قلمرو رفاه

دیالکتیک عقب‌ماندگی: نگاهی تاریخی موانع توسعه پایدار اقتصاد ایران

احمد سیف درباره توسعه‌نیافتگی پایدار ایران و خصوصی‌سازی‌های معیوب چه می‌گوید؟

29 مهر 1404 | 18:40 توسعه پایدار
خسرو صادقی بروجنی
خسرو صادقی بروجنی

«توسعه پایدار» یکی از اهداف توسعه‌ای هر کشور با ساختاری مدرن است، اما ایران بیشتر با یک وضعیت «توسعه‌نیافتگی پایدار» روبه‌رو بوده است. در این میان، چه عوامل تاریخی، ساختاری و سیاسی منجر به تعمیق توسعه‌نیافتگی در ایران شده و در هر دوره زمانی کدام دسته از عوامل نقش مهمتری ایفا کرده‌اند؟ احمد سیف، در تازه‌ترین کتاب خود تلاش کرده به این سوالات پاسخ دهد.

«احمد سیف» اقتصاددان ایرانی بیش از 50 سال است که در انگلستان زندگی می‌کند، 30 سال در دانشگاه‌های این کشور اقتصاد تدریس کرده و هم‌اکنون بازنشسته شده است. وی به‌رغم نیم‌قرن دوری از ایران از جمله پژوهشگرانی است که با پژوهش مستمر در مورد تاریخ، اقتصاد و جامعه‌شناسی ایران دارای نگاه واقع‌بینانه، چندبعدی و جامع در مورد علل عقب‌ماندگی و توسعه‌نیافتگی ایران است.

اگر پژوهشگران حوزه توسعه در ایران و جهان را به دو دسته کلی تقسیم کنیم، عده‌ای همانند نظریه‌پردازان «مکتب وابستگی» وزن بیشتری به موانع برونزای توسعه می‌دهند و نقش استعمار، امپریالیسم و تداوم ماهیت آنها در قالب سازمان‌های جهانی و شرکت‌های چندملیتی را مهم قلمداد می‌کنند و رمز توسعه کشورهای توسعه‌نیافته را قطع وابستگی از کشورهای مرکز سرمایه‌داری می‌دانند.

برخی دیگر پیرو «نظریه مدرنیزاسیون» هستند. این عده عوامل داخلی از جمله ساختار سیاسی، اقتصادی و فرهنگ غالب در کشورها را موثرتر قلمداد کرده و معتقدند کشورهای پیرامونی و توسعه‌نیافته باید قدم در راه کشورهای پیشرفته بگذارند و برای نیل به توسعه از سیاست‌ها و برنامه‌های توصیه شده توسط آنها تبعیت کنند.

 اما در میان این دو طیف نظریه، کسانی هستند که ضمن اعتقاد به هر دو دسته، معتقدند علت‌های درونی و بیرونی توسعه‌نیافتگی به طور مشخص درون هیچ‌یک از نحله‌های فکری نمی‌گنجد و با تحلیل مستقل از وضعیت یک کشور به بررسی ریشه‌های عقب‌ماندگی و توسعه‌نیافتگی آن می‌پردازند.

احمد سیف را می‌توان از جمله این پژوهشگران دانست. او با بهره‌گیری از دانشی میان‌رشته‌ای که شامل اقتصاد سیاسی، علوم سیاسی، جامعه‌شناسی و تاریخ است، ریشه توسعه‌نیافتگی ایران را نه‌فقط حضور مداوم کشورهای استعماری و دخالت‌های آنها در امور داخلی می‌داند و نه همانند فرهنگ‌گرایان همه مشکلات را به گردن فرهنگ مردم و ساختار سیاسی داخل کشور می‌اندازد بلکه با نگاهی جامع و ژرف هر دو دسته از نظریات مذکور را به کار می‌گیرد و در هر دوره تاریخی به نقش موثر آنها می‌پردازد.

سیف در تازه‌ترین اثر خود با عنوان «نگاهی با دوربین به اقتصاد ایران» (از مشروطه تاکنون) بار دیگر نشان داده که به هیچ‌یک از دسته نظریات یاد شده تعصب ندارد و ضمن اینکه می‌پذیرد «سیاست‌پردازان و دولتمردان ایران معاصر در پیدایش و تداوم وضعیت نامساعدی که در آن هستیم بی‌تقصیر نیستند» اما همزمان معتقد است «در ایران، ما مشکلی ساختاری و تاریخی هم داریم». او در مقالات و مصاحبه‌های این کتاب تلاش دارد به این مشکلات ساختاری و تاریخی بپردازد و راهکاری برای آنها پیشنهاد دهد.

در این بین، اما از جمله ایرادهای کتاب مذکور می‌توان به نپرداختن کافی به دوران پهلوی دوم و یکدست نبودن شکل مطالب اشاره کرد. پس از مقاله نسبتا مفصلی در مورد دوران قاجار و قدرت‌گیری پهلوی اول، سیف در مصاحبه‌ای به دوران ملی شدن صنعت نفت و اصلاحات دوران مصدق در زمان پهلوی دوم می‌پردازد. در این بین، تحولات دوران پهلوی دوم صرفا در چارچوب دوران کوتاه نخست‌وزیری مصدق مورد بحث قرار می‌گیرد و پس از آن مطالبی در مورد اقتصاد سیاسی دولت‌های ایران پس انقلاب وجود دارد. از سوی دیگر، شکل مطالب کتاب به دو صورت مقاله و مصاحبه است.

اگر مطالب ذکر شده در مصاحبه‌ها با قالب مقاله در کتاب آورده می‌شد، هم ساختار مطالب کتاب یکدست‌تر بود و هم این کتاب می‌توانست جایگاه شایسته‌تری نزد پژوهشگران تاریخ اقتصاد سیاسی ایران داشته باشد. در نگارش مطلب حاضر به بهانه مرور کتاب تازه احمد سیف تلاش کردم به منابع دیگری رجوع کنم تا هم محتوای استدلالی مطلب متکی به منابع معتبر دیگر باشد و هم شکل مطلب، صرفا به شکل یک مرور کتاب صرف نباشد.

دیالکتیک عقب‌ماندگی

«انقلاب مشروطه از منظر اقتصاد سیاسی» طولانی‌ترین مطلب کتاب «نگاهی با دوربین به اقتصاد ایران» است که در آن نگارنده در قالب مصاحبه، نظرات خود را در مورد ساختار اقتصاد سیاسی دوران قاجار بیان می‌کند. «اقتصاد ایران در قرن نوزدهم» نیز عنوان کتابی است که سیف پیش‌تر آن را در مورد وضعیت اقتصادی و سیاسی ایران در دوران قاجار نگاشته بود و در این مصاحبه نیز ارجاع‌هایی به آن داده می‌شود.

نگارنده کتاب از جمله پژوهشگرانی است که معتقد است «تطبیق ساختار طبقاتی یک جامعه نمونه‌وار فئودال با ایران قرن نوزدهم کاربرد ندارد، چون اگرچه ساختار اقتصادی ایران ماقبل سرمایه‌داری است ولی این ساختار فئودالی نبوده است. یعنی ما در قرن نوزدهم، در ایران «فئودال» بنا به تعریف دقیق کلمه نداریم» (سیف: 8). در این دوران مهمترین طبقات، دهقانان هستند و تیولدارانی که «فئودال ارزیابی می‌شوند ولی فئودال نبوده‌اند»، این طبقه گرچه از مازاد تولید زمین امرار معاش می‌کنند اما نوع رابطه با زمین به عنوان عامل اصلی تولید مبین ماهیت آنها نیست بلکه وابستگی‌شان به «بوروکراسی خودکامه حاکم» است که به آنها امکان «حق تصرف» می‌دهد.

 در این دوره، فساد، ظلم و ستم و خودکامگی شاهان قاجار امنیت سرمایه‌گذاری را با مانع جدی روبه‌رو کرد و همین ساختار معیوب سیاسی از دلایل «قطحی سرمایه‌گذاری» بود. «در نظامی که قانون‌اش قانون‌گریزی باشد، جان و مال همیشه در معرض تهاجم است و «معقولانه» است که مال عمدتا «منقول» باشد تا در صورت نیاز بتوان آن را مخفی کرد و از دسترس عاملان استبداد مصون داشت.» (همان: 18).

برای ترسیم این شرایط می‌توان به سخن کنسول بریتانیا در رشت اشاره کرد که در سال 1861 در گزارشی به مافوق خود نوشت: «حکومت در ایران چیزی غیر از یک نظام گسترده راهزنی و ستمگری نیست» (همان: 25). در موردی مشابه حاکم سابق کلات که در نزدیکی همدان صاحب یک معدن زغال‌سنگ از کارافتاده بود، علت تعمیر نکردن آن را این گونه شرح می‌دهد: «آیا چنین کاری عملی است؟ وقتی من دردسرهای لازم را کشیده و پول و سرمایه‌ام را صرف بازسازی کردم، تازه دولت سر می‌رسد و همه منافع را برای خودش می‌خواهد» (همان: 59).

بنابراین همچنان‌که در مقاطع دیگر تاریخ ایران شاهد هستیم، دولت خودکامه سررشته تمام امور زندگی اقتصادی را در دست گرفته و از سوی دیگر به دلیل فساد گسترده و ناکارآمدی شدید امنیت لازم برای سرمایه‌گذاری و رونق تولید وجود نداشت و در نتیجه دلالی و دلال مسلکی مسیر فعالیت‌های اقتصادی را از یک اقتصاد تولیدی دور کرد. در پاسخ به بحران اقتصادی که دامنگیر کشور شده بود، ناصرالدین‌شاه نوعی برنامه «تعدیل اقتصادی» شامل «خصوصی‌سازی بدوی» و «استقراض خارجی» را اجرا کرد و «برای نخستین‌بار در تاریخ معاصر ایران طبقه زمینداری شکل گرفت که برخلاف گذشته زمین را مثل هر متاع دیگر در بازار خریده بود و مالکیت یا تصرف‌اش بر زمین دیگر مدیون «عطایای ملوکانه» نبود» و از سوی دیگر «قدرت‌های استعماری هم در همه طول قرن کوشیدند «سیاست‌های دروازه باز» را بر اقتصاد ایران تحمیل کنند» (همان: 19).

 نتیجه اجرای این دو سیاست، ظهور یک «بورژوازی تجاری» بود که عمدتا به دلالی اشتغال داشت و همین امر از جمله زمینه‌های تضعیف تولید اقتصادی در ایران را فراهم کرد. همانند آنچه در دوران قاجار شاهدش هستیم یعنی اجرای همزمان «خصوصی‌سازی» و «سیاست دروازه باز» در دوره‌های بعد تاریخ ایران نیز تکرار شد که نشان می‌دهد علت‌های توسعه‌نیافتگی در ایران دارای ریشه‌های «تاریخی» و «ساختاری» است.

«به بیان دیگر آنچه که شاهد آن هستیم مجموعه‌ای به‌ هم پیوسته از اجزای یک استبداد آسیایی است که به صورت مانعی جدی بر سر انباشت سرمایه عمل می‌کند. عملکرد این عوامل در طول قرن با پیامدهای به سلطه درآمدن اقتصادی ایران تکمیل می‌شود و آنچه می‌توان آن را «دیالکتیک عقب‌ماندگی» نامید شکل می‌گیرد» (همان: 36).

 نگارنده کتاب با بیان هر دو دسته دلایل داخلی و خارجی توسعه‌نیافتگی یک کشور چنین نتیجه‌گیری می‌کند که «آنچه در ایران بود و در طول قرن نوزدهم هم ریشه‌دار و گسترده‌تر شد، دیالکتیک عقب‌ماندگی بود. یعنی ما در نتیجه مجموعه‌ای از عوامل درونی و برون‌ ساختاری، از دنیای پیشرفته آن روز عقب ماندیم و همین عقب‌ماندگی شرایطی را فراهم آورد که باعث شد در نتیجه عمل کردن این دو دسته عوامل بر یکدیگر با گذشت زمان، بیشتر عقب بمانیم.

 برای نمونه، در سال 1900 میلادی فاصله تکاملی جامعه ما از دنیای پیشرفته آن روز بیشتر بود تا در سال 1700 میلادی؛ چرا‌که آنها در این 200 سال گام‌های بلندی به جلو برداشتند و ما اگر عقبگرد نکرده باشیم، در جای خویش ایستاده بودیم. درست است که مسئولیت بیشتر به گردن خود ما و نظام حکومتی و فرهنگ خودمان است، اما واقعیت این است که در نتیجه نفوذ قدرت‌های استعماری، برای مثال حتی اگر می‌خواستیم راه‌آهن بسازیم نمی‌توانستیم.

 دیگر از تحمیل سیاست اقتصادی درهای باز بر اقتصاد بی‌رمق ایران چیزی نمی‌گویم که آن تتمه رمق را نیز از آن مجموعه در راه حال موت گرفت» (همان: 53). دولت‌های ایران در قرن نوزدهم گرچه دارای عملکرد یکسانی نبودند اما آنها را می‌توان در سه شاخه عمده دسته‌بندی کرد. «اگر در زمان شاه‌عباس، شاخه تولید و بازتولید نسبتا فعال بود و اگر به عصر نادرشاه شاخه‌های غارت در داخل و خارج دست بالا را داشت، در زمان قاجار تنها شاخه فعال حکومتی شاخه غارت در داخل بود» و «وقتی از سه شاخه حکومتی تنها شاخه غارت در داخل فعال باشد، نتیجه آن ملی شدن فقر و تعمیق و گسترش عقب‌ماندگی اقتصادی است» (همان: 60).

در نتیجه در دوران قاجار دولت نه‌تنها همانند یک دولت آسیایی بهنجار برای تولید و بازتولید در کارهای عمومی سرمایه‌گذاری نمی‌کند، بلکه نوعی دولت آسیایی معکوس است که مانع اصلی تولید و بازتولید به شمار می‌رود. در این زمینه می‌توان به خاطرات «حاج سیاح» اشاره کرد. او با بیان مثالی نشان می‌دهد یکی از زمینداران خوزستان در پاسخ پیشنهاد خود به دولت مرکزی برای تعمیر مشارکتی یک سد جواب می‌شنود که «اول پیشکش دولت را معین کند» (همان: 61).

سیاح با تحلیل این نوع حکومتداری می‌نویسد: «دولت ابداً این فکر را نکرده که مالیات و آنچه از رعیت گرفته می‌شود برای این است که برای منافع آنان صرف شود، بلکه مردم را بنده خود می‌داند و آنچه می‌گیرد مال خود می‌شمارد. بنابراین می‌گوید ما چرا مال خود را که برای کامرانی و عیش و نوش از دست مردم گرفته‌ایم خرج کنیم تا مردم نفع ببرند؟ دولتیان ایران، ایرانیان را بیگانه و بنده خود می‌دانند و نمی‌دانند که اگر چنین باشد باز نفع ایشان در آبادی است یا می‌دانند، لکن خرج به عیش و نوش نقد را مقدم به نفع نسیه می‌دانند» (همان: 62).

 توجه به این خاطرات و نقل قول‌ها و مقایسه عملکرد و گفتار حاکمان وقت با عملکرد و گفتار مسئولان در دوره‌های تاریخی دیگر نشان می‌دهد همچنان‌که پیش‌تر گفته شد، مشکلات فرهنگی و ساختاری در جامعه ایران طی چند قرن اخیر از خصلت تکرارپذیری برخوردارند، با این تفاوت که بیان یک شاه و کسی که خود را سایه خدا می‌دانست و تحت هیچ قانونی مشروط نشده بود، از بیان یک دولت مدرن و مشروط به قانون و مجلس صریح‌تر و شفاف‌تر است.

 بنابراین مجموعه این شرایط در دوران قاجار بود که زمینه‌های تاریخی «مصرف‌زدگی، تولیدگریزی و دلال‌مسلکی و انگل‌سالاری زندگی و اندیشه‌ورزی اقتصادی» را فراهم کرد. انقلاب مشروطه تلاش جدی بود برای پایان دادن به استبداد مطلقه شاهان قاجار و تغییر ماهیت حکومت از ملک طلق پادشاه به نظامی پاسخگو مقابل قانون و نمایندگان مردم، گرچه بعد از مشروطه این امور در ظاهر عملی شد، اما با روی کار آمدن پهلوی اول، «آنچه در زمان رضاشاه داریم در واقع کاریکاتوری از دولت مدرن است، نه یک دولت مدرن واقعی» و «کودتای سوم اسفند تحولی است که به مشروطه نیم‌بند پایان بخشید» (همان: 70).

واقعیت یک «نوستالژی»

 طی سال‌های اخیر به‌ویژه با گسترش فعالیت شبکه‌های ماهواره‌ای ایرانی برون‌مرزی، تبلیغات این رسانه‌ها همواره در جهت ارائه تصویری مثبت از سلسله پهلوی بوده است. به‌ویژه تمرکز این تبلیغات بر اقدامات زیرساختی صورت گرفته در دوران پهلوی اول است و چنین گفته می‌شود که در این دوران برای اولین‌بار زیرساخت‌های لازم برای ورود ایران به عصر جدیدی از مدرنیسم فراهم شد.

توسعه زیرساخت‌هایی مانند راه‌آهن سراسری، جاده‌سازی، مدارس عالی، بانکداری، افزایش کارخانجات، ارتش نوین، نظام قضایی جدید و... نمونه‌هایی از این اقدامات شمرده می‌شود. تصاویر ارائه شده سعی دارد دوران خوشی را نمایش دهد که زمینه‌های پیشرفت جامعه ایران در آن فراهم شد؛ دوران خوشی که مخاطب را متقاعد سازد که به چشم یک نوستالژی از آن یاد کند.

به پهلوی دوم که می‌رسیم این تصاویر از ایجاد زیرساخت‌های یک ایران مدرن جلوتر می‌رود و با نمایشی کارت پستالی از خیابان‌های مرکزی تهران تلاش دارند کشوری در حد و اندازه پیشرفته‌ترین کشورهای آن روز جهان را به نام ایران معرفی کنند؛ تصویری که اگر واقعیت داشت دلیلی برای انقلاب مردم ایران در سال 57 وجود نداشت. طبیعی است که در این تصاویر از کشوری که 53 درصد جمعیت آن در روستاها زندگی می‌کردند خبری نیست.

جمعیت روستایی که سه سال پیش از انقلاب فقط 12 درصد از آنان به برق و 5 درصد به آب لوله‌کشی دسترسی داشتند (اشرف و عزیزی: 109). اما به راستی جامعه ایران در دوران سلسله پهلوی چه روزهایی پشت سر گذاشت و وضعیت اقتصاد و سیاست ایران چگونه بود؟ در مورد قدرت‌گیری رضاشاه، مناسبات موجود در جامعه ایران و فشارهای درونی (جنبش انقلابی و اجتماعی مردم) و خارجی (وقوع انقلاب اکتبر در روسیه) که منجر به اقدامات صورت گرفته در دوره پهلوی اول شد، کتاب‌های جامعی نگاشته شده که از آن جمله می‌توان به «انکشاف اقتصادی ایران و امپریالیسم انگلستان» نوشته آواتیس سلطان‌زاده، «پیشینه‌های اقتصادی- اجتماعی جنبش مشروطیت و انکشاف سوسیال دموکراسی» نوشته خسرو شاکری، اعتلای ضدتاریخ (بحران معرفت در شناخت معماران بورژوازی کمپراتور) نوشته علی پورصفر (کامران) و ... اشاره کرد.

احمد سیف نیز در دو مطلب «درباره اقتصاد ایران به زمان رضاشاه» و «روشنفکران و ملی شدن صنعت نفت» تلاش دارد چهره واقعی از تحولات ایران در آن سال‌ها نشان دهد.  مجال اندک مطلب حاضر اجازه ورود مفصل به جزییات بحث را نمی‌دهد، اما بررسی اجمالی تحولات آن سال‌ها می‌تواند به یک ارزیابی درست تاریخی منجر شود.

در سال‌های منتهی به انقلاب مشروطه، جنبش عمومی حق‌طلبانه‌ای توسط گروه‌های مردمی و روشنفکران ایرانی ایجاد شده بود که مطالبه اصلی آن «مشروط» کردن قدرت پادشاه، آزادی بیان و انتقاد، حق برخورداری از عدالتخانه و ایجاد امنیت در کشور بود. برای نمونه در بند دوم و چهارم مرامنامه جنبش جنگل بر «آزادی فکر، عقیده، اجتماعات، مطبوعات، کار، کلام» و «تساوی زن و مرد در حقوق مدنی و اجتماعی» تاکید شده بود یا حزب دموکرات ایران که با گرایش سوسیال دموکراتیک در انتخابات سال 1289، یعنی یکدهه قبل از قدرت‌گیری رضاشاه، شرکت کرد در برنامه خود خواست‌هایی در مورد آزادی مطبوعات و بیان، حق کارگران برای ایجاد تشکل و اعتصاب و حق رای برای زنان و اصلاحات ارضی مطرح کرده بود.

‌اما استبداد خودکامه حاکم مقابل این خواست‌ها ایستاد. از جمله فوج قزاق که رضاخان میرپنج در آن حضور جدی داشت، با قدرت تمام در سرکوب جنبش جنگل نقش داشت. وجود این مطالبات و جنبش‌های اجتماعی پیگیر برای تحقق آنها در سال‌های پیش از سلطنت پهلوی نشان می‌دهد آنچه به صورت آمرانه و معوج در دوران پهلوی اول انجام شد، تنها بخش کوچکی از مطالبات بحق و از پایین جامعه ایران بود. طبیعی است وقتی یک نیروی «ضدانقلاب» بر جای یک جنبش عظیم «انقلابی» قرار می‌گیرد، برای ایجاد رضایت در جامعه چاره‌ای ندارد جز آنکه بخشی از خواست‌های انقلابیون را، اگرچه در اشکال و ماهیت‌های دیگر، به اجرا درآورد.

از این زاویه اقدامات رضاشاه در دوران پهلوی اول را باید نوعی واکنش درونی به مطالبات یک جنبش اجتماعی و انقلابی ارزیابی کرد. همچنان‌که وقوع انقلاب اکتبر در همسایه شمالی ایران و دلبستگی برخی از جنبش‌های داخلی به اقدامات صورت گرفته در روسیه را نیز می‌توان به عنوان یکی از عوامل خارجی این تغییرات به شمار آورد.

از سوی دیگر، انگلستان به عنوان یک کشور استعماری که نفوذ قابل توجهی در ایران داشت به خوبی آگاه بود که ورود به مناسبات سرمایه‌دارانه نیازمند اصلاحات زیرساختی در حوزه‌های حمل‌و‌نقل، قوانین داخلی و ایجاد امنیت سرمایه‌گذاری است. اقداماتی که در دوره پهلوی اول به رضاشاه نسبت داده می‌شود به‌رغم انتقادی که به هر یک از آنها وارد است، بیش از آنکه زاییده ذهن و توان کارشناسی شخص شاه باشد، ناشی از به‌کارگیری مجموعه‌ای زبده از کارشناسان در اطراف او بود. کارشناسانی که به‌رغم آنکه وجود آنها در ابتدای دوره  پهلوی اول موجب اصلاحات اساسی در کشور شد، به خاطر استقلال رای و ظرفیتی که برای محبوبیت داشتند مورد بدگمانی رضاشاه بودند و به دستور او از گردونه قدرت به خارج پرتاب شدند (فوران: 337) و به همان نسبت نیز مدیریت کشور با موانع جدی روبه‌رو شد.

از میان این چهره‌ها چهار تن از همه شاخص‌تر بودند. «علی‌اکبر داور»، معمار دادگستری نوین ایران که بعدها وزیر دارایی شد و به دنبال اختلافاتش با شاه بر سر سیاستگذاری اقتصادی، خودکشی کرد، «فیروز میرزا» که وزیر دارایی بود و به جرم رشوه‌خواری محاکمه و اعدام شد، «تیمورتاش» در مقام وزارت دربار که او نیز به جرم رشوه‌خواری زندانی شد و در نهایت به دلیل عارضه قلبی درگذشت و «سردار اسعد بختیاری» وزیر جنگ که بازداشت شد و یک‌سال بعد در زندان درگذشت.

بنابراین خودکامگی و استبداد رضاشاه نه‌فقط تلاش داشت منتقدان و مخالفان را از صحنه سیاست ایران حذف کند، بلکه حلقه «خودی»ها را نیز در برگرفت و همان کسانی که پایه‌گذاران اصلاحات رضاشاهی بودند، قربانی استبداد رضاشاهی نیز شدند. یکی دیگر از موضوعات مورد تاکید طرفداران حکومت پهلوی اول، بحث «امنیت» در دوران رضاشاه است.

اینکه در اواخر دوران قاجار و پیش از شروع سلسله پهلوی، ناامنی گسترده‌ای در کشور وجود داشت و رضاشاه با ایجاد نهادهای مدرنی مانند ارتش و دادگستری و همچنین مقابله با شورشیان ایلات و عشایر زمینه ایجاد یک دولت واحد و مقتدر مرکزی را فراهم کرد. آنچه در دوران رضاشاه وجود داشت، نه به معنای امنیت در پناه قانون بلکه «ترس و ناامنی سراسری شده است که ذهنیت ساده‌اندیش ما این ترس را «امنیت» می‌خواند» (سیف: 72).

به بیان دیگر، کودتای سوم اسفند سال 1299 توسط سیدضیاء‌الدین طباطبایی و رضاشاه و تایید انگلیس «به واقع بازگشتی بود به نظام حکومتی ناصرالدین شاهی» (همان:21). متاسفانه در این دوره روشنفکران ایرانی نیز با درکی نادرست از مفهوم «مدرنیته»، «ساختمان‌سازی و راهسازی را عوضی گرفته و اگر مرتکب این خبط اساسی نمی‌شدند دلیلی نداشت که برای مثال ملک‌الشعرا بهار خواستار «دیکتاتور مصلح» باشد که می‌تواند «ضامن خیر و صلاح جامعه باشد» و بعد در مقاله «استبداد یا روح قانون» حتی فراتر برود و معتقد باشد علت ناامنی و شورش‌ها در ایران این است که «کسی از دولت نمی‌ترسد».

ترس فراگیر در دوران رضاشاه که به اشتباه از آن به عنوان «امنیت» تعبیر می‌شود، موجب ثبات حکومت شد و رمز ثبات به‌رغم وجود انواع مشکلات را در همین ترس سراسری در جامعه باید جست‌وجو کرد. «ثبات حکومت رضاشاه تا اندازه‌ای بود که «پیر هانری دولابلانشته» کاردار سفارت فرانسه در ایران، ضمن گزارش خود به وزارتخانه متبوع‌اش در سال 1317 نوشت: «ترس و وحشتی را که رضاشاه در ایران به وجود آورده است، آنچنان وسیع و عمیق است که به‌رغم شکست‌های متعدد در تمام زمینه‌ها و با وجود فقر حاکم بر جامعه، حکومت رضاشاه برای مدت بسیاری طولانی بر جامعه ایران ادامه خواهد داشت» (پورصفر: 56).

اقدامات رضاشاه در ایجاد یک نظام متمرکز و مستبد داخلی که تلاش داشت با ایجاد ترس امنیت را برای مردم خود به ارمغان آورد، ممکن است به شرایط تاریخی آن دوره از جمله وجود از هم‌گسیختگی جامعه، ناامنی، قیام ایلات و عشایر و وجود ملوک‌الطوایفی در مناطق مختلف ربط داده شود. اما عملکرد سلسله پهلوی در سال‌های بعد که در دوران پهلوی دوم نیز تداوم داشت، نشان داد این اقدامات، نه واکنش‌های موضعی، موقت و ضربتی برای ایجاد امنیت بلکه منطق درونی و کلی آن نظام برای ایجاد یک دیکتاتوری پلیسی و مستبد بود.

از سوی دیگر، اگر سه نهاد مدرن مهم یعنی مجلس، مطبوعات و احزاب را در تاریخ صد سال اخیر ایران بررسی کنیم، به‌رغم تبلیغات فریبنده‌ای که این دوران را سرآغار دوران «ایران مدرن» قلمداد می‌کنند، در دوران پهلوی اول هیچ‌یک از این نهادهای مدرن سیاسی تقویت نشد بلکه ساختار سیاسی کشور ماهیتا بازگشت به دوران سلطنت مطلقه پیش از مشروطه و «عصر فتحعلی‌شاه قاجار اما با ظاهری متفاوت» (سیف: 82). البته یک تفاوت عمده و اساسی میان دوران رضاشاه و دوران شاهان قاجار وجود داشت.

«اگر به زمانه آن مستبد ریش بلند کوتاه عقل قانون نداشتیم، حکومت خودکامه رضاشاه بنایش را بر قانون‌شکنی گذاشت» (همان: 83). «در دوره رضاشاه هم نهاد دولت، بی‌خاصیت و هم با تقلب‌های گسترده و اعمال نفوذ در انتخابات، نهاد مجلس به همان سرنوشت دچار شد» (همان: 75) و هم مطبوعات نتوانستند وظیفه اصلی خود را در گردش آزاد اطلاعات و بیان نظرات انجام دهند. نبود این نهادهای مدرن که بتوانند وظیفه مناسب خود را انجام دهند، وضعیتی را به وجود آورد که در سایه یک «تجددطلبی بی‌ریشه و قلابی»، «به جای رسیدگی به آموزش و بهداشت و اقتصاد مملکت، بخش اعظم بودجه دولتی صرف قشون می‌شود که اگرچه برای «امنیت» لازم است، ولی به واقع کاربرد اصلی آن سراسری کردن ترس است» (همان: 93).

تحولات دوران رضاشاه «تضمین‌کننده منافع دولتمردان و امرا و افسران عالیرتبه ارتش و شهربانی و ژاندارمری و ملاکان روستایی و شهری و خوانین و تجار واردکننده و برخی صادرکنندگان مواد خام سنتی بود. به همین دلیل دستور کار جامعه ایران با تفاوت‌های اندکی، همچنان مشتمل بر رئوس و اصولی بود که ده‌ها سال پیش از انقلاب مشروطیت شکل گرفته بودند» (پورصفر: 38).

فقط برای نمونه از میان آمارهای زیادی که مربوط به آن سال‌هاست، «کل درآمد دولت در سال 1308 نزدیک به 35 میلیون تومان بود. درآمد نفت 12 میلیون تومان بود که 6 میلیون تومان به عنوان ذخیره برای مصارف نظامی کنار گذاشته شد. کل بودجه وزارت جنگ در سال 1308 معادل 14 میلیون و 600 هزار تومان بود. به سخن دیگر، در مملکتی که نه راه داشت، نه مدرسه و نه بیمارستان، نزدیک به 20 میلیون تومان از درآمد 35 میلیون تومانی به طور مستقیم صرف ارتش شد» (سیف: 105). 

رضاشاه که در زمان به قدرت رسیدن یک نظامی فوج قزاق بود و اموال چندانی نداشت، در پایان دوران سلطنت‌اش، به «زمین‌خواری» شهره بود، مالکیت 3 میلیون جریب زمین را در اختیار داشت، موجودی‌اش در بانک ملی به 68 میلیون تومان (7 میلیون پوند استرلینگ) می‌رسید و در کارخانه‌ها، شرکت‌ها و انحصارهای متعدد داخلی سهام داشت (فوران: 338).

به گفته وکیل ملایر در مجلس شورای ملی اندکی پس از خلع رضاشاه: «شاه سابق را می‌دانم 17 سال در این مملکت سلطنت کرد و این را تقسیم به روز که کنیم تقریبا 6 هزار روز می‌شود و ایشان 44 هزار سند مالکیت صادر کرده‌اند. تقسیم که کنیم روزی 7 سند ایشان گرفته‌اند» (سیف، 84). بنابراین زمین‌خواری و بهره‌برداری خصوصی از اموال عمومی در ایران محصول اقتصاد سیاسی نظام خودکامه‌ای است که ریشه‌های تاریخی آن به ادوار گذشته بازمی‌گردد. در زمینه مقایسه سهم بودجه در بخش‌های مختلف کشور و اینکه جهت‌گیری سیاست‌ها به کدام سمت و سو است، دیگر مقاطع تاریخی ایران نیز تجربه کم و بیش مشابهی را با اکنون نشان می‌دهد.

به بیان دیگر، آنچه باید صرف ایجاد زیرساخت برای توسعه بنیادی کشور شود به تعبیر «لوئی آلتوسر»، جامعه‌شناس رادیکال فرانسوی صرف هزینه دستگاه‌های ایدئولوژیک و سرکوبگر برای تحمیل اراده حاکمان و تداوم سلطه سیاسی دولت می‌شود. این نوع تخصیص منابع به جای آنکه به ایجاد یک جامعه دارای تفاهم و اشتراک نظر با سطح بالایی از مشارکت، همبستگی و سرمایه اجتماعی منجر شود، گستره‌ای از منافع طبقاتی و ایدئولوژیک در حال نزاع و جدال دائمی را به وجود می‌آورد که حفظ این ساختار کنونی نیز همچنان نیازمند صرف هزینه‌های امنیتی و نظامی بیشتر است.

تجربه مدیریتی کشورهای شمال اروپا در میان کشورهای توسعه‌یافته و کوبا در میان کشورهای در حال توسعه نشان می‌دهد هرچه هزینه‌های نظامی یک کشور در حال صلح کمتر و بودجه اجتماعی افزایش یابد، هم درجه رفاه اجتماعی بالاتر و هم رابطه دولت- ملت رابطه قوی‌تری است. 

نفت یا ناکارآمدی؟

سیف در مطلب «روشنفکران و ملی شدن صنعت نفت» با بیان اینکه «نقدپذیری یکی از مشخصه‌های اولیه یک جامعه مدرن و مدنی است»، معتقد است نباید اقدامات مصدق را به ملی شدن صنعت نفت تقلیل داد بلکه او پیش‌تر از دوران سه ساله نخست‌وزیری خود بیش از 60 سال در سیاست ایران نقش فعال و اصلاحگرانه داشت.

 با این همه، یکی از عمده‌ترین انتقادهایی که به‌ویژه طی سال‌های اخیر از سوی صاحبنظران راستگرا به مصدق شده بحث ملی شدن صنعت نفت است. با این استدلال که نفت در اساس «دولتی» شد و از آنجایی که اقتصاد دولتی یک اقتصاد دستوری و رانتی است پس ریشه مشکلات کشور را باید در دولتی شدن مهمترین منبع تولید ثروت در کشور یعنی نفت دانست.

به باور سیف «در دانمارک و دیگر کشورهای اسکاندیناوی هم وضعیتی مشابه وجود دارد، ولی در رده‌بندی توسعه انسانی سازمان ملل این کشورها در ردیف 10 کشور اول قرار دارند» (همان، 116) و مشکل در ایران ناشی از دولتی یا ملی بودن نفت نیست بلکه «نهاد دولت در ایران به دلایل عدیده تاریخی و سیاسی کارآمد نیست» و «مشکل تاریخی ما نه پول نفت، بلکه در وجه عمده شیوه هزینه کردن آن است. نبود کنترل دموکراتیک نه‌فقط بر بخش نفت که بر زندگی ما به طور کلی بلیه‌ای است که هنوز برای درمان‌اش کاری نکرده‌ایم» (همان، 117).

همچنان‌که اشاره شد، بررسی اقتصاد سیاسی دوران پهلوی دوم در کتاب اخیر احمد سیف، محدود به دوران نخست‌وزیر مصدق است، اما او پیش‌تر در کتاب دیگری با نام «مقدمه‌ای بر اقتصاد سیاسی» در قالب بحثی در مورد مقایسه مسیر توسعه اقتصادی ایران و کره‌جنوبی، در مورد اقتصاد ایران در دوران پهلوی دوم بحث کرده و با بیان آمار و ارقام اقتصادی ثابت می‌‎کند در این دوران نیز در «ساختار معیوب و بیمار اقتصاد ایران» تغییر چشمگیری رخ نداد.

وابستگی اقتصاد به فروش نفت و گاز، واردات بی‌رویه کالاهای مصرفی، وابستگی صنایع به خارج و رشد فزاینده بودجه نظامی و تسلیحاتی همچون گذشته ادامه یافت. اگرچه «سازمان عریض و طویل برنامه» وجود داشت اما «اقتصاد ایران برنامه نداشت» و صنایع ایران 90 درصد به خارج وابسته بود. «51 درصد مردم در روستاها زندگی می‌کردند، ولی تنها 10 درصد از تولید ناخالص ملی در بخش کشاورزی می‌شد».

به‌رغم باور کاذب مبنی بر رفاه دوران گذشته، از روزنامه حکومتی«رستاخیز» مورخ 11 خرداد سال 1357 نقل است که «هنوز اکثریت قراء کشور از برق، راه، بهداشت و درمان، آب و دیگر وسایل رفاهی برخوردار نیستند». همین روزنامه در 5 دی ماه سال 1356 گزارش داده بود «با مقدار شیری که این روزها توزیع می‌شود، به هر نفر از مردم تهران فقط یک قاشق چایخوری شیر می‌رسد».

این وضعیت رفاهی در حالی وجود داشت که درآمدهای نفتی کشور به جای بازسازی زیرساخت‌های اقتصاد صرف گسترش و تحکیم یک نظام پلیسی برای سرکوب مخالفان در داخل (ساواک) و ارضای تمایلات جاه‌طلبانه‌ای مانند ژاندارمی منطقه (ارتش و نیروهای نظامی) می‌شد. برای نمونه در طول سال‌های 1351 تا 1356 بیش از 16میلیارد تومان صرف خرید اسلحه از آمریکا شد و در دولت «آموزگار»، بودجه وزارت جنگ (70 میلیارد تومان) به ‌تنهایی دوبرابر مجموع بودجه وزارت آموزش و پرورش، وزارت فرهنگ و هنر، وزارت بهداری، وزارت کشاورزی و عمران روستایی، دانشگاه‌های ایران و تربیت‌بدنی بود.

دلاری شدن سرمایه‌داری کوپنی

«نگاهی به اقتصاد سیاسی ایران» عنوان مقاله‌ای از این کتاب است که به اقتصاد سیاسی ایران پس از انقلاب می‌پردازد. در سال منتهی به انقلاب، برخی از سرمایه‌داران بزرگ با اندک دوراندیشی که داشتند با گرو گذاشتن سرمایه غیرمنقول خود وام‌های کلانی را از سیستم بانکی دریافت و با خود از ایران خارج کردند.

بنابراین پس از انقلاب آنچه باقی ماند کارخانه‌هایی بود که مدیران بدهکارشان از کشور گریخته بودند. از سوی دیگر، تجربه و دانش کافی برای اداره امور وجود نداشت و به ناگزیر دولت متولی اداره این کارخانجات و صنایع شد و «بخش دولتی متورم به یک تعبیر بر دولتمردان تازه تحمیل شده بود، نه اینکه از پیش تصمیم گرفته باشند این کار را بکنند» (سیف، 159).

بسیاری از کشورهای جهان که امروز از آنها به عنوان کشورهایی با بازار آزاد و خصوصی‌سازی گسترده یاد می‌شود، در دورانی که با جنگ و بحران اقتصادی روبه‌رو بودند، دولت، حضور قوی و جدی در مدیریت اقتصادی‌شان داشته و بخش خصوصی با منطق سودورز خود در حاشیه بود تا میانگین اقتصادی جامعه قربانی منافع خصوصی نشود. از این رو، در ایران نیز مدیریت دولتی اقتصاد در دوران جنگ حفظ شد.  «اقتصاد کوپنی» در ایران محصول همین دوران است که منجر به ایجاد و گسترش بورژوازی رانتخوار کوپنی شد.

پیش از توضیح در مورد تغییر گفتمان اقتصادی کشور از یک سرمایه‌داری نفتی- کوپنی به یک سرمایه‌داری دلاری، لازم است به هزینه اقتصادی جنگ اشاره شود. «بر اساس برآوردهایی که در دست داریم، خسارت اقتصادی و غیرمستقیم جنگ در فاصله سال‌های 1359 تا 1367 بیش از 3 برابر کل درآمدهای ایران از نفت در سال‌های 1338 تا 1367 بوده است.

میزان ریالی این خسارت‌ها را بیش از 65 هزار میلیارد  ریال برآورد کرده‌اند که با توجه به نرخ دلار 7 تومانی در آن سال‌ها، معادل 933 میلیارد دلار می‌شود. اگر درآمد نفت ایران را در آن دوران در سال به طور متوسط 20 میلیارد دلار در نظر بگیریم، این یعنی کل درآمدهای نفتی ایران برای 47 سال» (همان، 136). پس از جنگ مدیران اقتصادی کشور با مشورت کارشناسان صندوق بین‌المللی پول، سیاست تعدیل ساختاری را در کشور اجرا کردند و در این دوره است که همزمان با دلاری شدن اقتصاد کوپنی، در سایه خصوصی‌سازی اموال عمومی، سیاست «اختصاصی‌سازی» یعنی انتقال مالکیت عمومی به خواص بهره‌مند از ثروت کلان و شبکه ارتباطی_ نهادی گسترده پیش گرفته شد.

 «در نتیجه این تحولات، رابطه بین درآمدها و هزینه‌ها به هم می‌ریزد. برای نمونه، اگرچه هزینه یک خانوار شهری در سال 1370 نزدیک به 3/2 میلیون تومان در سال بود ولی متوسط درآمد فقط 2 میلیون تومان بود. در روستاها وضع از این هم نامساعدتر بود. هزینه متوسط یک خانوار در سال، 63/1 میلیون تومان و متوسط درآمد 25/1 میلیون تومان، یعنی با نزدیک به 25 درصد کسری، برآورد می‌شود.

 دیگر متغیرهای خرد و کلان نیز تغییرات مشابهی نشان می‌دهند» (همان، 138). در ادامه این مسیر نرخ تورم در سال 1374 به بالاترین میزان خود پس از انقلاب یعنی 49 درصد رسید و «بالا رفتن بدهی خارجی، تورم افسارگسیخته و شورش‌های تعدیل ساختاری باعث شد که دولت برنامه تعدیل را در میانه راه رها کند» (همان، 141).

 گرچه همین سیاست در دولت اصلاحات، به صورت تعدیل شده، آرامتر و با ملاحظه عدالت اجتماعی اجرا شد. آنچه در دوران دولت‌های نهم و دهم اجرا شد، افزایش شدید بی‌نظمی مالی و اقتصاد بود. در این دوره گرچه قرار بود 80 درصد اموال عمومی به «بخش خصوصی» واگذار شود، اما در بهترین حالت، فقط 13 درصد آن آنچه در این سال‌ها به بخش خصوصی واگذار شده است و مابقی یعنی 87 درصد را به بخشی واگذار کرده‌اند که احمد سیف تعبیر «اقتصاد شترمرغی» را برای آن به کار می‌برد. یعنی بخشی که نه خصوصی است و نه دولتی، از بودجه سهم دارد، اما در اغلب موارد مالیات نمی‌پردازد. نوعی «بیماری ایرانی» که در آن اموال عمومی هرچه بیشتر خصوصی شود، «بخش خصوصی» در مقابل «بخش خصولتی» (نه خصوصی، نه دولتی) بیشتر تضعیف می‌شود.

منابع:

 اشرف، احمد و علی بنوعزیزی (1388). طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران. ترجمه سهیلا ترابی فارسانی، چاپ دوم، انتشارات نیلوفر.

 پورصفر (کامران)، علی (1396). «اعتلای ضدتاریخ؛ بحران معرفت در شناخت معماران بورژوازی کمپرادور»، نشر پژواک فرزان.

 سیف، احمد (1397). «نگاهی با دوربین به اقتصاد ایران (از مشروطه تاکنون)»، نشرکرگدن.

 سیف، احمد (1376). «مقدمه‌ای بر اقتصاد سیاسی»، نشر نی.

 فوران، جان (1377). «مقاومت شکننده؛ تاریخ تحولات اجتماعی ایران»، ترجمه احمد تدین، موسسه خدمات فرهنگی رسا.