زندگی ماشینی
زندگی رانندگان شهرستانی تاکسیهای اینترنتی در شبهای پایتخت
بیکاری یا سطح پایین دستمزدها و درآمدها در شهرستانها، سبب شده شمار بالایی از نیروهای کار، از جوان تا سالخورده، تهران را برای کار کردن برگزینند ولی از روی ناچاری و نداری- حالا دیگر حکایت رانندههای مسافرکش یا تاکسیهای آنلاین که با خودروهایشان کار میکنند و در همان خودروها شب را صبح میکنند. گروه اجتماعی روزنامه اعتماد، گزارش مفصلی نوشته درباره زندگی برخی زندگی شبانهروزی گروهی از این رانندهها که اهل شمال شرق ایران، گرگان و ترکمنصحرا، هستند. بخش کوتاهی از این گزارش را میخوانید.
ماهِ هلال در آسمان كدرِ تهران، برق ميزند. درست بالاي سرِ ارزانترين خودروهاي توليد داخل كه رانندههايشان، بار و بنديلِ بيست روز زندگي در ماه، در شهري غريب، را بارش كردهاند؛ اما هر چه چشم مياندازي، جز چند پتوي نامرغوب كه در سوزِ اين روزهاي تهران، حالا در روزهاي پيشِ رو به سه تا هم خواهد رسيد و صندوق عقبي كه خيلي زور بزند، يك ساك كوچك رخت و لباس، فلاسك استيلِ كهنهاي كه از بس چاي كيسهاي داخلش انداختهاند، ديوارههايش كدر شده و يك بطري بزرگ خالي نوشابه كه روزها و هفتههاست با آب پر ميشود، تا سرِ صبحي و انتهاي شب، با روياي درِ يخچالي كه باز و بسته ميشود، درش را باز كنند و جرعهاي آب بنوشند و دست و رويشان را از بيخوابي شبِ قبل و چركهاي تهران بشويند.
بايد اين بيست روز را كجدار و مريز طي كنند تا بتوانند ماهي ده روز، كنارِ خانواده، خانهاي گرمتر از يك خودرو در شهري دور و غريب، سر كنند. ده روزي كه با رويا و خواب و خيالش، اين بيست روزِ سخت در تهران را دوام ميآورند.
صبحِ شنبه خواب ماندهاند، هر چند اينجا نه خبري از تلويزيون هست كه مقابلش لم دهند و تخمه بشكنند و نه غذاي گرمِ سرِ اجاق كه خانمِ خانه برايشان بياورد. اينجا تنها خودت هستي و كلاهت كه بايد سفت آن را بچسبي كه بادِ پاييزي تهران آن را با خودش نبرد. خيلي هم كه شانس با آنها يار بوده باشد، چند خودروي آشنا، گوشه و كنارِ پاركينگي كه پناهشان داده است، گاهي از حال و احوالشان بپرسند و اگر دردي داشتند، درماني در حد يك قرص سرماخوردگي يا مسكنِ موقتي برايشان بياورند. بايد پنج و نيم بيدار ميشدند، اما ساعتهاي شماطهدار روياهايشان، هنوز روي صداي خروسهاي روستاهاي اطراف گرگان مانده است.
اينجا مرزِ بين روياهاي گرگان و كابوسهاي تهران، به باريكي همان انگشتهاي اشارهاي است كه گاه در دلِ سياهِ شب به شيشههاي خودروهايشان ميكوبد و اين براي مردي كه زور زده است، بعد از روزي طولاني و دور، چشمهايش را بندِ خوابي نيمبند كند، نشانه خوبي نيست.
وقتي يازده شب خاموشي ميزنند، ديگر اين به شيشه كوبيدن شبانه يعني امشب هم بايد قيدِ خواب را بزني و همه ساعتهاي باقيمانده بعد از روشني هوا را با خماري بيخوابي طي كني و سرت به گوشي باشد تا يك مسافر بيشتر، يعني يك روز زودتر به روستاهاي اطراف گرگان برسي و بوي خانه را سق بزني، لابد ميارزد به بيست روز دوري و بوي خودرويي كه ميانِ زندگي و سفر مستهلك ميشود. خودرويي كه هر بار مسافري جلوي بينياش را ميگيرد تا بوي زندگيشان را استشمام نكند، تلخي مردمكهايشان از آينه خودرو هم بيرون ميزند. تنها شيشه را كمي پايين ميكشند تا مسافر در ادامه سفر درون شهري خود، نارضايتي خود از بوي بد خودرو را علامت نزند و يك امتياز منفي برايشان لحاظ نشود.
نه سروصداي بچه ميآيد، نه از آشپزخانه بوي غذا. صبحانه را اغلب با چاي و بيسكويت دكه روزنامهفروشي ميگذرانند، يكي، دو نفر هم خودشان نيمرو و املتي آماده ميكنند كه بقيه ميگويند به زحمت و وقتي كه از ما ميگيرد، نميارزد. برخي هم كه از چاي و بيسكويت خسته ميشوند، بعضي شبها از رستوران تخممرغ آبپز ميگيرند، با دو نان لواش تا صبحانه مغزيتري بخورند. اينجا بايد آنقدر سرد و گرم روزهاي تهران را چشيده باشي تا نه با اولين باد به لرزه بيفتي و نه با اولين گرما دل و رودهات به هم بپيچد.
بايد زندگي در خيابان و خودرو را خط به خط از بر شوي تا ديگر با شنيدن اتفاقهايي كه يكييكي براي يك راننده چند خيابان آن طرفتر يا يكي از روستاي كمي دورتر از خودت شنيدي را بتواني به سرعت همان مسافري كه سوار ميكني و به مقصد ميرساني و ميروي، فراموش كني.
اما برخي قصهها آنقدر زهر دارد كه از يادشان نرود. مانند سه سال قبل كه در پايين منطقهاي كوهستاني، همان چند خودرويي كه با هم آشنا و از يك روستا بودند، پارك كرده بودند. نيمه شب چند جوان موتوري لباس شخصي با سروصدا دورهشان ميكنند. به شيشه ميكوبند كه بيدار شويد و مداركتان را نشان دهيد. آنها را به صف از خودروها خارج ميكنند. خودشان و خودروها را بازرسي ميكنند. يكيشان كه هميشه خندهرو بود، زير لب ميخندد، جوانك پوتينش را آنقدر محكم ميكوبد به ساق پاي مرد كه مرد از ترس همانجا خودش را خيس ميكند. سرش را پايين مياندازد موقعِ بازگو كردنش.
يكييكي بيصداي زنگ و حتي كش و قوس در رختخوابِ گرم و نرم، برپا ميخيزند و به صف ميشوند. اما در صبحِ غبارآلودِ تهران، كسي برايشان حلوا خيرات نميكند. شهرداري چند وقت يكبار آنها را از محلي كه دسته جمعي پارك ميكنند، ميراند و مردم هم اگر نزديك محل زندگيشان آنها را مشاهده كنند، با نيروي انتظامي تماس ميگيرند، تا جل و پلاسشان را جمع و حوالهشان كنند به محلي ديگر. اغلب چند نفر با هم كه اهل يك شهر هستند، يكجا جمع ميشوند؛ اين را از پلاكهاي خودروهايشان هم ميشود دريافت. غريبه و سيار؛ چون همان خودرويي كه از آن نانشان را درميآورند.
ارزانترين خودروهاي توليدِ داخل كه همه چهار چرخ زندگيشان را هر چند كم باد و بيرمق، اما ميچرخاند. ميگويند بهتر از زيستن در روستاهايي است كه دچار خشكسالي شدند و با كشاورزي بيحاصل و بيآبي كه به جانِ روستا به روستاي ايران افتاده است، همان شغلهاي موقت كمي هم كه بود، يكييكي از بين رفت. برخيشان اما ميگويند در شهر خود مغازه دارند، اما به خاطر هزينههاي زياد، صرف نميكند كه كسب و كاري راه بيندازند و معتقدند اگر دولت يا بانكها به آنها وامي بدهد، در شهر خود ميتوانند كاري دست و پا كنند و زندگي در غربت را ببوسند و بروند. اما اين هم رويايي دور است كه حتي خوابش را هم نميبينند.
از شرم خانوادهاي كه بايد شكمشان را سير كنند، زندگي در خيابان و خودرو را ترجيح دادهاند به رختخوابهاي گرم روستاهاي خود تا شايد چند نانِ جاندارتر سر سفره ببرند. در روستاي خودشان اگر كاري پيدا شود، درآمدش كمتر از آن است كه تهران درميآورند. اينجا حداقل روزي بين دو تا سه ميليون تومان و حتي بيشتر، به قول خودشان هر قدر بيشتر كار ميكني، ولعات بيشتر ميشود و به خودت ميآيي، ميبيني كه بيست و يك روز شد و اصلا يادت رفته كه برگردي كنار خانوادهات.
غذا را هم از يكي از غذافروشيهاي نزديك محل پاركشان كه از همشهريهايشان است، ميگيرند كه برايشان پرسي 150هزار تومان درميآيد. تازه در همان صف غذا هم نگاه سنگين كاسبان محل رويشان است كه زياد تحويلشان نميگيرند و تا ميبينند كه پلاك تهران نيستند، زيرلب غرولندي ميكنند كه چرا اينجا پارك كرديد؟
با وجود همه رنج سفر و دوري از خانواده و غربت در شهري كه كسي برايشان كارت دعوت نفرستاده است، اما همين كه كاروبار خوبي دارند و به گفته خودشان پول نقد است كه در انتهاي روز در حسابشان است، برايشان كفايت ميكند. راضي نيستند، اما چارهاي ندارند.
اگر كار بهتري در شهر خود، بالاي سر زن و بچه خود پيدا ميكردند، حتما نميآمدند گوشهاي غريب از شهري وصله پينه شده، شب خود را روز كنند. آن هم شهري كه برايشان خوابهاي خوشي نديده است. يك روز شهرداري ميآيد و ميگويد برويد، روز ديگر مردم سوالپيچشان ميكنند. يكيشان كه بيش از پنجاه سال دارد، ميگويد مردم باورشان نميشود كه چند سال است بيست روز در ماه در خودرو ميخوابم. طوري نگاهمان و با ما برخورد ميكنند كه جالب نيست. حتي نگاه كردنشان آزارمان ميدهد. ما اگر مجبور نبوديم اينطور در شهر غريب و بيپناه و دور از خانواده زندگي نميكرديم.
يكييكي به همه دار و ندارشان؛ به قول خودشان، نزديك كه ميشوم، فقط پتوهايي را ميبينم كه در صندليهاي عقب حالا ديگر چند سالي ميشود كه مچاله خوابيدن را از بر شدهاند. اولي پلنگي است، ديگري سرخ است كه راننده با تلخي چاي پررنگِ دمِ صبح كه از ته مانده فلاسك ديشب مانده است، ميگويد براي همشهريام جرعه آخرش را نگه داشته بودم كه نيامد و ماند براي صبح، اما آنقدر تلخ است كه دهان راننده باز نميشود به نوشيدنش. ته ذهنش ميرسد به روستاهاي اطراف گرگان كه همسر و فرزندش هنوز در خوابِ ناز هستند و خبر ندارند كه مرد بيست و پنج ساله، پيچيده در پتويي سرخ تا صبح چند بار بايد برخيزد و بخاري را روشن كند و باز خاموش. چشمانش هنوز باز نشدهاند كه بخاري را روشن كرده و صندلي جلو نشسته است.
خستهتر از آن است كه شش صبحي، چراغها را روشن كند و كركرهها را بدهد بالا و برود سرِ كاسبياش. شيشهها را دوباره بالا ميدهد، برميگردد به اتاقِ خواب و پتوي سرخ را دوباره دورِ خودش ميپيچد و در روياهايش پير ميشود.
باقي رانندهها يكييكي، به نوبت، انگار تصميم گرفتهاند صبحِ اولين روزِ هفته، آرام بگيرند و كمكم دكان باز كنند. يكييكي پياده ميشوند تا ردِ خوابِ جمعه را پاك كنند. فاصله خودروها تا شير آب چند دقيقه است. به نوبت ميروند و با بطري پرآب باز ميگردند و آبي به سروصورت خود ميزنند. برخي كش و قوسي ميآيند و خودروها را چك ميكنند. يكي پنچري ميگيرد. ديگري دورتر ايستاده است و حوصله گپِ سرِ صبح را ندارد. اغلب حدود سي تا پنجاه ساله هستند.
رنگهايشان پريده از شبي نه چندان آرام؛ اينچا پاتوق تهرانيهايي است كه تا پاسي از شب، در خودروهاي خود تفريح ميكنند و صداي موزيكشان آنقدر زياد است كه خواب را از چشمهاي سرخِ رانندهها قاپ ميزند. كسي هم جرات ندارد به آنها اعتراض كند، ميگويند برويد شهر خودتان راحت سرتان را بر بالين بگذاريد.
اينجا جمع ميشوند و اختلاط ميكنند. گاه تا سه و چهار بامداد، بيتوجه به رانندههايي كه در خودرو خوابيدهاند، سروصدا ميكنند. گاهي هم با پليس تماس ميگيرند و آمار رانندهها را ميدهند كه مواد مصرف ميكنند. البته يكي از رانندهها ميگويد كه برخي همشهريهايشان ممكن است حبه ترياكي را هم سرِ شب به دهان بگذارند، اما همه اينطور نيستند. رانندههايي كه مصرف نميكنند، ميگويند آنها هم حق دارند، با ساعتها كار طولاني و خستگي و خوابيدن هفتهها در خودرو، ديگر رمقي برايشان نميماند. اما اين جوانها خودشان هم مينوشند و ميكشند. از سروصدايشان آنطور كه رانندهها ميگويند برميآيد كه خبرهايي هم هست. اما لباس شخصيهايي كه چند وقت يكبار نيمه شب، رانندهها را بازرسي ميكنند، كاري با جوانها ندارند.
نه شهرداري برايشان فكري ميكند و نه شركتي كه با آن كار ميكنند. نه بيمه دارند و نه جاي خواب، آن هم در حالي كه به گفته خودشان شركت براي موتورسواراني كه از شهرهاي ديگر در تهران مستقر هستند، جاي خواب در نظر گرفته است. شايد اگر فضايي برايشان در نظر گرفته ميشد كه حداقل ميتوانستند شب را با خيال آسودهتري بخوابند، گاهي يك لبخندِ زوركي به لبهايشان مينشست و آنقدر تلخ و خسته روزهاي تهران را پشت سر نميگذاشتند.
حتي براي پيدا كردن يك سرويس بهداشتي مناسب، گاهي به چند پارك مراجعه ميكنند. ميگويند چون همه ميدانند در اين منطقه رانندههاي تاكسيهاي اينترنتي كه داخل خودرو ميخوابند، زياد هستند، حتي مايع دستشويي هم ندارند و بسياري از سرويسهاي بهداشتي هم خراب و كثيف است و وضعيت نامناسبي دارد. براي حمام رفتن هم كه تقريبا در هر منطقهاي يكي پيدا ميشود. برخي هم كه آشنايي هر چند دور در تهران دارند، ترجيح ميدهند به خانه آشنا بروند.
يكيشان ميگويد چند سال قبل كه كرايه خانه ارزانتر بود، با چند نفر ديگر يك اتاق كرايه كرده بوديم، اما به دليل اينكه خودروهايمان را در خيابان پارك ميكرديم، بارها لاستيكهايمان را دزديدند. حتي به خاطر دارد كه سال گذشته خودروي يكي از همكارانش را دزديدند. به همين خاطر وقتي داخل خودرو ميخوابند كه همه زندگيشان است، امنيت و آرامشِ بيشتري دارند.
همه تا از دور پلاك شهرستان را ميبينند، به آنها برچسب ميزنند. حتي برخي مسافران درخواست سفر را لغو ميكنند. هر چند خود اين رانندههاي شهرستاني هم معتقدند كه ممكن است برخي همكارانشان اشتباهاتي را داشته باشند. اما بعضي مردم به دليل اينكه نميدانند رانندهها از چه شهر و دياري آمدهاند، براي امنيت بيشتر ترجيح ميدهند كه از خودروهاي پلاك تهران براي تردد در سطح شهر، وقتي درخواست تاكسي اينترنتي ميدهند، استفاده كنند.
غير از امنيت، برخي از آنان كه تازه وارد تهران شدهاند، به مسيرهاي مختلف وارد نيستند - به خصوص زماني كه جيپياسها با تاخير مسير را نشان ميدهد - و همين مسافران را گاهي ناراضي ميكند.
دو نفر دورتر از باقي خودروها، سرِ وقتِ ناهار، كنار هم گاز پيكنيكي را كه بغل دستشان است جابهجا ميكنند. اينها ظرف غذا به دست ندارند. ميگويند خودمان آشپزخانه سيار داريم و غذايمان را ميپزيم، لااقل كمي طعم غذاي خانگي را ميدهد. يكيشان با آن قد و قامتي كه دارد، در ابعاد اين پرايد كوچك نميگنجد. به محض تاريكي هوا، رختخواب را پهن ميكنند، به قول خودشان نيم ساعت در اينستا چرخي ميزنند و به خواب ميروند. ميگويد سي روز است كه تهران ماندم.
هر كس برحسب زمانبندي خودش و اسكناسهاي ته جيبش، برنامهريزي ميكند كه كي دوباره به خانه برگردد. از خانواده كه ميگويم نگاهش گم ميشود در كوههاي روبهرو، ته لبخندي ميزند و ميگويد آنها همين كه برايشان پول ميفرستيم حالشان خوب است و دوري ما را راحتتر تاب ميآورند.