قلمرو رفاه

من نجس نیستم

سرنوشت دختران قربانی تجاوز و تعرض در مرزهای شرقی ایران

26 آبان 1404 - 16:17 | جامعه

روزنامه شرق به‌قلم،‌ شکوفه حبیب‌زاده امروز گزارشی دارد از روزگار و احوال دخترانی که در منطقه مرزی شرق کشور، قربانی تجاوزهای جنسی بوده‌اند. دخترانی که قربانیان چندباره گناهی‌اند که مرتکب نشده‌اند.

تو نجس شــدی. مــا نمی خواهیم یک موجــود نجس در خانه مان باشد؛ از اینجا برو بیرون»؛ این جمله را پدر و مادرش گفتند؛ به دختری که تنها ۱۲سال داشت. «مریم» قربانی بود، نه مجرم. بااین حال، خانواده‌اش، همان‌طورکه ســنت‌های سخت‌گیرانه روستا حکم می‌کرد، نه تنها پناهش ندادند، بلکه طــردش کردند. دخترک از زخمی گفت کــه تن و جانش را شکسته بود، اما در برابرش، دیواری از انکار و سرزنش دید. در این گزارش، روایتی تلخ از برخی روستاهای مرزی شرق ایران را بازگو می کنیم؛ جایی که قربانیان خشونت، نه تنها از ســوی جامعه، بلکه به دست نزدیک ترین افراد زندگی شان نیز مجازات می شــوند. بــرای حفظ امنیت دختــران، نام روستاها و شــهرها ذکر نمی شود و اســامی روایت‌شدگان نیز واقعی نیستند.

اگر کسی بفهمد، می کشمت

ترس از بیان تجاوز و تعــرض، هرچند ماهیتی عمومی دارد، اما وقتی ماجرا به مرزهای شــرقی ایران می رســد، کار از این هم سخت تر می‌شود. جزای کار نکرده، پای دخترکانی است که خود قربانی‌انــد. «نرگس» یکی از همین دخترهاســت. می گوید: «من خیلی خوش‌شانس بودم، از خانه بیرونم نکردند. پدرم گفت برای اینکه روستا را به نجاست نکشی، شب اجازه داری به خانه بیایی. اتاقکی در گوشــه حیاط را به من دادند تا آنجا بخوابم. شــب ها سرد است. صدای سگ‌ها و شغال‌ها خواب را از سرم می برد. پتو را تا بالای چشــم‌هایم می‌کشم، شــاید خوابم ببرد. ممنوع است مــادرم، خواهرانم یا حتی برادرم را صــدا کنم. پدرم گفته با آنها حق ندارم حرف بزنم. او گفته این موضوع همین جا خاک می شود و هیچ کــس نباید بفهمد، حتی بــرادر و خواهرهایت. فقط من و مادرت می ‌انیم و اگر کسی بفهمد، می کشمت». این را که گفت، رعشــه به اندامش افتاد. ترس از کشته شــدن در تمام وجودش رخنه کرده بود

یک ناجی

 شــراره هوشمندیار پزشــکی اســت که خیلی اتفاقی با آنها آشنا شده؛ از کشــوری غریب آمده، اما نفسش هنوز بوی ایران را می‌دهد. دلش نبود که کاری برای مردمش نکند؛ آمده بود تا اگر مردم آن شــهرهایی که به او معرفی شــده اند، کمک الزم دارند، دوا و درمان شــان کند. در همین گیر و دار بــود که زمزمه هایی به گوشش رسید؛ از دختران طردشده ای که مادرها و پدرهایشان هم دیگر آنها را نمی خواستند. مجبور بودند همدیگر را پیدا کنند و در خیابان ها بخوابند. عجیب نبود اگر بیراهه هم رفته باشند و برای نانی، تنها لقمه نانی، به تن فروشی هم روی آورده باشند. هوشــمندیار، ناجی آنها بود. آمده بود تا کمی دردشان را کم کند. جایی، سرپناهی شاید. همین برایشان کافی بود، اما شیرین تر آن شد که می توانستند درس هم بخوانند. نه فقط دختران ایرانی، دختران مهاجر افغانستانی هم بی نصیب نماندند. از هوشــمندیار در گفت وگویی که با «شرق» داشت، می پرسم شــما که ســال‌ها از ایران دور بودیــد و برای ادامــه تحصیل از همان ابتدا به انگلســتان رفتید، چطور شــد با این دختران آشــنا شــدید؟ او این گونه روایت می کند: «من زمان کرونا به ایران آمدم. به طور خیلی اتفاقی با توان بخشــی تنها مدرســه معلولان زن در ســعادت آباد آشــنا شــدم. از آن طریق کمک به زنان معلول را شــروع کردم ؛ از آموزش زبان تا تشــکیل کمپین از انگلستان و پــول جمع کردن برای خریــد ویلچر برقی تا بتوانند به مدرســه بیایند. عجیب است که در تهران فقط یک مدرسه معلولان برای دختران داریم! آنجا به من گفتند در مرز بین ایران و افغانســتان، زنانی هســتند که مورد تجاوز و تعرض قرار گرفته اند و متأسفانه از خانــواده و جامعه طرد شــده اند؛ روی هوا هســتند. اول فکر کــردم نمی توانم کاری کنم. هرچقدر هــم پولی جمع آوری کنم، نمی توانم آسایشگاه بسازم. متأسفانه تعداد آنها نسبت به روستا زیاد بود. برای یکی از اسکان هایی که ساختم، ۲۰ نفر دختر جوان و نوجــوان بودند. آمار زیادی برای آن روســتای کوچک بود. باید محل زندگی آنها مثل یک خوابگاه کامل می بود. مادرم گفت مهم نیست اندازه کمک چقدر باشد، مهم این است که از یک جا شروع کنی. این شــد که یک اتاق حدود ۳۰ متری به اسم کتابخانه دکتر شــراره هوشمندیار ساختم. ساخت این کتابخانه باعث شد تا این زن ها، چه زن هایی که در مرز افغانستان هستند و چه زنانی که در ایران اند، بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیرند، زندگی کنند، درس بخوانند و کار کنند»

آنجا چه کارهایی انجام می دهند؟ 

عمدتا کار صنایع دســتی انجام می دهند و می فروشند. برای آموزش دادن به آنها هــم چندین داوطلب داریم. من زبان درس می دهم و دروسی که به بیولوژی و شیمی مرتبط است

چه شد که دومین کتابخانه را ساختید؟

بعد از یک ســال که کتابخانه اول را ســاختم، این خبر پیچید و متوجه شــدم که در نقطه دیگــری از مرز ایران و افغانســتان هم این اتفاق افتاده اســت. آمار ســن دختران زیر ۱۸ سال بود و خیلی شوکه شــدم. دخترانی ۱۰ تا ۱۵ ســاله. برای تحصیل آنها را تشــویق می کنیم. قول دادم اگر درس شــان را خوب بخوانند و باالی ۱۸ بشــوند، آنها را برای یک ســفر به تهران می آورم. آرزو دارند تهران را ببینند، خصوصا دختران افغانســتانی. برای خانه دوم نمی توانســتیم جایی پیدا کنیم. کنار یک مدرسه بزرگسالان، زمیــن وقفی را گرفتیــم و در ازای آن پول اندکی پرداخت کردیم. یک خرابه بود؛ اما آنجا یک مدرسه کوچک برای زنان و دخترانی ساختیم که به آنها تجاوز و تعرض شده بود.

همه دختران کار می کنند؟ حتی دختران با سنین پایین؟

من تشویق شــان می کنم که درس بخوانند؛ زیرا ســن آنها کم است. هر کسی بخواهد کار کند، می گویم کاری باشد که اندکی به تحصیل مرتبط باشد؛ مثل تایپ کردن، صحافی و... . این کار بهتر از آن است که از همان کودکی در بازار، صنایع دستی بفروشند. بهتر است تا ۱۶ سالگی صبر کنند و بعد وارد بازار کار شوند.

 نگاه به قربانی

 تجاوز باید تغییر کند کمی مکث می کند و ادامه می دهد: «شرایط روحی آنها بسیار شکننده است. خیلی راحت هم انرژی مثبت می گیرند و هم افت می کنند. همین چند وقت پیش، یکی از دختران کم سن وســال از من پرسید «خانم دکتر اگر من روزی مثل شما دکتر شدم، چطوری این موضوع را فراموش کنم؟ چطوری به خواستگارم بگویم این اتفاق افتــاده؟». هرچقدر تلاش کردم کــه تفهیم کنم این اتفاق برای گذشته است، درک آن برای دخترک خیلی سخت بود». او درباره تأثیر فرهنگ در عدم پذیرش قربانیان تجاوز می گوید: «این ســختی به خاطر این اســت که هنوز این فرهنگ در جامعه نهادینه نشده که این اتفاق ناخواسته برای هر کسی رخ داده است. به این افراد ناخواســته تعرض یا تجاوز شــده و اگر جامعه مثل جوامــع دیگر از آنها حمایت کند، راحت‌تــر می توانند از این فضا عبور کنند. هرچند فراموش نمی شــود، اما می توان آن را مدیریت کرد. در جامعه سنتی این مناطق به دلیل آنکه تقریبا در روستاها عشــیره‌ای زندگی می کنند، این خبر گوش به گــوش می پیچید و نمی‌گذاشــتند کســی با این افراد رفت و آمد کنــد و می گفتند این دختران، دختران‌شــان را به بیراهه هدایت می‌کند مثل خودشان! درحالی که این یک اتفاق بود و خواسته آن دختر نبود».

هوشــمندیار با چروکی در پیشانی که نشان از تلخی کلامش داشــت، گفت: «برای من خیلی ســخت بود که این وضعیت را می‌دیدم. بیش‌تر از این‌که به اتفاقی که دختران را زجر می‌داد، فکر کنــم، به این فکر می کنم که بایــد راهی برای فرهنگ این مناطق کرد. جامعــه باید بداند که این دختــران قربانی تعرض و تجاوز هســتند و نیاز به حمایت دارند، نه این‌که آنها را به دلیل فرهنگ نادرســت و دگم ســنتی طرد کند. تجاوز و تعرض خودش باری برای دختران اســت و این نگاه دیگران و برخورد آنها، بار دیگری روی دوش آنهــا می گــذارد». او ادامه می‌دهــد: «بعضی از این دختران کارتن‌خــواب بودند و در خیابان زندگی می‌کردند و حتی بــرای برخی از آنها تعرض و تجــاوز در خیابان هم رخ داده بود. یعنی همین بیرون کــردن از خانه دوباره برای آنها مهلکه‌ای بود که به دام‌شــان می انداخت. برخی هم تا مرز اعتیاد و خودکشی پیش رفته بودند. دخترانی هم که کمی خوش شــانس تر بودند، پدر اجازه می داد برای آنکه شب در بیرون از خانه نباشد، به خانه برگردنــد. در تهران، کمی دختران و زنــان جرئت اعتراض دارند، اما در جوامع حاشیه ای مثل شهرهای مرزی، هنوز نیاز به تعلیم و تربیت نســبت به این موضوع وجود دارد». هوشــمندیار البته می گوید در انگلســتان هم مثل خیلی کشورهای دیگر این اتفاق رخ می دهــد. او با انجمن هایی کار می کنــد و در آنجا با دختران پناه جوی فارســی‌زبان که به آنها تجاوز شــده صحبت می‌کند تا بتوانند از زندگی مسموم قبلی خود عبور کرده و زندگی جدیدی را آغاز کنند. با این حال تمرکز خود را بر دختران ایران گذاشته است.

این دختران به اندازه کافی زخمی هستند

چطور تجاوز و تعرض شناسایی می شد؟

اغلب شــکایت می کردند. پدر می‌گفت که شــکایت می‌کنم نــه به خاطر دخترم، برای این‌که فردا روزی نگویند دختر تو بدکاره اســت. برخی هم از طریق دوستان شــان با ما آشــنا می شدند و مراجعه می کردند. بعضی هم در مدرسه، مدیر متوجه شده بود یا از طریق سازمان های مردم نهاد به من اطالع داده بودند. خیلی راه های شناسایی آنها سخت اســت. دخترانی هستند که خدا را شکر در خانواده هستند، اما ترک تحصیل کرده اند و حاضر نیستند در کتابخانــه زندگی کنند؛ چون فکر می کننــد محل زنان خراب شــده و جامعه نگاه بدی به آنها خواهد داشت. البته تا امروز این خانه ها را به عنــوان کتابخانه ثبت کردیم تا ایــن نگاه را کم رنگ کنیم. این دختران به اندازه کافی زخمی هســتند. آنجا شد جایی برای درس خواندن. سعی می کنیم بخش آموزش را پررنگ کنیم تا ابعاد دیگر.

بوم رنگی که به جامعه برگشت

 زخم این دختران انکارنشــدنی اســت. آیا با مورد یا مواردی روبه‌رو شــده اید که این اتفاق تلخ سبب شده باشد به تن‌فروشی روی آورند؟

بله متأســفانه. یکــی از بچه ها گفته بود چــون به من تجاوز شــده حالا نوبت من اســت که از جامعه و مردان انتقام بگیرم. ایــدز گرفته بود و تلاش می‌کرد انتقام بگیرد. به هر حال بومرنگ است و برمی‌گردد. تلاش کردم افرادی را که بسیار پریشان احوال‌تر هستند، جذب محیط کتابخانه کنم و می توانم بگویم تا الان موفق نبودم، اما روان شناس با آنها صحبت می کند. آنها روزها می آیند و نمی‌ماننــد. این دختــران می گویند برای چــه درس بخوانم؟ یکی از دیدگاه‌های مردســالارانه این است که زن را مثل وسیله و دستمال کاغذی نگاه کنند که کارت بهداشت داشته باشد و صیغه شود و کارشان را انجام دهند. این تحقیر کردن زن است

می خواستم صدای زنان بی صدا شوم

 او ادامه می دهد: «می خواســتم صدای زنان بی صدا شــوم. کتابخانه اول را در هفتم مرداد ۱۴۰۰ ساختم و کتابخانه دوم را ۲۳ دی .۱۴۰۱ کتابخانه دوم کتاب نیاز داشت و امسال به کمک خیرین، هــزار کتاب برای آنجــا تهیه کردیم. من اغلب ایران نیســتم، اما داوطلبانی در منطقه هستند که با ما کار می کنند. آنها چون اهل همان محیط هستند، تجربه دارند و فرهنگ جامعه را می شناسند. برای من مهم بود کســانی که با دختران ارتبــاط دارند یا به آنها آموزش می دهند، حس مادرانه به آنها داشته باشند؛ زیرا سن این دختران بسیار کم است. نمی خواستم مشکلات روان‌شناختی هم به مشکلات‌شــان اضافه شود. هرچند به خاطر طرد شدن، به هر حال تا حد زیادی این تجربه تلخ را خواهند داشت

شــما چند ماه قبل، از دانشــگاه کندی دکترای افتخاری برای اختراعی که در علم پزشکی داشتید، دریافت کردید. شنیده ام که برنامه ای برای آن دارید

... بلــه. یکی تشــویقم کــرد کتابخانه دیگــری در مــرز ایران و افغانســتان تأسیس کنم. خودم هم در این فکر بودم. می خواهم این جایزه را صرف ســاخت یک کتابخانه جدید کنم. می‌خواهم صدای زنان بی‌صدا باشم . در ذهنــم تلخــی زخــم بر روح و تــن دختــران بی پنــاه مرزهای شرقی را مرور می کنم. به آموزش و فرهنگ ســازی ای فکر می کنــم که هنوز راه درازی بــرای آن در پیش اســت. برای قضاوت نکــردن ایــن دختــران و درک قربانی بــودن آنهــا و نیازمندی به حمایت جامعه، راه هنوز طولانی است. دخترانــی که صدایشــان را نشنیدیم، هنوز آنجا هستند. شاید در اتاقکی سرد، شاید در خیابانی بی پناه. اما هنوز امید دارند. اگر ما بخواهیم، می توانیم پناه شویم، نه قاضی.