolution II," New Left Review, 10 (July-August 1961), 34-. Thompson, "Revolution," 8; and 8.
در اینجا اشاره به برداشت تامپسون از فرایند «رفرمیسم» در جنبش کارگریِ دورۀ ویکتوریاییِ متأخر است.
See E.P. Thompson, "The Peculiarities of the English," in Thompson, The Poverty of Theory and Other Essays, 71.
[35] «من از واژۀ «سیاسی» در معنای سنتی و محدود آن استفاده میکنم؛ یعنی بهمثابه پروژهای برای تصرف قدرت. با این حال، دستاوردهای فکریِ چپ نو بسیار عمیقتر از موفقیتهای عملی اغلب ناامیدکننده آن بود. چپ نو نگاه به فرهنگ را گسترش داد و جایگاه فرودست سنتی آن را نسبت به «بنیاد اقتصادی» در بسیاری از تحلیلهای سوسیالیستی به چالش کشید. این جریان، ادامهدهندۀ انقلاب واقعی در تاریخنگاری بود که پس از ۱۹۴۵ گروهی از مارکسیستها آن را آغازکرده بودند. همچنین، برداشتهای ارتدکس از «سیاست» را با شک همراه کرد و از این راه، تأثیری مهم بر جنبشهای اجتماعی جدید دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ گذاشت. چپ نو، تحلیل سوسیالیستی را به مسائلی چون نژاد، وضعیت محیط شهری و فرهنگ جوانان گشود و در نهایت، به بررسی ماهیت گذار سوسیالیستی و شکلهای قدرت اقتصادی و سیاسی پرداخت و اعلام کرد که جامعۀ سرمایهداری «از پایبست تا سقف» نادرست است. اگرچه امروز میدانیم که گذار به سوسیالیسم در دهۀ ۱۹۶۰ ممکن نبود، اما همین تصور و خیالپردازی چپ نو باعث شد چشمانداز آیندۀ سیاست انقلابی کاملاً تهی و بیحاصل نباشد.»
See Thompson, "Revolution Again!" 21 for the quotation above.
[36] For accounts of the differences between the "first" and "second" New Left see Anderson,
"The Left in the Fifties"; P. Sedgwick, "The Two New Lefts," in Widgery, ed., The British Left, 131-153; E.P. Thompson, "Open Letter to Leslek Kolakowski," in Thompson, The Poverty of Theory, S. Rowbotham, "The Women's Movement and Organizing for Socialism," in S. Rowbotham, et. al, eds., Beyond the Fragments: Feminism and the Making of Socialism (London 1979); P. Anderson, Arguments within English Marxism (London 1980); B.D. Palmer, The Making of E.P. Thompson; Hall, "The "first" New Left"; L. Chun, The British New Left (Edinburgh 1994); and D. Dworkin, Cultural Marxism in Postwar Britain:
History, the New Left and the Origin of Cultural Studies (Durham 1997).
[37] Perry Anderson, Tom Nairn and Robin Blackburn،م
[38] Anderson, "The Left in the Fifties," 17. See also Anderson, "The Origins of the Present Crisis," New Left Review, 23 (January-February 1964), 36.
[39] بهگفتۀ اندرسون، «تبار نظری» تز نِرن_اندرسون از سنت اصلی مارکسیسم اروپای غربی پس از جنگ جهانی اول سرچشمه میگیرد؛ سنتی که همواره همزمان با شکلگیری صورتهای تازهای از ایدهآلیسم پدید آمده و در عین حال پاسخی دیالکتیکی به آنها در درون سیر تحول خودِ مارکسیسم بوده است.
See P. Anderson, "Socialism and Pseudo Empiricism," New Left Review, 35 (January-February 1965), 34-5.
[40] For this program see: P. Anderson, "The Origins of the Present Crisis,"; T. Nairn, "The English Working Class," New Left Review, 27 (March-April 1964); T. Nairn, "The Anatomy of the Labour Party," in R. Blackburn, ed., Revolution and Class Struggle: A Reader in Marxist Politics, (Glasgow 1977), 314-73; P. Anderson, 'Socialism and Pseudo Empiricism'; and P. Anderson, "Problems of Socialist Strategy," in P. Anderson and R. Blackburn eds., Towards Socialism (London 1965), 221-90.
Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 221.
از این نظر، مقالۀ «مصائب»(Problems) واکنشی مشخص و مستقیم به شکست راهبرد سیاسیِ «چپ نو اولیه» بود.
See also Anderson, "The Left in the Fifties."
[42] Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 233 (emphasis in original).
بهنظر اندرسون در روسیه و چین، لنینیسم (با همۀ هزینههای غیرانسانیاش) نوعی پیشرفت عظیم و نوآورانه (پرومتهوار) بود، اما در غرب، سوسیالدموکراسی تنها به ایجاد شکافی عمیق میان اهداف تاریخی سوسیالیسم و افق محدود کنونی اصلاح سرمایهداری انجامید. در چنین وضعی، سوسیالدموکراسی از پیش محکوم به شکست بود.
See Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 230, 235.
بهطرزتناقضآمیزی این ادعا شاید تنها موفقیت بیابهام جدلها و نقدهای مارکسیستی باشد.
[43] Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 235 (emphasis in original). See Anderson, "Origins of the Present Crisis," 47.
[44] اما چنین واسطهای برای دگرگونی، از پیش و بهحکم تمایزی که او میان جایگاه و ماهیت جامعۀ مدنی و دولت در شرق و غرب قائل بود، عملاً کنار گذاشته شده بود.
See Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 247.
[45] Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 241-2.
برخلاف برداشتهای رایج از ائتلافها و همپیمانیهای سیاسی، «بلوک تاریخی» بر پایۀ نوعی «همبستگی روبهبالا» شکل میگرفت؛ فرایندی که خواستها و امیدهای گوناگون را به سطحی بالاتر میکشاند و در آنها ادغام میکرد. هر مطالبه، در آغاز بیانگر خواست بخشی خاص بود، اما دریک کل بزرگتر (یعنی سوسیالیسم) حل میشد؛ کلیتی که فراتر از جمع سادۀ اجزای خود است. حزبِ هژمونیک، با همگانیکردن این مطالبات، اهداف هر بخش را ذیل یک برنامۀ سوسیالیستی سامان میداد و به آنها اولویت میبخشید.
see: Anderson, "Origins of the Present Crisis," 35-6 and 39-40; Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 242-3. In addition to these sociological strictures, an "ideal-type" hegemonic socialist party, Anderson argued, would transform past critiques of capitalism, such as romanticism, and remould them into a new consciousness capable of undermining the structures of the present.
[46] Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 244 (emphasis in original) and 245 (emphasis in original).
با آنکه اندرسون در این مقاله از ضرورت جلب زنان به ایدئولوژی سوسیالیستی سخن میگفت، در سراسر متن همچنان از زبانی جنسیتزده و مردمحور استفاده میکرد.
[47] 35 Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 251, 256 (emphasis in original), and 259.
در مقالۀ خاستگاههای بحران کنونی، اندرسون سیر شکلگیری طبقۀ کارگر صنفی را دنبال میکند و استدلال مشهور خود را دربارۀ ماهیتِ صنفیِ طبقۀ کارگر بریتانیا پس از دورۀ چارتیسم طرح میکند.
see Anderson, "Origins of the Present Crisis," 33-4, and 40-3.
[48]Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 260; 263; 269 (all emphasis in original).
[49] اندرسون تأکید میکرد که پرداختن به مسئلهای که زنان برای حزب کارگر مطرح میکنند، کاملاً ضروری است. بهنظر او، زنان عموماً گرایشهای محافظهکارانۀ قویتری داشتند. از اینرو، اگر قرار بود آگاهی آنان دگرگون شود، حزب کارگر باید آشکارا از حقوق ابتدایی زنان دفاع میکرد (برابری دستمزد برای کار برابر، حقوق بازنشستگی برابر و فرصتهای آموزشی برابر). اندرسون معتقد بود که تنها بر چنین پایهای (یعنی از راه ایدئولوژیک) میتوان این خصلت محافظهکارانه را تغییر داد.
Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 276-89.
[50] Problems
[51] Revolution
[52] شوونیسم (به فرانسوی: Chauvinisme ) یا میهنشیفتگی در معنای اصلی و ابتدایی آن، یک نوع میهنپرستی افراطی و ستیزهجو و یک ایمان کور به برتری و شکوه ملی است. م.
[53] Anderson, Arguments within English Marxism, 148.
[54] دکترین برژنف (Brezhnev) سیاست خارجی شوروی در زمان رهبری لئونید برژنف بود که بیان میکرد: «حاکمیت هر کشور سوسیالیستی نمیتواند مغایر با منافع و امنیت کشورهای سوسیالیستی دیگر یا نهضت انقلاب جهانی باشد.» م.
[55] Anderson, Arguments within English Marxism, 109.
[56] ناپالم (napalm) ترکیبی آتشزا از یک عامل ژلهای و یک ماده پتروشیمی فرار (معمولاً بنزین یا گازوئیل) است. نیروی هوایی فرانسه به کرات از ناپالم برای پشتیبانی هوایی از عملیات زمینی در جنگ اول هندوچین و جنگ الجزایر استفاده کرده است.م.
[57] V. Kiernan, "The Peasant Revolution," in R. Miliband and J. Saville eds., Socialist Regis
ter, 1970 (London, 1970), p. 9.
[58] بااینحال، حتی در اینجا هم این گسست آنقدر عمیق نیست که معمولاً تصور میشود. تفسیرهای رایج از «خیزش» مه ۱۹۶۸ در پاریس را میتوان تلاشی دانست برای ساختن یک «بلوک تاریخیِ نو» میان دانشجویان، اهل فن و کارگران. در واقع، از بسیاری جهات، شکست ۱۹۶۸ پایان تلاشهایی را رقم زد که میخواستند در جوامع صنعتیِ غرب، عامل انقلابی تازهای را جایگزین طبقۀ کارگر کنند. تجربۀ دولت ویلسون به همان اندازه مهم بود که بهروشنی نشان داد سوسیالدموکراسی را نمیتوان در جهتی سوسیالیستی اصلاح کرد.
[59] For this historiography see Anderson, "Socialism and Pseudo Empiricism"; Thompson, "An Open Letter"; Sedgwick, "The Two New Lefts"; Anderson, Arguments within English Marxism, 138, 147-149; Palmer, The Making of E.P. Thompson, 59-63; Hall, "The 'first' New Left"; and Chun, The British New Left, 61.
[60] For accounts of this debate see K. Nield, "A Symptomatic Dispute? Notes on the Relation between Marxian Theory and Historical Practice in Britain," Social Research, 47 (Autumn 1980), 479-507; and R. Johnson, "Barrington Moore, Perry Anderson and English Social Development," in S. Hall, et al., Culture, Media, Language: Working Papers in Cultural Studies, 1972-79 (London 1980), 48-73. But, of course, the debate still continues.
[61]بهگفتۀ رافائل ساموئل، در مجموعۀ «برونرفت از بیتفاوتی» (که مقالۀ «انقلاب» نیز در آن منتشر شد) سرمایهداری بهعنوان نظمی اجتماعی تصویر میشد که رو به زوال است و عمرش تقریباً به پایان رسیده؛ چیزی شبیه مرحلۀ نهایی سرمایهداری، آنگونه که امیدوارانه از آن یاد میکردند. نظامی که به تعبیر ای. پی. تامپسون «رسیده» و حتی «بیشازحد رسیده» بود و آمادۀ نابودی.
See Samuel, "Born-Again Socialism," 46-7.
بهگفتۀ تام نِرن، در نقدی از کتاب ساختنِ طبقۀ کارگر انگلیسی (که در چارچوب تز نِرن–اندرسن و همزمان با مقالۀ «معضلات» مطرح شد) تامپسون از پرداختن به پرسشِ اصلیِ راهبرد سوسیالیستیِ معاصر غافل مانده بود: اینکه چرا، با وجود آنکه شرایط مادی مدتها پیش امکان چنین دگرگونیای را فراهم کرده بود، هیچ راهبرد سوسیالیستیِ روشنی در بریتانیا شکل نگرفت؟ پاسخ برای نِرن روشن بود، سوسیالیسم ممکن است، زیرا سرمایهداری خود بستر مادی فرارَوی از خویش را پدید آورده است.
See Nairn, "The English Working Class," 52-3
[62] هرچند مجال بررسی مفصل وجود ندارد، اما تأکید تامپسون بر نقش فعال انسانها (عاملیت) در شکلدادن به تاریخ، بیارتباط با تجربههای او در دوران جنگ نبوده است. به بیان دیگر، آنچه تامپسون در جنگ دیده و زیسته (نقش تصمیم، اراده و کنش انسانها در لحظات بحرانی) باعث شد بعدها در نظریهپردازی تاریخیاش بر عاملیت انسانی بیش از ساختارها یا جبرهای اقتصادی تأکید کند.
See E.P. Thompson, "Introduction," in There is a Spirit in Europe: A Memoir of Frank Thompson, collected by T.J. and E.P. Thompson (London, 1949); M. Merrill, "Interview with E.P. Thompson," Radical History Review, 3 (Fall 1976), 4-27; and E.P. Thompson, Beyond the Frontier: The Politics of a Failed Mission: Bulgaria 1944 (Stanford 1997).
[63] See Thompson, "Revolution Again!" 18
[64] این بحثها نشان میدهد که نقد تامپسون از تجربۀ سوسیالیسم در روسیه ناکافی بوده است. مسئله این نبود که سوسیالیسم در روسیه به این دلیل منحرف شد که سوسیالیستها «بد» یا فاسد بودند. بهعکس، اراده و آمادگی ذهنی برای سوسیالیسم (یعنی نوعی آمادهسازی آگاهی سوسیالیستی) در روسیه وجود داشت و همین اراده بود که در وهلۀ نخست سوسیالیسم را ممکن کرد. اما این کافی نبود. صرفِ آگاهی و ارادۀ سوسیالیستی، بهتنهایی نمیتواند سوسیالیسم را محقق کند. شکست سوسیالیسم در روسیه دقیقاً از آنجا ناشی شد که بیش از حد بر «اراده» تکیه داشت و به شرایط مادی، نهادی و ساختاری توجه کافی نشد. در نتیجه آنچه تامپسون در مقالۀ «انقلاب» عملاً پیشنهاد میکرد، چیزی شبیه به «لنینیسم بهعلاوۀ دموکراسی» بود یعنی حفظ منطق ارادهگرایانه و پیشاهنگمحور لنینی، اما با افزودن عنصر دموکراتیک (بیآنکه مسئلۀ بنیادی اتکای بیشازحد به اراده را بهطور ریشهای حل کند).
[65] voluntarism
[66] I borrow this phrase from I. Meszaros, Beyond Capital (London 1995), 314. Indeed, the analysis of the socialist strategy of the New Left found here takes much from Meszaros' critique of Lukacs in Beyond Capital.
[67] 9Thompson, "Revolution," 8.
[68] تامپسون در «دوباره انقلاب!» اشاره میکند که «نخستین مرحلهی بزرگ آگاهی طبقۀ کارگر (چارتیسم: working-class consciousness) از دل شواهدی متکثر و در ظاهر متناقض شکل گرفت.»
See Thompson "Revolution Again!" 25.
[69]مجال این بحث اجازه نمیدهد نسبت میان ایدهها و واقعیت اجتماعی بهدرستی و بهتفصیل بررسی شود.
But see M. Godlier, The Mental and the Material Economy: Economy, Thought and Society (London 1986), 151; and L. Colletti, "Bernstein and the Marxism of the Second International," in L. Colletti, From Rousseau to Lenin: Studies in Ideology and Society (Lon don 1972), 67.
نکتهای که باید بر آن تأکید کرد این است که تمایز میان ایدهها و واقعیتِ اجتماعی، تمایزی کاذب و گمراهکننده است.
[70] لسهفر(Laissez-Fire) یک فلسفه اقتصادی سرمایه داری بازار آزاد است که با مداخله دولت مخالف است. تئوری لسهفر توسط فیزیوکراتهای فرانسوی در قرن هجدهم توسعه یافت. لسهفر مدافع این است که وقتی دولت ها در تجارت و بازار دخالت میکنند، از موفقیت اقتصادی جلوگیری میشود.م
[71] Thompson, "Revolution," 5
[72] P. Anderson, "Critique of Wilsonism," New Left Review, 27 (September-October 1964), 27.
[73] Anderson, "Problems of Socialist Strategy," 27
[74] اندرسون (و تا حدی لوکاچ) آنقدر بر نقش آگاهی و روشنفکران تأکید میکنند که از موانع مادی و ساختاریِ واقعی سرمایهداری غافل میمانند؛م
[75] Meszaros, Beyond Capital, 316.
[76] Thompson, "Peculiarities," 80. See also Anderson, "Socialism and Pseudo-Empiricism," 31.
[77] 8 See the analysis in Meszaros, Beyond Capital, 316.
[78] Gramsci،م
[79] Lukacs, History and Class Consciousness, 262, cited in Meszaros, Beyond Capital, 318 (emphasis in original)
[80] Karl Marx, Grundisse (Harmondsworth 1973), 325, cited in Meszaros, Beyond Capital, 426
[81] با پیروی از نوعی تلقی خاص از شیوۀ عمل و جایگاه قدرت در جوامع سرمایهداری پیشرفتۀ غرب (تلقیای که ریشه در دفترهای زندان گرامشی دارد) اندرسون بر این نظر بود که جامعۀ انگلیس با تفوق جامعۀ مدنی بر دولت مشخص میشود. همین درک از رابطۀ میان این دو قلمروِ متمایزِ اجتماعی بود که به او امکان میداد استدلال کند در جوامع سرمایهداریِ غربی، حاکمیت و اقتدار طبقۀ مسلط نه عمدتاً از راه اجبار، بلکه از مسیر رضایت حفظ میشود. در این چارچوب، هژمونی (یعنی ایدهها، ارزشها و آگاهی مسلط) که در جامعۀ مدنی جای دارد و از طریقِ پذیرش و توافق تضمین میشود، ابزار اصلی طبقۀ حاکم برای تثبیت و تداوم قدرت خود بهشمار میآید؛ و بهواسطۀ همین سازوکار است که انقیاد طبقۀ کارگر نیز بازتولید میشود. فرض اندرسون مبنی بر اینکه جوامع سرمایهداری پیشرفته با «برتری جامعۀ مدنی بر دولت» متمایزند، پیوندی مستقیم داشت با دو مؤلفۀ اساسی در اندیشۀ او: از یکسو، فهمِ او از سرمایهداری بهمثابۀ برساختهای مبتنی بر آگاهیِ بورژوازی، و از سوی دیگر، تصورش از دگرگونیِ سوسیالیستی بهعنوان فرایندی که اساساً به آگاهیِ طبقۀ کارگر وابسته است.
Much the best introduction to Gramsci remains P. Anderson, "The Antinomies of Antonio Gramsci," New Left Review, 100 (November 1976-January 1977), 5-78. Anderson himself provided a critique of aspects of "Problem" in this work
[82] See Johnson, "Barrington Moore"; and Elliott, Perry Anderson, 36
[83] Elliott, Perry Anderson, 36.
[84] Anderson, "Origins," 39.
[85] Nield, "A Symptomatic Dispute?" 498.
[86] For Gramsci on consent see the following: J.V. Femia, Gramsci's Political Thought: Hegemony, Consciousness and the Revolutionary Process (Oxford 1981), 35-45; and E. Morera, Gramsci's Historicism: A Realist Interpretation (London 1990), 164-6.
[87] Lukacs, History and Class Consciousness, 339, cited in Meszaros, Beyond Capital, 378.
[88] 68Meszaros, Beyond Capital, 361.
[89] Thompson, "Peculiarities," 80.
[90] Meszaros, Beyond Capital, 326.
[91] Thompson, "Poverty of Theory," in Thompson, The Poverty of Theory, 378.
میتوان چنین استدلال کرد که اندرسون، در تحلیل خود از مسائل راهبرد سوسیالیستی، در واقع همان شرایطی را بازتولید و تقویت میکند که تحلیلش ظاهراً قصد تضعیف آنها را دارد. اگر طبقۀ کارگر در جامعه در موقعیتی فرودست قرار دارد، این فرودستی در «معضلات» دقیقاً از خلال شیوۀ صورتبندی تحلیلی اندرسون از وضعیت تابعیت آن تقویت میشود. این تقویت، بهویژه در نحوۀ توضیح رابطۀ میان روشنفکران و طبقۀ کارگر رخ میدهد. در همین نقطه است که میتوان نقد تامپسون به «خاستگاهها» را بهتر فهمید؛ نقدی که آن را به نوعی «ارادهگراییِ نخبهگرایانه» فرو میکاست. تامپسون در اینباره موضعی روشنتر داشت: سوسیالیسم باید از خلال کنش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر ساخته شود. بااینحال، همانگونه که دیدیم، تامپسون نیز بر این باور بود که قشری از روشنفکران نقشی مهم در شکلگیری و استقرار آگاهیِ سوسیالیستی در میان طبقۀ کارگر ایفا میکنند.
[92] 2Antonio Gramsci, The Modern Prince and Other Writings (London 1957), 172-3, cited in I. Meszaros, "Contingent and Necessary Class Consciousness," I. Meszaros, ed., Aspects of History and Class Consciousness (London 1971), 85.
[93] 3Gramsci, The Modern Prince, 173, cited in I. Meszaros, "Contingent and Necessary Class Consciousness," 85 and Meszaros, "Contingent and Necessary Class Consciousness," 85.
[94] See Meszaros, Beyond Capital, 282-422.
[95] (Eileen Yeo, Rob Stuart, Neil Rafeek, and Bryan Palmer)،م