

تعداد بازدید : 0
پادزهر تاریخ برای سیاستهای فاشیستی ترامپ
«هنری ژیرو» استاد دانشگاه مک مستر و بنیانگذار نظریه تعلیم و تعلم (پداگوژی) انتقادی در این مقاله به «تاریخ»، «آموزش» و تغییرات فرهنگی در دوران سرمایهداری نئولیبرال میپردازد و معتقد است دولت ترامپ نوعی از فاشیسم قرن بیستویکم را نمایندگی میکند که نهتنها دشمن دموکراسی و قرارداد اجتماعی است بلکه شهروندی دموکراتیک و مسئولیتپذیری اجتماعی را نیز تضعیف میکند. وی در پایان مطلب خود راهکارهایی را برای مقابله با شرایط حاضر ارائه میدهد.
نویسنده : هنري ژيرو
مترجم : آزاده شعباني
«نیروی عظیم تاریخ از این واقعیت نشات میگیرد که ما آن را بر دوش داریم و ناخودآگاهانه به شکلهای مختلفی توسط آن کنترل میشویم و تاریخ کاملا در هر آنچه که ما انجام میدهیم حضور دارد. به ندرت میتوان گفت حقیقت غیر از این است؛ چراکه بر اساس تاریخ است که ما چارچوبهایی برای ارجاعات فکری، هویت، شناخت و آرزوهایمان داریم.»
جیمز بالدوین
در حال حاضر، آمریکا در یک وضعیت بحرانی قرار دارد؛ بحرانی که همه جنبههای زندگی عمومی را تحت تاثیر قرار داده (گسترهای از بحرانهای اقتصادی ناشی از نابرابریهای گسترده تا بحران ایدهها، عاملیت، حافظه و سیاست وجود دارد). این بحران به واسطه دستگاههای کنترل و نظارتی آمریکا ایجاد شده و انواع گوناگون فراموشی تاریخی را پدید آورده است. ما در یک دوره تاریخی جدید قرار داریم که در آن هر چیزی به واسطه ابزارهای مالی نئولیبرال، مقرراتزدایی و ریاضت تغییر پیدا کرده و فاسد شده است. در این روابط جدید قدرت، اصول ضددموکراتیک، طبیعی و عادی شده و قدرت دفاعی جامعه دموکراتیک تضعیف شده است. در حال حاضر میزان زیادی از استثمار و میلیتاریسم کنترل نشده با سیاستهای طرد و محرومسازی انطباق یافته که در چنین وضعیتی، افراد همچون ضایعات انسانی دیده میشوند و این شرایط تحت تاثیر تفکرات ناسیونالیستی سفیدپوستان و تفوق و برتری نژاد سفید، تقویت شده است. همانطور که «پاول گیلروی» تاریخدان به درستی اظهارنظر کرده در حال حاضر حرکت تاریخ و تولید سیاست از طریق دستهبندیهای نژادی بازخوانی میشوند.
اصول فاشیستی و یا آنچه که «ناتاشا لنارد» میکروفاشیسم مینامد، در حال حاضر در سطوح گوناگونی از جامعه امروز عمل میکند که سخت بتوان آنها را تشخیص داد، خصوصا به این دلیل که آنها مورد پذیرش رییسجمهور آمریکا هستند. اعمال و تمایلات فاشیستی از طریق برنامه رسانههای اجتماعی مختلف و جریان اصلی دستگاههای فرهنگی دستراستی به شکلهای گوناگونی عمل میکنند.
آنها عمدتا از لحاظ سیاسی و ایدئولوژیکی برای هدف قرار دادن مردم عمل میکنند. چنین شرایطی منجر به ترویج دیدگاههای خشونتآمیز، تقویت و ترویج مصرفگرایی به عنوان تنها راهکار مناسب برای زندگی، مشروعیت بخشیدن به یک ناسیونالیسم خونبار، ساختن مرزهای روانشناختی در اذهان مردم به منظور تامین منافع گروههای خاص، ترویج حماقت و نادانی از طریق حضور مداوم فرهنگ سلبریتیها، عادیسازی گفتمان نفرت در تعاملات روزمره و شیوههای گوناگون اقتدارگرایی و سلطه و استثمار میشود که به طرق گوناگون فکر و عمل مردم را شکل میدهند.
در فضای مهآلود فراموشی تاریخی و اجتماعی، مرزهای اخلاقی ناپدید میشوند و مردم آمادگی بیشتری برای پذیرش کنشهای شدیدا ظالمانه پیدا میکنند. ماشینهای تبلیغاتی، اندیشههای جایگزین را ایجاد و هر نقد قابل قبولی در باب قدرت را به عنوان اخبار جعلی معرفی و در عین حال، زبان و سیاستهای مرگبار را از هزینههای اجتماعیشان تفکیک میکنند. این استدلال (Fintan O’Toole)، ممکن است درست باشد که چنین کنشهایی، اقداماتی آزمایشی برای تشکیل فاشیسم است:
«فاشیسم به طور ناگهانی در دموکراسیهای موجود ظاهر نمیشود. به سادگی نمیتوان باعث عقبنشینی مردم از ایدههای خود درباره آزادی و تمدن شد. شما باید یکسری اقدامات آزمایشی را انجام دهید و اگر این اقدامات به خوبی انجام شوند به دو هدف خدمت میکنند؛ آنها موجب میشوند مردم به راحتی از چیزهایی استفاده کنند که در برخورد اول آنها را پس زده بودند. همچنین به شما اجازه میدهند که آنها را تصحیح و تدوین کنید. این اتفاقی است که امروزه روی داده و باید خیلی نادان باشیم که متوجه آن نباشیم.»
تحت سلطه نئولیبرالیسم، طاعون فاشیسم جامعه آمریکا را فرامیگیرد، به طوری که تاریخ اردوگاههای کار اجباری و کشتن روشنفکران فراموش میگردد و وحشت خشونتهای فاشیستی دیگر دیده نمیشود؛ در فضای خشونتآمیزی که با یاوهگوییهای روشنفکران و فرهنگ غالب فراموشی همراه شده است. آنچه ما نباید از خاطر ببریم این است که ما تنها سوژههای اخلاقی و سیاسی نیستیم بلکه سوژههایی تاریخی نیز هستیم که قادر به فهم و تغییر جهان است و این دقیقا حاکی از رابطه میان آگاهی تاریخی و کنش سیاسی است که به امکانات جدیدی برای تغییر اشاره میکند.
در حالی که آگاهی تاریخی میتواند هم آموزنده و هم رهاییبخش باشد، میتواند منجر به تفاسیر مخربی از اکنون و نیز عناصر تاریخی در گذشته شوند که سخت میتوانند مورد پذیرش قرار گیرند. در عین حال، آگاهی تاریخی میتواند خاطرات و روایتهای خطرناک کسانی را آشکار کند که تاکنون صدایشان توسط کسانی خفه شده بود که قدرت نوشتن تاریخ را برای خدمت به منافع محدود و ارتجاعی خود به خدمت گرفته بودند.
این دقیقا استفاده از یک تاریخ انتقادی است که منابع لازم برای به چالش کشیدن ابزارهای نظامی، آموزشی و ایدئولوژیکی را ارائه میدهد که به وسیله پیدایش احزاب دستراستی و گروههای فاشیستی گسترش یافته و به این طریق میتوان استفاده مرگبار آنها از تاریخ و زمان حال را به چالش کشید. به عنوان مثال، هر جنبش اجتماعی رادیکالی نیاز دارد تا از لحاظ تاریخی به مفهومی از نزاع و مبارزه شکل دهد که کاملا همسو با جنبشهای ضدسرمایهدارانه است. مقاومت دیگر یک گزینه نیست؛ چراکه هم بشریت و هم حیات سیاره در معرض خطر قرار دارد.
جامعه آمریکا مرگبار شده است. گواه این گفته را میتوان در تعرض به کودکان فقیر، مهاجران غیرقانونی و آنهایی در نظر گرفت که به خاطر نژاد، قومیت، مذهب و رنگ پوستشان طرد میشوند. در عصری که حافظه تاریخی یا از بین رفته و یا با زبانی دیگر بازنویسی شده، مردم یا تنها از دور نظاره میکنند و یا با اشکال گوناگون فاشیسم که در سراسر جهان ظهور کرده همدست میشوند. رژیمهای مبتنی بر ترس استانداردهای حقیقت را از بین میبرند و راههای راحتتری را برای جنگطلبان، نژادپرستان و بومیگرایان هموار میکنند که از اغمای عمومی بهره میبرند.
فاشیسم نئولیبرال یک فرماسیون اجتماعی و سیاسی جدید است که پیامدهای متوحشانه نابرابری اقتصادی و سیاست تنازع بقا را با دیکته کردن فایدهگرایی و تفوقنژاد سفید ترکیب کرده و از دهه هفتاد به این سو مورد توجه قرار گرفته و به موتور محرکه خشونت و ظلم هم در ایالات متحده آمریکا و هم در تعداد زیادی از کشورهای جهان تبدیل شده است. فاشیسم نئولیبرالی دشمن اشکال تجدیدنظرطلبانه تاریخ است. به این دلیل که این نوع فاشیسم هر نوع قرائتی از تاریخ را نادیده میگیرد که بر قدرت پاسخگو و مسئول تاکید و وقایع گذشته را به یک نوع کنترل و مراقبت اخلاقی در زمان حال ترجمه میکند. در اشکال مترقی این نوع از فاشیسم، هرگونه مقاومت قابل توجهی در برابر فاشیسم به روایتهای جدید، فهم جدیدی از سیاست، قدرت و مقاومت به منظور مواجهه با خشونت و تروریسم نیاز دارد. احیای حافظه تاریخی به معنای محلی برای مواجهه انتقادی با امور مغشوش و غیرقابل بیان و همچنین مشارکت انتقادی در فرهنگ واقعی و خشونت نمادین و ذهنی است.
سیاست در اینجا اهداف و ضرورتهای اخلاقی را دربر میگیرد. مهمتر از همه، ما به سیاستی نیاز داریم که «آموزش» در محوریت آن باشد. سیاستی که در آن این مساله بازشناسی شده که لحظههای پوپولیستی همچون بحران هویت، حافظه و عاملیت در خدمت سرمایهداری نئولیبرال است (اگر نگوییم خود دموکراسی!). همانطور که سرمایه از همه محدودیتهای حافظه تاریخی و همه نهادهایی که از آن حمایت میکنند، همراه با ایدهآلهای دموکراتیک برابری، حاکمیت مردمی و آزادی از نیازهای اجتماعی بنیادی مردم رها شده است. «نانسی فریزر» استدلال کرده که ظهور پوپولیسم در آمریکا به واسطه شورش علیه نخبگان سیاسی، وعدههای دروغ دموکراسی لیبرال و موانعی که از طریق روشهای نئولیبرال حکمرانی پدید آمده، تحریک شده است. او مینویسد:
«در ایالات متحده آمریکا این موانع عبارتند از گسترش شغلهای با درآمد پایین در بخش خدمات، افزایش میزان بدهی مصرفکنندگان (برای اینکه قادر باشند کالاهای ارزانی را بخرند که در جاهای دیگر تولید شده است)، میزان همبستگی در انتشار کربن، تغییرات آب و هوایی شدید و مشکلات اقلیمی که بهشدت افزایش یافته است. حبس و بازداشتهای نژادی و خشونت سیستماتیک پلیس و افزایش تاکید بر خانواده و زندگی اجتماعی که نتیجه طولانیتر شدن ساعات کار و کاهش حمایتهای اجتماعی است. این نیروها بیرون از نظم اجتماعی موجود، مدت زمان زیادی فعالیت میکردند، بدون اینکه یک زمین لرزه سیاسی ایجاد کنند. در حال حاضر شرطبندی در این زمینهها امکانپذیر نیست. در رد سیاستهای گسترده، امروزه یک بحران گسترده در سیستم عینی، پژواک سیاسی پیدا کرده است. لایههای سیاسی بحران عمومی ما در بحران هژمونی است.»
در این مثال، پوپولیسم به عنوان نوعی از سیاست پدیدار میشود که در آن هر حرکتی در راستای اعطای صدا و قدرت واقعی به مردم، با یک قدرت عوامفریب جایگزین شده که ادعا میکند از سوی همه مردم سخن میگوید. پوپولیسم دستراستی به مثابه طغیانی علیه جامعه تکصدایی نئولیبرال است که به سرعت در اختیار افراد عوامفریبی همچون ترامپ قرار گرفته که ترکیبی از تشویش اقتصادی، بلاتکلیفیهای وجودی و ترس از مهاجران و پناهندگان غیرقانونی را با یکدیگر درآمیخته است. به جای آموختن از گذشته که مملو از جنگ و خونریزی است، ظهور حاکمان فاشیست نوعی از فراموشی و عدم یادگیری از گذشته را تقدیس کرده که اغمای اخلاقی را ارج مینهد و روایتهای بیپایانی از نفرت را بازگویی میکند که منجر به خشم و کین نسبت به مهاجران، پناهندگان و کودکان غیرقانونی میشود که به عنوان مصادیق پاکسازی نژادی در نظر گرفته شدهاند.
اتفاقی شوم و هولناک در سیستمهای لیبرال دموکراسی در سراسر جهان در حال روی دادن است. نهادهای دموکراتیک همچون رسانههای مستقل، مدارس، نظام حقوقی، دولت رفاه و آموزشهای عمومی و تحصیلات تکمیلی در سراسر جهان گسترده شدهاند. رسانههای عمومی تحت حمایتهای مالی قرار میگیرند، مدارس بعد از زندانها خصوصیسازی شدهاند، بودجه قوانین عمومی در برابر بودجههای نظامی اساسا دیده نمیشود. نظام قانونی به طور فزایندهای به موتور محرکه تبعیضهای نژادی و نهادهای پیشفرض برای جرم نامیدن طیفی از رفتارها تبدیل شده و پژواک یک گذشته فاشیستی همواره با ما است و گفتمانهای مبتنی بر نفرت، محرومسازی و ناسیونالیسم افراطی را در کشورهایی همچون ایالات متحده آمریکا، مجارستان، برزیل، لهستان ترکیه و فیلیپین احیا میکند. احزاب افراطی دستراستی به واسطه یک ایدئولوژی فاشیستی و با تکیه بر یک انرژی جدید برانگیخته شدهاند؛ از طریق پوپولیسمی که ملت را از طریق یکسری کنشهای محرومسازی نژادی و بومی برمیسازد و در عین حال از هرجومرجی تغذیه میکند که به وسیله دینامیک نئولیبرالیسم ایجاد شده است.
در چنین شرایطی وعدههای لیبرال دموکراسی در برابر کنشهای ارتجاعی زمان حاضر برای دگرگون کردن زبان، ارزشها، شهامت مدنی و آگاهی انتقادی و تاریخی کنار نهاده شده است. «ژایر بولسونارو» رییسجمهور برزیل بر رهانیدن سیستم آموزشی کشور از همه ارجاعات به آثار و آموزشهای رادیکال «پائولو فریره» تاکید دارد. در ایالات متحده آمریکا، دونالد ترامپ به فعالیتهای خود در حوزه آموزش عالی و عمومی از طریق کاهش بودجه عمومی و همچنین از طریق انتصاب «بتسی دواس» یک میلیاردر و دشمن قسمخورده آموزش عمومی و حامی مدارس اختصاصی و منشور مدارس در وزارت آموزش آمریکا، شتاب بخشیده است. علاوه بر این، آموزش و پرورش در بسیاری از نقاط جهان، به شکل فزاینده به ابزار سلطه تبدیل شده؛ همانطوری که بنیادگرایان بازار و سیاستمداران ارتجاعی روشنفکران را به زندان میافکنند، مدارس را تعطیل، برنامههای آموزشی مترقی را متوقف و به اتحادیه معلمان حمله و آموزشهای سرکوبگرانه را به دانشآموزان تحمیل میکنند. اغلب به این طریق تواناییهای خلاقیت دانشآموزان را از بین میبرند و مدارس عمومی را به مکانی تبدیل میکنند که دانشآموزانی که به خاطر رنگ پوست و یا طبقه به حاشیه رانده شدهاند به سوی یک زندگی توام با فقر و فلاکت و نظام عدالت کیفری و زندان سوق پیدا میکنند.
ما در زمانهای زندگی میکنیم که در آن دو جهان در حال تصادم و برخورد هستند. از یکسو، جهانیسازی نئولیبرال وجود دارد که در یک وضعیت بحرانی قرار دارد؛ چراکه دیگر نمیتواند وعدههای خود را عملیاتی کند یا سبعیت و توحش خود را محدود کند. از این رو، یک طغیان گسترده در سراسر جهان بر علیه سرمایهداری جهانی وجود دارد که عمدتا به صورت تقویت صورتهای گوناگون پوپولیسم دستراستی و یک جنگ سیستماتیک بر بنیان خود دموکراسی عمل میکند. قدرت در حال حاضر شیفته گردآوری سود و سرمایه است و به شکل فزایندهای به سیاستهای طبقهبندی اجتماعی و پاکسازی نژادی خو گرفته است.
از سوی دیگر، یک مجموعه از طغیانها و مبارزات دموکراتیک شکل گرفته که مدام در حال افزایش است. خصوصا در میان افراد جوان که در حال بازنویسی، بازبینی و احیای خط سیر سوسیال دموکراسی است؛ خط سیری که میتواند در چالش با جهان سرمایه مادی نئولیبرال باشد، در عین حال که در معنای سیاست (اگر نگوییم خود دموکراسی) بازنگری میکند.
آنچه در آن تردیدی نیست، این است که در سراسر جهان، فشار و نیروی جهانی که رو به سوی دموکراتیزه کردن داشت که بعد از جنگ دوم جهانی ظهور و بروز پیدا کرد، امروزه دیگر بار رو به سوی حاکمان مستبد دارد. این نگرانیها به مثابه نشانههایی است که حاکی از آن است که عرصه عمومی نمیتواند سیاستهای فاشیستی را نادیده بگیرد و یا به آنها اجازه دهد که در ایالت متحده آمریکا ریشه بدوانند. این تهدید به وسیله نوعی از طرز فکر و آگاهی تشدید شده بخصوص در زمانی که نظام دانشگاهی توجه خود را به مردم آمریکا از دست داده است. نتیجه این است که آگاهی تاریخی با نوعی فراموشی و نسیان تاریخی و اجتماعی جایگزین شده است. امروزه دورههای مورد نیاز در مهمترین نهادهای آموزش عالی تاریخ، به نسیان و فراموشی سپرده شده؛ در زمانهای که انواع گوناگون دانش عمومی و سواد مدنی تسریع پیدا کرده است.
علاوه بر این، کمتر از 2 درصد فارغالتحصیلان مرد و کمتر از یک درصد زنان در رشته تاریخ، با بیش از 6 درصد مردان و حدود 5 درصد زنان دانشجوی تاریخ در اواخر دهه شصت مقایسه شده است. برخی از کالجها تهدید شدهاند که دپارتمانهای تاریخ خود را منحل کنند. نکته طنز قضیه اینجاست که این اتفاقات در حالی رخ میدهد که تعداد زیادی از آمریکاییها نسبت به گذشته ناآگاه هستند و همین مساله آنها را نسبت به خواستههای عوامفریبانه آسیبپذیر میکند. جهل دیگر نمیتواند بیتقصیر باشد؛ چراکه دیگر جهل مترادف با فقدان دانش و آگاهی نیست. این جهل توام با سوءنیت است؛ چراکه همراه با عدم شناخت، کنار نهادن انتقاد، تحلیل بردن ارزش آگاهی تاریخی و ارائه مسائل مهم و نامعلومی است که در کنار عدالت اجتماعی و اقتصادی قرار دارند.
هشدار سختگیرانه جیمز بالدوین در کتاب
«No Name in the Street» کاملا درست بود که میگفت «جهل همراه با قدرت، میتواند مهمترین دشمن عدالت باشد». همانطور که میدانید جهل نمایان و واقعی ترامپ تقریبا هر روز از دریچه توییتر انعکاس مییابد. او تغییرات اقلیمی و خطراتی را که برای بشریت به همراه میآورد، انکار و دولت را تعطیل میکند؛ چراکه نمیتواند بودجه ساخت دیوار مرزی (سمبل مضحک بومیگرایی) را دریافت کند و نهایتا تاریخ را با جهل خود نسبت به گذشته، ویران میکند. به عنوان مثال، یکبار در سخنانش به طور ضمنی اشاره کرد «فردریک داگلاس» (یکی از رهبران جنبش ضدبردهداری در آمریکا. مترجم) هنوز زنده است و در حال حاضر ارج و قربی یافته که سزاوار آن بوده است! جهل ترامپ اگر نگوییم شرمآور است، افسانهای است، اما آنچه او طرحریزی میکند خطرناک است؛ چراکه جهل تاریخی ریاستجمهوری آمریکا نشان میدهد که مردم در مقابل مشکلاتی که از آنها رنج میبرند، تنها هستند. این به این معناست که در فضای اتمیزه و انزوای اجتماعی مردم، آنها بیاطلاع هستند که نیروی رهاییبخش بزرگ تاریخ در آن است که تاریخ این آگاهی را ایجاد میکند که در هر آنچه برای ما و برای جهان ما رخ میدهد، ما تنها نیستیم و این رویدادها پیش از این نیز به اشکال گوناگون روی داده است.
این صورتبندی مرگبار از جهل در حال حاضر، با استفاده بیملاحظه از قدرت دولت درهم آمیخته؛ دولتی که حیات بشر و سیاره را به گروگان گرفته است. «دیوید برایت» (مورخ) مدعی است که جهل ترامپ نسبت به تاریخ، سیاست، فرایندهای سیاسی و قانون اساسی همراه با اقتدارگرایی او بزرگترین تهدید برای دموکراسی ما است. به تعبیر برایت، فهم ترامپ از تاریخ در حد سطح فهمی است که از یک دانشآموز پایه پنجم و یا کوچکتر توقع میرود. آنچه اینجا مدنظر است، ایجاد شکل مرگباری از جهالت و نادیده گرفتن افقهای تاریخی است.
ترامپ نهتنها تاریخ را تحریف میکند بلکه آن را میسازد و در انجام آن آگاهی و خرد را نیز زیر سوال میبرد؛ چراکه او آگاهی و دانش را به خاطر یکسری اهداف سیاسی دستکاری میکند. میزان بالای جهل از مزایای نادیده گرفتن تاریخ است و به یکسری پیشفرضهای اقتدارگرایانه و استبدادی، مشروعیت میبخشد. آنچه ما شاهد آن هستیم، فساد در سیاست است که همراه با تجلی صریح ظلم و ظلم و ستم بیرحمانه و گسترده است. جز این طریق چگونه میتوان جدایی کودکان از والدینشان در مرزهای جنوبی ایالات متحده آمریکا را توضیح داد و یکسری مراکز توقیف و بازداشتگاههایی ایجاد کرد که تجاوز به حقوق مدنی و کرامت انسانی را نمایش میدهند؟
بسیار دشوار است بتوان زمانی را تصور کرد که آموزش و پرورش در محوریت سیاست قرار گیرد. اگر ما در پی آن هستیم سیاستی را شرح و بسط دهیم که قادر باشد حساسیتهای تاریخی، تخیلی و انتقادی ما را بیدار کند، این مساله ضرورت مییابد که آموزگاران و دیگران بتوانند یک زبان عمومی را توسعه دهند که مفهوم سنتی سیاست را بازخوانی و بازنویسی کند. چنین زبانی ضروری است تا بتواند شرایطی را برای مقاومت جمعی بینالمللی علیه تلاشهای ترامپ صورت بخشد. مانند «نوام چامسکی» که معتقد است در چنین فضایی که در آن اتحاد ارتجاعی جهانی به رهبری ایالات متحده آمریکا شامل دموکراسیهای غیرلیبرال (illiberal democracies) اروپای غربی و بولسونارو، رییسجمهور عجیب و متناقض برزیل شکل میگیرد. چنین جنبشهایی برای مقاومت و غلبه بر کابوسهای فاشیستی مستبدانه اهمیت دارند و بر کشورهایی همچون آمریکا، برزیل و تعدادی از کشورهای اروپایی که تحت فشار خیزش گروههای نئونازی هستند، سیطره یافتهاند. در عصری که تعهدات و تکالیف شهروندی خریداری میشوند و فرهنگ محبت و همدلی به فرهنگ بیداد و ستمگری تبدیل شده این مساله بسیار حائز اهمیت است که به طور جدی به این مفهوم فکر کنیم که دموکراسی نمیتواند بدون حضور شهروندانی منتقد و متعهد موجود و یا مصون باشد.
آموزش و پرورش هم در شکل نمادین و هم در شکل نهادی، یک نقش مرکزی در مبارزه با تجدیدحیات فرهنگهای فاشیستی، روایتهای تاریخی اسطورهای و پیدایش ایدئولوژیهای تفوق سفید و ناسیونالیسم سفید ایفا میکند. علاوه بر این، همانطوری که فاشیستها در سراسر جهان تصاویر ناسیونالیستی و نژادپرستانهای از گذشته منتشر کردهاند، این مساله ضرورت دارد که آموزش و پرورش را به عنوان نوعی از آگاهی تاریخی و نظارت اخلاقی اصلاح کنیم. این مساله حقیقتی است که بر انسجام بخشیدن به عرصه عمومی تاکید دارد بخصوص هنگامی که فراموشی اجتماعی و تاریخی به یکی از مسائل ملی بهویژه در ایالات متحده آمریکا تبدیل شده و افزایش نرمالیزاسیون سیاستهای فاشیستی، جهل، ترس، نفرت و سرکوب مخالفان را تقویت کرده و سرکوب دیگر به سادگی از طریق ساختارهای اقتصادی تعریف نمیشود.
یک فرهنگ نئولیبرال بیثبات و متزلزل منجر به عدم امنیت شغلی، کاهش دستمزدها، کاهش حقوق بازنشستگی و تضعیف دولتهای رفاهی میشود که عمدتا از طریق دستگاههای فرهنگی دستراستی عمل میکنند که به چنین شرایطی از لحاظ آموزشی شکل میدهند که بخشی از سیاستهای گستردهتر ترس، نفرت و تعصب است. آموزش و پرورش بهویژه در رسانههای اجتماعی با تاثیر بسزای خود به عنوان صدای نهیلیستی احزاب راست و گروههای برتری سفید عمل میکند و به یک پایگاه قدرتمند برای به چرخش درآوردن ایدههای فاشیستی، مشروعیت بخشیدن به خشونتها (مبتنی بر نفرت) و ترویج خطابههای نژادپرستانه زشت تبدیل شده که ایدههای دموکراتیک را تحلیل میبرد. با این حال، آموزش و پرورش صرفا درباره سلطه نیست و به اهدافی بالاتر از سطح کلاس نیز نائل میشود؛ اگرچه شاید این مساله چندان محسوس نباشد اما استفاده از رسانههای جدید برای به چالش کشیدن و مقاومت در برابر صورتبندیهای آموزشی فاشیستی و بازسازی آنها از اصول و ایدههای فاشیستی ضرورت دارد.
در برابر احساس کرختی، بیتفاوتی، فروماندگی و ناامیدی که به حوزه خصوصی زندگی ایزوله و منفردانه افراد رخنه کرده نیازی وجود دارد که در راستای ایجاد فرهنگی انسانیتر است و ظرفیت شنیدن صدای دیگران، تحمل اندیشههای مخالف و درگیر شدن در حل مسائل اجتماعی را تقویت میکند. ما انتخاب دیگری پیشرو نداریم؛ اگر در برابر افزایش بیثباتی نهادهای دموکراتیک، حمله به خرد، فروپاشی تمایز میان واقعیت و افسانه و طعم توحشی که در حال حاضر در تعداد زیادی از کشورها از جمله در ایلات متحده آمریکا گسترده شده است مقاومت نکنیم. نکات آموختنی که در این زمینه وجود دارد از جمله این است که فاشیسم با کلمات نفرتانگیز و شیطانسازی دیگرانی که طرد شدهاند، آغاز میشود و به سوی تهاجم به ایدهها، سوزاندن کتابها، طرد کردن روشنفکران و پیدایش دولتهای قاچاقچی و وحشت از بازداشت و حبس و زندان حرکت میکند. همانطوری که «جان نیکسون» (مورخ) میگوید «فن تعلیم و تربیت به عنوان نوعی از آموزش انتقادی است که برای ما یک فضای ایمن را فراهم میآورد که بتوانیم در رابطه با تحمیل یکسری عقاید مشخص بیندیشیم، جهانی از چشماندازها و دیدگاههای متفاوت را ترسیم کنیم و آنها را در خودمان در هنگام مواجهه و ارتباط با دیگران منعکس و در انجام چنین اقداماتی بتوانیم درک کنیم که چه مسئولیت و تعهدی داریم.»
این مساله بسیار حائز اهمیت است که مربیان و آموزگاران بتوانند مباحث اجتماعی مهم را مورد توجه قرار دهند و از آموزشهای عمومی و عالی به مثابه حوزههای عمومی دموکراتیک حمایت کنند. این مهمترین دلیل برای دفاع از آموزش تاریخ به عنوان یک حوزه ایمن شده است که در آن به دانشآموزان آموزش داده میشود که درباره دادههای تحمیل شده به ذهن خود بیندیشند و قدرت را پاسخگو و مسئول بدانند و حس شهروندی و ارزش مدنی را درک و درباره جهان فراتر از مرزهای زادگاهشان بیاموزند و تلاش کنند تا جایگاهی را بیابند که شایسته آن هستند. ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن، در حال حاضر هر چیزی خصوصی شده و به آنچه مبدل شده که «مایکل سیلک» و «دیوید اندروز» «فضاهای چشمگیر مصرف» مینامند و تحولات دولتهای نظامی- امنیتی همراه با افزایش سیاستهای فاشیستی، ریشه در تجهیز و بسیج شور ناسیونالیسم افراطی، نژادپرستی و پوپولیسم دارد.
یکی از پیامدهای این وضعیت پیدایش آنچه است که تاریخنگار متاخر«تونی جودت» «جامعه تهیشده» مینامد. یعنی جامعهای که از تعهدات متقابل و مسئولیتهای اجتماعی که بنیان دموکراسی است تهی شده است. این واقعیت تلخ که «جامعهگرایی شکستخورده» نامیده میشود به مثابه شکست در قدرت ابتکار مدنی، اراده سیاسی و وعدههای یک دموکراسی رادیکال است. این مساله همچنین بخشی از سیاستی است که جامعه را از ایدهآلهای دموکراتیک تهی میکند. ریاستجمهوری ترامپ میتواند تنها حاکی از زوال عمیق لیبرال دموکراسی در ایالات متحده آمریکا به سوی یک الیگارشی اقتصادی و سیاسی فاسد باشد اما حضور آن همچنین میتواند نشانه یکی از سختترین چالشهای این کشور (اگر نگوییم سختترین آنها)، طی یک قرن اخیر باشد.
در حال حاضر، فرهنگ سازنده دروغ، نادیده گرفتن، فساد و خشونت به واسطه طیف وسیعی از ارتدوکسهایی تجدید شده است که به زندگی آمریکایی شکل میدهند؛ از جمله محافظهکاری اجتماعی، بنیادگرایی بازار، ناسیونالیسم افراطی، افراطگرایی مذهبی و نژادپرستی بیعنان و مهاری که همه سطوح قدرت از بالاترین سطوح دولت را اشغال کرده است. حافظه تاریخی و نظارت اخلاقی، مسیری را برای یک نوستالژیای ورشکسته به ارمغان آورده که از بدترین لحظات پسرفت در تاریخ این کشور تجلیل میکند.
مشخصههایی همچون تمایل به کنترل مطلق، پاکسازی نژادی، نظامیگریها و جنگهای طبقاتی در قلب نظام اجتماعی آمریکا قرار دارند که مهلک و مرگبار است و نمود آن در میلیتاریزه کردن مدارس و فضاهای عمومی و مرکزیت بخشیدن به یک فرهنگ جنگی به عنوان روش نظاممند حکمرانی دیده میشود. این یک نظم اجتماعی دیستوپیایی (در مقابل یوتوپیا) است که با کلماتی پوچ و تو خالی مشخص شده است. تصورات و تخیلاتی که هرگونه معنای حقیقی آنها غارت شده است. از هرگونه محبت و همدلی تطهیر شده و از عبارتی بهره میبرد که به این دیدگاه مشروعیت ببخشد که وجود هرگونه جهان جایگزین، غیرممکن است. آنچه ما شاهد آن هستیم، کنار نهادن نهادهای دموکراتیک بهرغم تمامی مشکلاتشان است که با حملات تمام عیاری به باورهای خردمندانه و اندیشههای مخالف و تصورات اجتماعی همراه شده است. دونالد ترامپ دفتر ریاستجمهوری آمریکا را خفیف و حقیر کرده، فساد سیاسی و (Hypermasculinity) (اصطلاحی روانشناختی به معنای اغراق در ویژگیهای کلیشهای مردانه - مترجم) را رواج داده و دروغگویی را به حدی رسانده که مردم را کرخت و درمانده کرده است. او هر آنچه را که غیرقابل تصور بوده، عادیسازی کرده، به هر آنچه که غیرقابل بخشش بوده مشروعیت بخشیده و از هر عمل غیرقابل دفاعی، دفاع کرده است. در چنین شرایطی ایالات متحده آمریکا به سایه تاریک عصر حاضر تبدیل میشود که شباهتهای هولناکی با دورههای پیشین فاشیسم دارد؛ با همان ادبیات و زبان درباره تصفیه نژادی، نفرت از عقاید مخالف، خشونت سیستماتیک و عدم تساهل. همچنین دولت ترامپ از راهحلهای خشونتآمیز و تهاجمی برای حل مسائل پیچیده اجتماعی استفاده میکند.
تاریخ فاشیسم یک سیستم هشداردهنده را به ما عرضه میکند و به ما میآموزد زبانی که در خدمت خشونت، ناامیدی و دیدگاههای نفرتانگیز عمل میکند، پتانسیل احیای تاریکترین دقایق تاریخ را دارد. این وضعیت، انسانیت ما را میفرساید و تحت تاثیر ایدئولوژیها و تمریناتی که به کنشهای وحشیانه و شنیع مشروعیت میبخشد بسیاری از مردم را بیتفاوت و ساکت میکند. چنین زبانی است که فضای تکثر را محدود میکند، دیوارها و مرزها را ارج مینهد و از تمایزاتی نفرت دارد که با یک حوزه عمومی سفید انطباق ندارند. همچنین این زبان با مردم آسیبپذیر (حتی کودکان فقیر) به مثابه یک هستی انسانی زیادی برخورد میکند. زبان ترامپ، همچون رژیمهای فاشیستی پیشین، سیاست معاصر را مخدوش میکند، همدلی و انتقادات جدی سیاسی و اخلاقی را انکار و انتقاد از روابط مسلط قدرت را دشوار میکند. ادبیات مرگبار ترامپ، خطابههای جنگطلبانه، مردانگی اغراقشده، پیدایش حوزه عمومی ضدروشنفکری و پیدایش مجدد تفکرات مربوط به تفوق نژاد سفید را تقویت میکند. با این حال، این تغییر به سوی سیاستهای فاشیستی را نمیتوان تنها به حساب ترامپ گذاشت. زبانی که در پیوند با ارزشهای متعفن فاشیسم نوظهور است مدتی است که با ایالات متحده آمریکا پیوند خورده است. این زبانی است که به جهان به عنوان یک عرصه مبارزه مینگرد، دنیایی که برای غارت و چپاول وجود دارد و افرادی که به دلیل طبقه، نژاد، قومیت، مذهب و گرایشهای جنسی ویژگیهای متفاوت و متمایزی دارند به مثابه یک تهدید دیده میشوند که باید از آنها ترسید؛ اگر نگوییم که باید حذف شوند. هنگامی که ترامپ از سخنانی نفرتانگیز استفاده میکند که مهاجران غیرقانونی را همچون بزهکاران، متجاوزان و فروشندگان موادمخدر به تصویر میکشد، سخنان او چیزی بیش از استفاده از یکسری صفات زشت است. او همچنین چنین گفتمانی را در قالب سیاستهایی عملیاتی میکند که کودکان را از آغوش مادرانشان جدا میکند و زندگی مهاجران را در خطر قرار میدهد و اعمالی غیرانسانی و بیرحمانه را به آنها تحمیل میکند که منجر به تجاوز به تن و ذهن و کرامت انسانی آنها میشود.
در حالی که این کار بیفایده است که تصور کنیم میتوانیم خیزش مجدد فاشیسم را کاملا اندازهگیری کنیم اما این کار حائز اهمیت است که تشخیص دهیم چگونه عناصر و اجزای یک نوع فاشیسم جدید تبلور پیدا میکند؛ فاشیسمی که در قالب اقتدارگرایی مدل آمریکایی ظهور پیدا کرده است. با این حال، بسیاری از روشنفکران، مورخان و کارشناسان رسانه، وجود سیاستهای فاشیستی در ایالات متحده آمریکا را انکار کردهاند. بخشی از این مساله ممکن است به این دلیل باشد که تاریخ توسط برندگان نوشته شده است. همچنین به این دلیل که این نوع تحلیلهای تاریخی جدی از یک جایگاه ضعیف در فرهنگ لذت آنی بهره میبرند. در عصر توفانهای توییتری، زمان به انفجارهای کوتاهبرد کاهش یافته و زمان کافی برای تمرکز بر اندیشههای تحلیلی و تفکر خلاقانه وجود ندارد.
«لئون ویزلتیر» نویسنده و منتقد آمریکایی میگوید ما در عصری زندگی میکنیم که «کلمات نمیتوانند در انتظار اندیشه بمانند. صبر و شکیبایی یک مسئولیت و تعهد است». در عصر لذتهای آنی، تاریخ به یک بار اضافه تبدیل شده و با آن همچون یک اثر عتیقه دورریختنی برخورد میشود که دیگر سزاوار تکریم و ارج نهادن نیست. در حال حاضر، اندیشیدن به گذشته یا بسیار خطرناک است یا در یک جهل عمیق فرو رفته و یا با توجه به منافع نیروهای ضددموکراتیک ناسیونالیست افراطی، بومیگرایی رادیکال و داروینیسم اجتماعی بازنویسی شده است؛ همانطور که در کشورهایی همچون لهستان و مجارستان دیده میشود. با وجود توحشی که در لیبرال دموکراسیها حاکم شده، نه تاریخ و نه نشانههای آشکار فاشیستی نمیتواند به راحتی کنار نهاده شود، بخصوص با تکیه بر این ادعا که عوامفریبی همچون دونالد ترامپ، اردوگاههای کار اجباری ایجاد نکرده و یا طرحهای برنامهریزی شده برای کشتار جمعی ندارد. طنین این گذشتههای فاشیستی را میتوان در شرایط غیرانسانی بازداشتگاههای مهاجران دید که بسیاری از آنها کودکانی 5 ماهه هستند.
به قول «میچل باچله»، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل، شرایط محلهای نگهداری مهاجران و پناهندگان، اسفبار و نگرانکننده است. اظهارات او که توسط گزارش وزارت امنیت داخلی در بازداشتگاههای مرزهای جنوبی تایید شده به شرح ذیل است:
«این شرایط فقیرانه شامل جمعیت بیش از حد، شیوع آنفلوانزای خوکی و فقدان لباس پاک و تمیز میشود. این گزارش همچنین با دقت حوادث ناگواری را تشریح کرده است؛ حوادثی همچون استفاده بیش از حد از سلولهای انفرادی و گزارشهایی درباره به دار آویختن در سلول بازداشتیها که نشانه نقض استانداردهای بازداشت و تعدی به حقوق بازداشتشدگان بر اساس اصول سازمان «اعمال مهاجرت و گمرک ایالات متحده آمریکا» (ICE) است.»
این وضعیت برای کودکان بسیار بدتر است؛ بخصوص در مورد بازداشت کودکان در مکانهایی شبیه زندان. نیویورک تایمز گزارش داده که بسیاری از این کودکان از گرسنگی رنج میبرند، در سلولهای کوچکی با تنها یک توالت نگهداری میشوند، روی زمین سیمانی میخوابند و در معرض انواع بیماریهایی همچون گال، زونا و آبلهمرغان قرار دارند. به گفته تایمز، وکلایی که زندان (Clint) تگزاس بازدید کردهاند، مشاهدات خود را چنین شرح دادهاند که:
«بچهها لباسهایی کثیف دارند. اغلب بدون پوشک، مسواک و خمیردندان و صابون هستند. «وارن بینفورد»، مدیر برنامه حقوق بالینی دانشگاه ویلیامت در اورگان میگوید که در تمام سالهای بازدید او از امکانات پناهگاهها و بازداشتگاهها او هرگز شاهد چنین شرایط فجیعی نبوده؛ شرایطی که او «زیستبوم زندانگونه» مینامد.»
سیاستهای فاشیستی (که در صورتبندی اخیر خود در قالب نظام سرمایهداری نمود یافته) یک تاریخ طولانی در زمینه سرپوش گذاشتن بر جنایات علیه بشریت بخصوص اعمالی دارد که منجر به نسلکشی و کشتار جمعی شده است. ترامپ و مقامات عالیرتبه مهاجرتی او ممکن است که نتوانند به کنشهای کشتار جمعی خود از طریق سیاستهای بومیگرایی افراطی و اقدامات ظالمانه خود در زمینه زندانی کردن مهاجران بخصوص کودکان تداوم بخشند، اما با این حال او از یک روش فاشیستی تبعیت میکند که موجب میشود تا گزارشهایی را که در زمینه وضعیت اسفناک کودکان زندانی در زندانهای فدرال آمریکا وجود دارد را انکار کند؛ حتی گزارشهایی درباره بیماری، گرسنگی و جمعیت انبوه زندانیان که در روزهای اخیر منتشر شده است. علاوه بر این، ترامپ نیز همچون همتایان خود در ناتو و اتحادیه اروپا در این زمینه سکوت کرده که این موج مهاجرت در سراسر جهان را چه کسانی ایجاد کردهاند!
دروغ در خدمت اشکال گوناگون بشر، یک تاریخ طولانی در میان عوامفریبان در جهان دارد. آنچه که ترامپ را از سایرین متمایز میکند این است که او حتی شواهد غیرقابل انکار را نیز تکذیب میکند. به عنوان مثال، دروغهای ترامپ و پنهانکاریهای او تلاشی برای سیاستزدایی کردن از جامعه است. به این ترتیب، دروغ به عنوان یک ابزار قدرت عمل میکند و یک نوع جهل و نادانی تولید میکند که در آن عرصه عمومی مشکل بتواند حقیقت را از افسانه جدا و بتواند خشونت و بیعدالتیهایی را شناسایی کند که توسط دولت ترامپ بر مهاجران و مطرودان اعمال شده است. بهرغم اینکه ترامپ، مصداق مفهوم بیفکری، خشونت و ابتذال شر هانا آرنت به عنوان عناصر اصلی توتالیتاریسم است مشکل بتوان گفت این وضعیت ادامه همان نوع فاشیسمی است که از گذشته بر جای مانده؛ به این دلیل که دولت ترامپ اگرچه ممکن است نتواند به طور دقیق روشهای نفرتانگیز خشونت و نسلکشی دولتهای فاشیستی در دهه 1930 را تکرار کند اما این موضوع به این معنا هم نیست که هیچگونه شباهتی با چنین تاریخی ندارد.
در حقیقت، میراث فاشیسم زمانی اهمیت بیشتری پیدا میکند که زبان، سیاست و ایدئولوژی اقتدارگرایانه ترامپ یک هشدار خطرناک را دل تاریخ طنینانداز میکند که نمیتوان نادیده گرفت. فاشیسم ناپدید نمیشود اگرچه همچون انعکاسی آیینهوار از گذشته نیست. فاشیسم یک صورتبندی ایستا و راکد ندارد و همواره این خطر وجود دارد که عناصر گوناگون فاشیسم در قالبهای جدید متبلور شود. فاشیسم در اشکال معاصر خود، یک واکنش ویژه به طیف وسیعی از بحرانهای سرمایهداری است که شامل افزایش میزان نابرابری، فرهنگ ترس، عدم امنیت شغلی و سیاستهای ریاضتی ظالمانهای میشود که قرارداد اجتماعی را از بین میبرد و موجب ظهور دولت پادگانی (Carceral State) میشود.
فاشیسم همچنین به واسطه نفرت از خیر عمومی آشکار میشود، در واقع به وسیله آنچه که تونی موریسون «میل به پاکسازی دموکراسی از تمام ایدهآلهایش» مینامد. همچنین گرایشی که به ارجحیت نهادن به قدرت، ورای نیازهای انسانی و نیز استفاده از تمایزات نژادی به عنوان اصل سازماندهنده جامعه دارد. شبح فاشیسم باید در وجود ما هراس ایجاد کند اما مهمتر از همه وحشت از گذشته، باید روحیه عدالت اجتماعی و شجاعت جمعی در مبارزه برای دستیابی به یک دموکراسی حقیقی را به ما آموزش دهد. آنچه باید در دوران حکومتهای استبدادی به یاد داشته باشیم این است که آگاهی تاریخی یک ابزار ضروری برای حل لایههای معنایی جامعه، تبیین رنجها، ایجاد یک اجتماع منسجم، غلبه بر یأس و به راهانداختن تغییرات چشمگیر است؛ اگرچه ممکن است در مواردی این وضعیت ناخوشایند و ناگوار باشد. اگر ما قصد داریم حوزه تصوراتمان را گسترش دهیم و به عدالت اجتماعی دست پیدا کنیم باید اطرافمان را به درستی نظاره کنیم و به رنجهای اطرافمان بیتفاوت نباشیم. این موارد حاکی از آن است که ما باید در رابطه بااهمیت حافظه تاریخی، سواد مدنی و آموزش انتقادی در راستای آگاهیبخشی، بازاندیشی کنیم. به جای رد اینکه اصول سازمانیافته و اجزای متغیر فاشیسم هنوز با ما هستند، واکنش مناسبتر نسبت به رسیدن ترامپ به قدرت این است که در این زمینه پرسش کنیم چه سیگنالهایی از دولت او دریافت میشود که دال بر ظهور فاشیسم است؟ اینها علائم و نشانههایی است که با یک چشمانداز اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بهروز و جدید وفق پیدا میکند.
در زمانهای که حافظه تاریخی در معرض تهاجم است، سواد مدنی و خوانش انتقادی تاریخ، هم منبع امید و هم ابزاری برای مقاومت است. اگر خوانش تاریخ و اشکال انتقادی آموزش برای تربیت شهروندان آگاه ضروری باشد این مساله نیز برای آموزگاران، اساسی و بنیادی است که میان گذشته و حال پیوند ایجاد کنند و اکنون را همچون دریچهای رو به سوی توحش گذشتهای ببینند که هرگز نباید دوباره تکرار شود. خوانش و آموزههای انتقادی درباره تاریخ برای آموزگاران یکسری منابع اساسی فراهم میآورد که زمینههای اخلاقی لازم برای مقاومت را پدید میآورد و همچون پادزهری در برابر سیاستهای معطوف به ایجاد آگاهی کاذب، تفرقه، انحراف و افتراق ترامپ عمل میکند.
علاوه بر این، حافظه تاریخی همچون شکلی از آگاهی انتقادی است که در ایجاد انواع مسئولیتپذیری اجتماعی و تاریخی، ضروری است و جهل وقیحانهای را که در جامعه وجود دارد خنثی میکند؛ جهلی که شرایط ضروری برای ایجاد و تقویت سیاستهای فاشیستی را فراهم میکند. در مواجهه با این کابوس، تفکر و قضاوت باید کاملا با اقدامات و کنشها مرتبط باشد. حداقل اینکه همانطور که «آنجلا دیویس» خاطرنشان میکند یاد گرفتن تفکر انتقادی در رابطه با قدرت، سیاست و اقتصاد در عین حال که آگاهی تاریخی عمیق ما را گسترش میدهد یک فرصت و فضایی برای مردم فراهم میآورد که بتوانند «نه» بگویند و راهحلهای سریع، پاسخهای ساده و تصمیمات تحمیلی را نپذیرند. به عنوان مثال، آگاهی تاریخی صرفا درباره ایجاد یک روایت خطی نیست بلکه در رابطه با بازگشایی وقایع تاریخی، به سخن واداشتن تاریخ، برجسته کردن انحرافات تاریخی، تایید و تصدیق وقایع و رویدادها و سامان دادن به محدودیتهای تاریخی برای رهایی از رنجهای انسانی است.
ما در زمانهای زندگی میکنیم که فساد و انحراف گفتمانی به مشخصه بارز سیاست تبدیل شده است و عمدتا توسط دولت و ماشین رسانههای دستراستی تقویت شده که به سادگی دروغ نمیگویند بلکه به سختی تلاش میکنند تا مرز میان واقعیت و توهم را از بین ببرند. همانطور که هانا آرنت به درستی اشاره میکند بحث در رابطه با ایجاد سازمانها و نهادهایی است که همسو با سیاستهای فاشیستی دولت عمل میکنند. او در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» مینویسد: «هدف ایدهآل حکومت توتالیتار، تربیت نازیهای مطیع نیست بلکه مردمی است که قادر به تمیز میان واقعیت و توهم (یعنی واقعیت تجربه) و تمایز میان درست و غلط (یعنی استانداردهای فکری) نیستند.»
تحت سلطه نئولیبرالیسم افسارگسیخته، زمان و توجه به یک فاجعه تبدیل شده است؛ موضوعی که فیلسوف اهل کره «بیونگ چول هان»، آن را «وفور محرکها، انگیزهها و اطلاعات و تغییرات رادیکال در ساختار و اقتصاد»
(economy of attention) مینامد که در آن ادراک و آگاهی افراد، متشنج و مغشوش میشود. توجه کنشگرانه، برای خوانش انتقادی و گوش دادن دقیق، امری ضروری و اساسی است و راهی را به روی گردش شدید اطلاعات میگشاید که در آن اندیشیدن، مغلوب سرعت، تحمیل، گزیدهها، اغتشاش اطلاعاتی و جریان بیرحمانه اطلاعات مخدوش میشود. همانطور که «هان» مینویسد نوعی از خشونت وجود دارد که در آن ذهن متلاشی شده، ظرفیت اندیشیدن به صورت دیالکتیکی را از دست میدهد، توانایی ایجاد ارتباطات تحلیل میرود، تصویرسازی و تخیل بسط مییابد و نقشه جامعی در باب معنا و سیاست را ایجاد میکند. اینجا نوعی از تعلیم و تربیت وجود دارد که افراد را غیرسیاسی و ایزوله، منفرد و بیتفاوت میکند که نسبت به نیروهایی که زندگیشان را تحت فشار قرار میدهند، آگاهی ندارند و مستعد پذیرش گزارههایی هستند که یک فرهنگ انگیزشی و تحمیلی به آنها تحمیل میکند.
این دهشت و توحش زمانی هولناکتر میشود که تاریخ برای پنهان کردن گذشته مورد استفاده قرار میگیرد، هنگامی که مشکل میتوان مباحث خصوصی را به ملاحظات سیستماتیک بزرگتر ترجمه کرد و مردم خودشان اجازه میدهند که به واسطه تصاویر خشونتآمیز، ستمگرانه و تحرکات مستبدانه اغوا شوند. خوانش انتقادی جهان و توسعه آگاهی تاریخی دو پیششرط مهم برای مداخله در امورات جهان است به همین دلیل است که خوانش انتقادی برای ترامپ و همکارانش که از دموکراسی نفرت دارند، بسیار خطرناک است. دموکراسی هم به عنوان ایده و هم به عنوان محل منازعه تنها در فضایی میتواند حیات داشته باشد که توجه عمومی به قدرت تاریخ، سیاست و قضاوتهای آگاهانه و کنشهای متفکرانه وجود داشته باشد. دموکراسی تنها زمانی میتواند زنده بماند که ما درگیر قدرت اندیشهورزی و کنشگری شویم.
بحران وسیعی که توسط نئولیبرالیسم ایجاد شده همراه با معضلات مالی برای میلیونها نفر، از بین بردن دولت رفاه، رفع محدودیت قدرت شرکتها، نژادپرستی و نظامیگری افراطی با بحران ایدهها همراه شده است. در این مورد، شخصی که دارای حافظه تاریخی است، عادیسازی اصول فاشیستی را رد میکند و فضایی را برای تصور جهانهای جایگزین میگشاید که میتوان به آن تحقق بخشید. در حالی که فساد طولانیمدت و سیاست و ظهور فاشیسم در آمریکا به سادگی با آموزش خوانشهای انتقادی پایان نمییابد، اما فضایی برای یادگیری اندیشیدن انتقادی ایجاد میشود که یک حصار و مانع در برابر منفعتطلبی ایجاد میکند و مفهوم امید را پرورش میدهد که میتواند به اشکال مقاومت جمعی ترجمه شود. در ادبیات فاشیستی، حافظه تاریخی، استعداد خطرناکی دانسته میشود؛ چراکه از لحاظ آموزشی به تصورات اجتماعی و سیاسی ما شکل میدهد. این امر بهویژه هنگامی روی میدهد که حافظه تاریخی برای شناسایی انواع بیعدالتیهای اجتماعی عمل میکند و امکان بازتاب انتقادی بر سایر تاریخهای سرکوب را فراهم میآورد. به عنوان مثال، تصاویر کودکان گرسنه، بیمار و هراسان در بازداشتگاههای مهاجران، افسانه رویای آمریکایی را کاملا مخدوش میکند و آنها همچنین بر احیای حافظه تاریخی تاکید میکنند که اکنون را با یک گذشته فاشیستی گره میزند.
علاوه بر این، منتقدانی که چنین اخطارهایی را به وسیله نپذیرفتن اصل یادگیری از گذشته نادیده میگیرند، این اخطار یک قرن پیش «والتر لیپمن» را تقویت میکنند که میگفت «هنگامی که یک کشور شرایطی را ایجاد میکند که در آن شهروندان یا فاقد دانش نسبت به گذشته هستند و یا دانش اندکی دارند، موجب میشود که این فضا فراهم گردد که افراد تبدیل به قربانیان تحرکات و تبلیغات و سوژههایی برای جذب شارلاتانها و دروغگویان شوند».
پیدایش جهل نسبت به گذشته و یا امتناع از یادگیری از گذشته، فضایی را برای یک پوپولیسم دستراستی ایجاد میکند که تمایل دارد یک خشم درونی و واقعی در راستای تنفر از دیگری ایجاد و سیاستهای حذف و طرد را ترویج کند. ناگفته پیداست که حافظه تاریخی به مثابه یک نوع روشنگری و آگاهسازی، مطمئنا در تقابل با استفاده ترامپ از تاریخ همچون یک نوع صورتبندی از فراموشی اجتماعی و مخفی کاری سیاسی است. به عنوان مثال، شعار دهه ۱۹۳۰ ترامپ تحت عنوان «اول آمریکا» نشاندهنده یک پسرفت به سوی زمانی است که آمریکا مترادف با بومیگرایی افراطی، زن ستیزی و بیگانه هراسی بود.
تحت حکمرانی ترامپ، زبان و حافظه تاریخی از بین رفته و از محتوای حقیقی خود تهی شده است و فضای تحقق اصول دموکراسی مخدوش میشود. در چنین فضایی، دستهبندیهای محکم هویتی از بین میروند و مفهوم مسئولیتهای مشترک و یا آنچه که تمرینهای رادیکال شهروندی نامیده میشود، به فراموشی سپرده میشود. در فضای تجربههای توییت شده فوری، هیجانات لحظهای و احساس آرامشی که در بروز احساسات آنی عاطفی وجود دارد، تاریخ و زبان در ادبیات سیاسی معاصر غیرفعال شدهاند. خطر چنین وضعیتی همانطوری که تاریخ به ما میآموزد، در این است که کلمات به طور سیستماتیکی برای پنهان کردن دروغها مورد استفاده قرار میگیرد و توانایی اندیشیدن به صورت انتقادی از افراد سلب میشود.
در چنین مواردی، حوزههای عمومی که برای دموکراسی ضرورت دارند ناپدید شده و از بین میروند و درها به روی ایدهها، ارزشها و روابط اجتماعی فاشیستی باز میشود. ترامپ به دنبال قدمهای پیشین، از شکنجه، جدا کردن کودکان از آغوش مادرانشان، به زندان افکندن هزاران کودک مهاجر حمایت و اعلام میکند که رسانهها همراه با تمام نژادها و مذاهب، دشمن مردم آمریکا هستند. در انجام چنین اقداماتی، او به تاریخی مشروعیت میبخشد که در آن خشونت دولتی تبدیل به اصل سازماندهنده حکومت میشود و بر تجربیاتی تاکید میکند که تسهیلکننده پاکسازیها برای طرفدارنش است.
انحرافات زبانی اغلب به واسطه انحراف در حافظه تاریخی و اخلاق و نیز امحای احتمالی کتابها، ایدهها و موجودات انسانی ادامه پیدا میکند. زبان حذف و طرد، انسانیتزدایی و سانسوری که ترامپ در پی گرفته است به منزله طنین انداختن و حک کردن بربریت در زمانی دیگر است. استفاده نادرست از زبان و انکار تاریخ باید به چالش کشیده شود و نیروی رهاییبخش و روایتهای مقاومت باید فراخوانده شوند تا روشهای جدیدی را برای به چالش کشیدن ایدئولوژیها و روابط قدرت بیابند. استفاده غارتگرانه ترامپ از زبان و حافظه عمومیبخشی از سیاستهای استبدادی بزرگتر او در رابطه با پاکسازی نژادی و قومی است که میراث خشونت دولتی را از دل تاریخ بیرون میکشد و علیه آن دسته از مردم مطرود و به حاشیه رانده شده اعمال میکند.
با بیتوجهی به میراث تاریخی که تجلیات خشونت دولتی را برجسته میکند، دولت ترامپ از نسیان تاریخی به مثابه سلاحی برای آموزش، قدرت و سیاست بهره میجوید که به حافظه عمومی اجازه میدهد تا مختصات یک نظام فاشیستی را بنا نهد. زیر سیطره چنین وضعیت فاشیستی، نیاز ضروری به حراست از روایتهای به حاشیه رانده در باب حافظه تاریخی و نیز آگاهی تاریخی وجود دارد. مبارزه با امحای عوامفریبانه تاریخ با یک درک روشن آغاز میشود که حافظه تاریخی همیشه یک آگاهی نسبت به اکنون ایجاد میکند و پذیرش جهل ذیل عنوان بیگناهی و بیاطلاعی را رد میکند.
واقعیت زیر سایه اخبار جعلی فرو میریزد، مشاهدات اخلاقی از نظرگاههای پوچ دستگاههای رسانهای دستراستی کنار نهاده میشوند و از سلاحهای دولتی برای مخدوش کردن حقیقت بهرهجویی میشود و نیز اختلاف عقاید منکوب و رسانههای انتقادی مورد حمله قرار میگیرند. ترامپ از توییتر همچون روابطعمومی برای حمله به هرکسی بهره میجوید، از دشمنان سیاسیاش تا سلبریتیهایی که او را مورد انتقاد قرار دادهاند. برخوردهای خشمگینانه او بهویژه در حملات نژادپرستانه او به ورزشکاران سیاه همچون «لبران جیمز» و «دان لیمون» نویسنده سی.ان.ان دیده میشود. در این زمینه، دیگر موجب دستیابی به تاریخ، اخلاق و عدالت نمیشود و برعکس، زبان در خدمت شعارها، تعصب و خشونت عمل میکند. در حال حاضر، واژهها به یک توده خاکستر تبدیل شدهاند و گفتمان انتقادی به قضاوتهای ناآگاهانه تقلیل یافته که افقهای درخشان آینده را محو و ناپیدا میکند.
فریاد زدن جایگزین ضروریات آموزشی شده که بر شنیدن تاکید دارند و داستانهای مربوط به فاشیسم نئولیبرال را تقویت میکند که به ما درباره خودمان، روابطمان با دیگری و یک جهان بزرگتر میگوید. در چنین شرایطی، رفتارهای خشونتآمیز تحت تاثیر افزایش نرمالیزاسیون روشهای تاریخی و مدنی و با تکیه بر ناآگاهی (اگر نگوییم جهل) صورت میگیرد. یکی از نتایج این است که مقایسه با گذشته نازی میتواند تحت تاثیر یک گزاره غلط از بین برود که میگوید وقایعی که در زمان و مکان خاصی در تاریخ روی دادهاند تنها میتوانند در کتابهای تاریخی تکرار شوند. در عصری که ویژگی بارز آن جنگ مبتنی بر ترور، فرهنگ ترس و عادیسازی بیثباتی و عدم قطعیت بود، نسیان اجتماعی به یک ابزار قدرتمند برای بیمصرف کردن دموکراسی تبدیل میشود. در واقع در این عصر فراموشی، جامعه آمریکا از چیزی لذت میبرد که باید به خاطر آن احساس شرمندگی کند.
حتی با چنین معرفتی نسبت به تاریخ، مقایسه میان نظم قدیمی فاشیسم و رژیم سبعانه، متوحش و مستبدانه ترامپ نه توسط همگان بلکه تنها توسط مفسران رادیکال صورت میگیرد. چنین احتیاطی در مقایسه میان فاشیسم ترامپ با فاشیسمهای گذشته، هزینههای گزافی در پی دارد: شکست در یادگیری از درسهای گذشته و یا حتی بدتر از آن، نادیده گرفتن گذشته همچون منبع و مرجعی برای مشاهدات اخلاقی است و صحبت کردن از آنانی که قادر به صحبت کردن و شنیده شدن نیستند. دانستن در این باره که چگونه دیگران در گذشته (همچون کسانی که در جنبشهای ضدجنگ دهه شصت حضور داشتند) به شکل موفقیتآمیزی بر ضدعوامفریبانی همچون ترامپ که در انتخاب برگزیده میشدند، مبارزه میکردند برای اتخاذ یک استراتژی سیاسی ضرورت دارد که هرچه زودتر وقوع یک فاجعه جهانی را متوقف کند.
داستان گذشته فاشیستی نیاز به بازخوانی دارد، نه اینکه صرفا با زمان حال مقایسه شود؛ هرچند خود این کار هم فاقد اهمیت نیست اما باید قادر باشد که سیاستهای جدیدی را به تصویر بکشد که در آن دانش جدید ساخته میشود و همانطور که هانا آرنت میگوید بینشهای جدید، دانش جدید، حافظه تاریخی جدید و اعمال جدیدی اتخاذ شود. البته این بدان معنا نیست که تاریخ سنگر حقیقت است که به راحتی میتواند مورد بهرهبرداری قرار گیرد. تاریخ هیچ پشتوانهای ارائه نمیدهد اما میتواند هم در خدمت خشونت باشد و هم در خدمت رهایی.
انتخابهای تاریخی گزینشی ترامپ تنها تاریخ جنگها را جشن میگیرد و هیچ پرسشی در باب سیاستهای فاشیستی مطرح نمیکند. با خیزش دوباره فاشیسم، این نیاز مبرم وجود دارد که در باب وقایع تاریخی پرسوجو شود و تحریفات گذشته، فراتر از منافع خصوصی به چالش کشیده و مردم آمریکا را قادر کند که بین مسائل خصوصی و طیف وسیعی از شرایط تاریخی و سیاسی ارتباط ایجاد کنند. مقایسه ایدئولوژی، سیاست و زبان ترامپ با یک گذشته فاشیستی، امکاناتی را ایجاد میکند تا درباره گزارههای فاشیستی قدیم و جدید در دوران تاریکی بیاموزیم که در ایالات متحده آمریکا پدید آمده است. بررسی اتفاقات دهه 1930 ضرورت دارد تا دریابیم چگونه ایدهها و شیوههای فاشیستی شرایط جدیدی را ایجاد میکند و چگونه مردم تسلیم این شرایط میشوند و یا در مقابل آن مقاومت میکنند.
یکی از چالشهای اصلی برای به رسمیت شناختن تاریخ همچون یک گفتمان رهاییبخش و یک رشته مطالعاتی انتقادی این است که چگونه امکانات یک زندگی عمومی دموکراتیک را بازیابی کنیم. چنین وظیفه آموزشی برای بسیاری از مردم خطرناک است؛ چراکه شرایطی را برای دانشجویان و عموم مردم فراهم میکند که ظرفیت فکری خود را پرورش دهند، تصورات اخلاقی را پرورش دهند و یک قدرت پاسخگو را بپذیرند و یک معنا و مفهوم برای مسئولیت اجتماعی فراهم آورند. از این رو، تعجبآور نیست که بسیاری از اصحاب آکادمیک و آموزگاران در حال حاضر به سیاستمداران دستراستی و سازمانهای محافظهکار دولتی میپیوندند با این استدلال که کلاسهای درس باید از سیاست آزاد باشند. نتیجهگیری مشترک آنها چیست؟ مدارس باید تبدیل به فضایی شوند که در آن مسائل قدرت، ارزشها و عدالت اجتماعی نباید مورد پرسش قرار گیرد. اتهام تحقیرآمیز در این مورد این است که آموزگارانی که به آموزشهای مدنی باور دارند در حال تلقین یکسری باورها به دانشآموزانشان هستند. آنهایی که چنین اتهامی را مطرح میکنند نشان میدهند که در یک جهان بیطرف سیاسی و ایدئولوژیک، تعلیم و تربیت میتواند یک انتقال صرف و مبتذل اطلاعات باشد که در آن هیچ بحث و جدلی وجود ندارد و معلمان از درگیر شدن در بحثهای انتقادی یا اینکه کلماتی را درباره مسائل عمده جامعه به زبان بیاورند باز داشته شدهاند.
در سال 2012، پلتفرم حزب جمهوریخواه تگزاس هدف از ممنوعیت دستورالعمل تفکر انتقادی در سراسر کشور را اعلام کرد. این جمهوریخواهان تقدیس جهل و نادانی را پاس میداشتند و بر این باور بودند که تفکر انتقادی باورهای اعتقادی ثابت دانشجویان را تحلیل میبرد و و یک چالش مستقیم برای رهبران و اقتدار آنها است. چنین تفکراتی به عدم عقلانیتی منجر شد که به تبع آن در بسیاری از ایالتها، صدها کتاب از برنامههای درسی دانشآموزان حذف شده است. از جمله متون خطرناکی همچون «کشتن مرغ مقلد»، «ناتور دشت»، «قلعه حیوانات» و «ماجراهای هاکلبری فین». البته این نوع دیدگاه نسبت به آموزش و پرورش بسیار دور از واقعیت است و به مثابه یک نوع آموزش غیرمسئولانه است.
در مقابل چنین چنین نگاهی، یک رویکرد مفید برای پذیرش کلاسهای درس همچون مکانهایی سیاسی وجود دارد که اشکال گوناگون سانسور و تحمیل عقاید را رد میکند و بین آموزش سیاسی و سیاستزده تمایز قائل میشود؛ چراکه در آموزش سیاستزده اصرار بر این است که دانشآموزان هر آنچه را که آموزگارانشان به آنها میآموزند دقیقا تکرار کنند اما در آموزش سیاسی، به دانشآموزان از طریق دیالوگ و گفتوگو در مورد مسائلی همچون قدرت، مسئولیت اجتماعی و ایستادگی آموزش داده میشود. آموزش سیاسی برخلاف آموزش متعصبانه و دگماتیک، متضمن اصول آموزشی انتقادی است که طیف وسیعی از ایدهها درباره یک موضوع خاص را دربر میگیرد.
تعلیم و تربیت سیاسی میکوشد تا به دانشآموزان بیاموزد که چگونه به صورت انتقادی بیندیشند و روابط میان اقتدار و قدرت و دانش و قدرت را بررسی کنند. در عین حال که یادگیری سنتهای تاریخی، ایدهها و مباحثی که در رابطه با حقوق سیاسی، اقتصادی و اجتماعی افراد است موجب میشود تا وظایف خود به عنوان شهروندانی فعال را تمرین کنند. آموزش سیاسی همچنین دانشجویان را تشویق میکند که به صورت انتقادی بیندیشند و عمل کنند و برای دستیابی به شرایط اقتصادی و سیاسی مبارزه کنند که دموکراسی را امکانپذیر میکند.
خیزش حکومتهای استبدادی در بسیاری از کشورها، امروزه این سوال را ایجاد میکند که نقش آموزش، آموزگاران و دانشآموزان در دوران حکومتهای استبدادی چیست؟ چگونه میتوانیم آموزش و تعلیم تاریخ را به عنوان نقطه محوری سیاست در نظر بگیریم و یک زبان جدید برای دانشجویان ایجاد کنیم که قادر به بازبینی و بازنگری در تصورات و مفروضاتشان باشند و مفهومی از امید و شجاعت را ایجاد کنیم که نزاعهای جمعی را سامان بخشند؟ چگونه آموزش عمومی و عالی و نهادهای فرهنگی در این یأس عمیق و نهیلیسم گرفتار آمدهاند؟ چگونه ممکن است آموزگاران متقاعد شوند تا دموکراسی را رها نکنند و بدانند نیازی جدی به تربیت شهروندانی آگاه دارند که قادر به مبارزه با تجدیدحیات سیاستهای فاشیستی است؟ فاشیسم با تکیه بر نظارت، بازداشت، حذف مخالفان، گسترش دروغ، تعرض به افراد به حاشیه رانده شده و حمله به حقیقت و راستی رونق مییابد. فاشیسم شکل مدرن ماشین غیرسیاسی کردن افراد و اجتماع است. هنگامی که فاشیسم قدرتمند میشود، دموکراسی تضعیف میگردد و بسیاری از نهادهایی که در عرصه عمومی آگاهیبخشی میکنند و یا آموزش میدهند، ناپدید میشوند. رفورمیست آموزشی، «جان دیویی» میگوید که شرایط دموکراتیک به صورت اتوماتیک خود را حفظ نمیکند، تنها در صورتی میتواند زنده بماند که در میان یک فرهنگ انتقادی باشد که شرایط لازم برای تقویت یک فرهنگ را دارد.
دموکراسی نمیتواند بدون وجود یک عرصه عمومی مشارکتی و یک جامعه انتقادی وجود داشته باشد. معلمان، هنرمندان، روزنامهنگاران و سایر فعالان فرهنگی یک مسئولیت اساسی در دفاع از آموزشهای عالی و عمومی به عنوان یک خیر عمومی دموکراتیک دارند و نباید نهادهای فرهنگی مبتنی بر منطق بازار و ارزشهای مالی تعریف شوند. با این وجود، افزایش آگاهی عمومی بهویژه در میان دانشآموزان تنها کافی نیست. دانشآموزان و دانشجویان باید یاد بگیرند مسائل اجتماعی مهم را در مرکز توجه قرار دهند. بیاموزند که مسائل خصوصی را همچون مسائل عمومی روایت و در انواع مقاومت جمعی مشارکت کنند که هم به شکل محلی و هم جمعی وجود دارد و چنین مبارزاتی را با مسائل جهانیتر ارتباط دهند.
در غیاب وجود یک عرصه عمومی قدرتمند و آموزشهای عمومی و عالی که ارزشهای مدنی، دانش عمومی و مشارکت اجتماعی در پی فراچنگ آوردن آیندهای است که به طور جدی در پی عدالت، برابری و شجاعت مدنی است دموکراسی رو به شکست مینهد و قدرت خود را از دست میدهد. دموکراسی باید راه و روشی برای اندیشیدن درباره آموزش باشد که در راستای تساوی ارزشها، آموزش اخلاق و عاملیت تا ضرورت مسئولیت اجتماعی و خیر عمومی است.
آموزگاران و فرهیختگان به یک زبان آموزشی و سیاسی جدید با توجه به بحران کنونی سیاست، تاریخ و حافظه، نیاز دارند تا بتوانند مباحث و مسائلی که رویاروی جهان است را تغییر دهند؛ جهانی که در آن سرمایهای که از همگرایی میان منابع مالی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، علمی، نظامی و تکنولوژیکی حاصل شده به تمرین اشکال متنوع و قدرتمند کنترل و سلطه تبدیل شده است.
مبارزه با چنین وضعیتی آسان نخواهد بود و از طریق برپایی چندین تظاهرات زودگذر و انتخابات محقق نخواهد شد. آنچه مورد نیاز است ،یک جنبش متحد و عظیم است که مهمترین سلاح آن، اعتصاب عمومی است که بر ضددولتهای فاشیستی به کار برده میشود. بازاندیشی و بازسازی جامعه آمریکا تنها از طریق یک قدرت جمعی میتواند امکانپذیر شود که در آن دموکراسی و آرمانهای رادیکال آزادی، برابری و برادری میتواند مجددا زنده و احیا شوند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 0
پادزهر تاریخ برای سیاستهای فاشیستی ترامپ
«هنری ژیرو» استاد دانشگاه مک مستر و بنیانگذار نظریه تعلیم و تعلم (پداگوژی) انتقادی در این مقاله به «تاریخ»، «آموزش» و تغییرات فرهنگی در دوران سرمایهداری نئولیبرال میپردازد و معتقد است دولت ترامپ نوعی از فاشیسم قرن بیستویکم را نمایندگی میکند که نهتنها دشمن دموکراسی و قرارداد اجتماعی است بلکه شهروندی دموکراتیک و مسئولیتپذیری اجتماعی را نیز تضعیف میکند. وی در پایان مطلب خود راهکارهایی را برای مقابله با شرایط حاضر ارائه میدهد.
نویسنده : هنري ژيرو
مترجم : آزاده شعباني
«نیروی عظیم تاریخ از این واقعیت نشات میگیرد که ما آن را بر دوش داریم و ناخودآگاهانه به شکلهای مختلفی توسط آن کنترل میشویم و تاریخ کاملا در هر آنچه که ما انجام میدهیم حضور دارد. به ندرت میتوان گفت حقیقت غیر از این است؛ چراکه بر اساس تاریخ است که ما چارچوبهایی برای ارجاعات فکری، هویت، شناخت و آرزوهایمان داریم.»
جیمز بالدوین
در حال حاضر، آمریکا در یک وضعیت بحرانی قرار دارد؛ بحرانی که همه جنبههای زندگی عمومی را تحت تاثیر قرار داده (گسترهای از بحرانهای اقتصادی ناشی از نابرابریهای گسترده تا بحران ایدهها، عاملیت، حافظه و سیاست وجود دارد). این بحران به واسطه دستگاههای کنترل و نظارتی آمریکا ایجاد شده و انواع گوناگون فراموشی تاریخی را پدید آورده است. ما در یک دوره تاریخی جدید قرار داریم که در آن هر چیزی به واسطه ابزارهای مالی نئولیبرال، مقرراتزدایی و ریاضت تغییر پیدا کرده و فاسد شده است. در این روابط جدید قدرت، اصول ضددموکراتیک، طبیعی و عادی شده و قدرت دفاعی جامعه دموکراتیک تضعیف شده است. در حال حاضر میزان زیادی از استثمار و میلیتاریسم کنترل نشده با سیاستهای طرد و محرومسازی انطباق یافته که در چنین وضعیتی، افراد همچون ضایعات انسانی دیده میشوند و این شرایط تحت تاثیر تفکرات ناسیونالیستی سفیدپوستان و تفوق و برتری نژاد سفید، تقویت شده است. همانطور که «پاول گیلروی» تاریخدان به درستی اظهارنظر کرده در حال حاضر حرکت تاریخ و تولید سیاست از طریق دستهبندیهای نژادی بازخوانی میشوند.
اصول فاشیستی و یا آنچه که «ناتاشا لنارد» میکروفاشیسم مینامد، در حال حاضر در سطوح گوناگونی از جامعه امروز عمل میکند که سخت بتوان آنها را تشخیص داد، خصوصا به این دلیل که آنها مورد پذیرش رییسجمهور آمریکا هستند. اعمال و تمایلات فاشیستی از طریق برنامه رسانههای اجتماعی مختلف و جریان اصلی دستگاههای فرهنگی دستراستی به شکلهای گوناگونی عمل میکنند.
آنها عمدتا از لحاظ سیاسی و ایدئولوژیکی برای هدف قرار دادن مردم عمل میکنند. چنین شرایطی منجر به ترویج دیدگاههای خشونتآمیز، تقویت و ترویج مصرفگرایی به عنوان تنها راهکار مناسب برای زندگی، مشروعیت بخشیدن به یک ناسیونالیسم خونبار، ساختن مرزهای روانشناختی در اذهان مردم به منظور تامین منافع گروههای خاص، ترویج حماقت و نادانی از طریق حضور مداوم فرهنگ سلبریتیها، عادیسازی گفتمان نفرت در تعاملات روزمره و شیوههای گوناگون اقتدارگرایی و سلطه و استثمار میشود که به طرق گوناگون فکر و عمل مردم را شکل میدهند.
در فضای مهآلود فراموشی تاریخی و اجتماعی، مرزهای اخلاقی ناپدید میشوند و مردم آمادگی بیشتری برای پذیرش کنشهای شدیدا ظالمانه پیدا میکنند. ماشینهای تبلیغاتی، اندیشههای جایگزین را ایجاد و هر نقد قابل قبولی در باب قدرت را به عنوان اخبار جعلی معرفی و در عین حال، زبان و سیاستهای مرگبار را از هزینههای اجتماعیشان تفکیک میکنند. این استدلال (Fintan O’Toole)، ممکن است درست باشد که چنین کنشهایی، اقداماتی آزمایشی برای تشکیل فاشیسم است:
«فاشیسم به طور ناگهانی در دموکراسیهای موجود ظاهر نمیشود. به سادگی نمیتوان باعث عقبنشینی مردم از ایدههای خود درباره آزادی و تمدن شد. شما باید یکسری اقدامات آزمایشی را انجام دهید و اگر این اقدامات به خوبی انجام شوند به دو هدف خدمت میکنند؛ آنها موجب میشوند مردم به راحتی از چیزهایی استفاده کنند که در برخورد اول آنها را پس زده بودند. همچنین به شما اجازه میدهند که آنها را تصحیح و تدوین کنید. این اتفاقی است که امروزه روی داده و باید خیلی نادان باشیم که متوجه آن نباشیم.»
تحت سلطه نئولیبرالیسم، طاعون فاشیسم جامعه آمریکا را فرامیگیرد، به طوری که تاریخ اردوگاههای کار اجباری و کشتن روشنفکران فراموش میگردد و وحشت خشونتهای فاشیستی دیگر دیده نمیشود؛ در فضای خشونتآمیزی که با یاوهگوییهای روشنفکران و فرهنگ غالب فراموشی همراه شده است. آنچه ما نباید از خاطر ببریم این است که ما تنها سوژههای اخلاقی و سیاسی نیستیم بلکه سوژههایی تاریخی نیز هستیم که قادر به فهم و تغییر جهان است و این دقیقا حاکی از رابطه میان آگاهی تاریخی و کنش سیاسی است که به امکانات جدیدی برای تغییر اشاره میکند.
در حالی که آگاهی تاریخی میتواند هم آموزنده و هم رهاییبخش باشد، میتواند منجر به تفاسیر مخربی از اکنون و نیز عناصر تاریخی در گذشته شوند که سخت میتوانند مورد پذیرش قرار گیرند. در عین حال، آگاهی تاریخی میتواند خاطرات و روایتهای خطرناک کسانی را آشکار کند که تاکنون صدایشان توسط کسانی خفه شده بود که قدرت نوشتن تاریخ را برای خدمت به منافع محدود و ارتجاعی خود به خدمت گرفته بودند.
این دقیقا استفاده از یک تاریخ انتقادی است که منابع لازم برای به چالش کشیدن ابزارهای نظامی، آموزشی و ایدئولوژیکی را ارائه میدهد که به وسیله پیدایش احزاب دستراستی و گروههای فاشیستی گسترش یافته و به این طریق میتوان استفاده مرگبار آنها از تاریخ و زمان حال را به چالش کشید. به عنوان مثال، هر جنبش اجتماعی رادیکالی نیاز دارد تا از لحاظ تاریخی به مفهومی از نزاع و مبارزه شکل دهد که کاملا همسو با جنبشهای ضدسرمایهدارانه است. مقاومت دیگر یک گزینه نیست؛ چراکه هم بشریت و هم حیات سیاره در معرض خطر قرار دارد.
جامعه آمریکا مرگبار شده است. گواه این گفته را میتوان در تعرض به کودکان فقیر، مهاجران غیرقانونی و آنهایی در نظر گرفت که به خاطر نژاد، قومیت، مذهب و رنگ پوستشان طرد میشوند. در عصری که حافظه تاریخی یا از بین رفته و یا با زبانی دیگر بازنویسی شده، مردم یا تنها از دور نظاره میکنند و یا با اشکال گوناگون فاشیسم که در سراسر جهان ظهور کرده همدست میشوند. رژیمهای مبتنی بر ترس استانداردهای حقیقت را از بین میبرند و راههای راحتتری را برای جنگطلبان، نژادپرستان و بومیگرایان هموار میکنند که از اغمای عمومی بهره میبرند.
فاشیسم نئولیبرال یک فرماسیون اجتماعی و سیاسی جدید است که پیامدهای متوحشانه نابرابری اقتصادی و سیاست تنازع بقا را با دیکته کردن فایدهگرایی و تفوقنژاد سفید ترکیب کرده و از دهه هفتاد به این سو مورد توجه قرار گرفته و به موتور محرکه خشونت و ظلم هم در ایالات متحده آمریکا و هم در تعداد زیادی از کشورهای جهان تبدیل شده است. فاشیسم نئولیبرالی دشمن اشکال تجدیدنظرطلبانه تاریخ است. به این دلیل که این نوع فاشیسم هر نوع قرائتی از تاریخ را نادیده میگیرد که بر قدرت پاسخگو و مسئول تاکید و وقایع گذشته را به یک نوع کنترل و مراقبت اخلاقی در زمان حال ترجمه میکند. در اشکال مترقی این نوع از فاشیسم، هرگونه مقاومت قابل توجهی در برابر فاشیسم به روایتهای جدید، فهم جدیدی از سیاست، قدرت و مقاومت به منظور مواجهه با خشونت و تروریسم نیاز دارد. احیای حافظه تاریخی به معنای محلی برای مواجهه انتقادی با امور مغشوش و غیرقابل بیان و همچنین مشارکت انتقادی در فرهنگ واقعی و خشونت نمادین و ذهنی است.
سیاست در اینجا اهداف و ضرورتهای اخلاقی را دربر میگیرد. مهمتر از همه، ما به سیاستی نیاز داریم که «آموزش» در محوریت آن باشد. سیاستی که در آن این مساله بازشناسی شده که لحظههای پوپولیستی همچون بحران هویت، حافظه و عاملیت در خدمت سرمایهداری نئولیبرال است (اگر نگوییم خود دموکراسی!). همانطور که سرمایه از همه محدودیتهای حافظه تاریخی و همه نهادهایی که از آن حمایت میکنند، همراه با ایدهآلهای دموکراتیک برابری، حاکمیت مردمی و آزادی از نیازهای اجتماعی بنیادی مردم رها شده است. «نانسی فریزر» استدلال کرده که ظهور پوپولیسم در آمریکا به واسطه شورش علیه نخبگان سیاسی، وعدههای دروغ دموکراسی لیبرال و موانعی که از طریق روشهای نئولیبرال حکمرانی پدید آمده، تحریک شده است. او مینویسد:
«در ایالات متحده آمریکا این موانع عبارتند از گسترش شغلهای با درآمد پایین در بخش خدمات، افزایش میزان بدهی مصرفکنندگان (برای اینکه قادر باشند کالاهای ارزانی را بخرند که در جاهای دیگر تولید شده است)، میزان همبستگی در انتشار کربن، تغییرات آب و هوایی شدید و مشکلات اقلیمی که بهشدت افزایش یافته است. حبس و بازداشتهای نژادی و خشونت سیستماتیک پلیس و افزایش تاکید بر خانواده و زندگی اجتماعی که نتیجه طولانیتر شدن ساعات کار و کاهش حمایتهای اجتماعی است. این نیروها بیرون از نظم اجتماعی موجود، مدت زمان زیادی فعالیت میکردند، بدون اینکه یک زمین لرزه سیاسی ایجاد کنند. در حال حاضر شرطبندی در این زمینهها امکانپذیر نیست. در رد سیاستهای گسترده، امروزه یک بحران گسترده در سیستم عینی، پژواک سیاسی پیدا کرده است. لایههای سیاسی بحران عمومی ما در بحران هژمونی است.»
در این مثال، پوپولیسم به عنوان نوعی از سیاست پدیدار میشود که در آن هر حرکتی در راستای اعطای صدا و قدرت واقعی به مردم، با یک قدرت عوامفریب جایگزین شده که ادعا میکند از سوی همه مردم سخن میگوید. پوپولیسم دستراستی به مثابه طغیانی علیه جامعه تکصدایی نئولیبرال است که به سرعت در اختیار افراد عوامفریبی همچون ترامپ قرار گرفته که ترکیبی از تشویش اقتصادی، بلاتکلیفیهای وجودی و ترس از مهاجران و پناهندگان غیرقانونی را با یکدیگر درآمیخته است. به جای آموختن از گذشته که مملو از جنگ و خونریزی است، ظهور حاکمان فاشیست نوعی از فراموشی و عدم یادگیری از گذشته را تقدیس کرده که اغمای اخلاقی را ارج مینهد و روایتهای بیپایانی از نفرت را بازگویی میکند که منجر به خشم و کین نسبت به مهاجران، پناهندگان و کودکان غیرقانونی میشود که به عنوان مصادیق پاکسازی نژادی در نظر گرفته شدهاند.
اتفاقی شوم و هولناک در سیستمهای لیبرال دموکراسی در سراسر جهان در حال روی دادن است. نهادهای دموکراتیک همچون رسانههای مستقل، مدارس، نظام حقوقی، دولت رفاه و آموزشهای عمومی و تحصیلات تکمیلی در سراسر جهان گسترده شدهاند. رسانههای عمومی تحت حمایتهای مالی قرار میگیرند، مدارس بعد از زندانها خصوصیسازی شدهاند، بودجه قوانین عمومی در برابر بودجههای نظامی اساسا دیده نمیشود. نظام قانونی به طور فزایندهای به موتور محرکه تبعیضهای نژادی و نهادهای پیشفرض برای جرم نامیدن طیفی از رفتارها تبدیل شده و پژواک یک گذشته فاشیستی همواره با ما است و گفتمانهای مبتنی بر نفرت، محرومسازی و ناسیونالیسم افراطی را در کشورهایی همچون ایالات متحده آمریکا، مجارستان، برزیل، لهستان ترکیه و فیلیپین احیا میکند. احزاب افراطی دستراستی به واسطه یک ایدئولوژی فاشیستی و با تکیه بر یک انرژی جدید برانگیخته شدهاند؛ از طریق پوپولیسمی که ملت را از طریق یکسری کنشهای محرومسازی نژادی و بومی برمیسازد و در عین حال از هرجومرجی تغذیه میکند که به وسیله دینامیک نئولیبرالیسم ایجاد شده است.
در چنین شرایطی وعدههای لیبرال دموکراسی در برابر کنشهای ارتجاعی زمان حاضر برای دگرگون کردن زبان، ارزشها، شهامت مدنی و آگاهی انتقادی و تاریخی کنار نهاده شده است. «ژایر بولسونارو» رییسجمهور برزیل بر رهانیدن سیستم آموزشی کشور از همه ارجاعات به آثار و آموزشهای رادیکال «پائولو فریره» تاکید دارد. در ایالات متحده آمریکا، دونالد ترامپ به فعالیتهای خود در حوزه آموزش عالی و عمومی از طریق کاهش بودجه عمومی و همچنین از طریق انتصاب «بتسی دواس» یک میلیاردر و دشمن قسمخورده آموزش عمومی و حامی مدارس اختصاصی و منشور مدارس در وزارت آموزش آمریکا، شتاب بخشیده است. علاوه بر این، آموزش و پرورش در بسیاری از نقاط جهان، به شکل فزاینده به ابزار سلطه تبدیل شده؛ همانطوری که بنیادگرایان بازار و سیاستمداران ارتجاعی روشنفکران را به زندان میافکنند، مدارس را تعطیل، برنامههای آموزشی مترقی را متوقف و به اتحادیه معلمان حمله و آموزشهای سرکوبگرانه را به دانشآموزان تحمیل میکنند. اغلب به این طریق تواناییهای خلاقیت دانشآموزان را از بین میبرند و مدارس عمومی را به مکانی تبدیل میکنند که دانشآموزانی که به خاطر رنگ پوست و یا طبقه به حاشیه رانده شدهاند به سوی یک زندگی توام با فقر و فلاکت و نظام عدالت کیفری و زندان سوق پیدا میکنند.
ما در زمانهای زندگی میکنیم که در آن دو جهان در حال تصادم و برخورد هستند. از یکسو، جهانیسازی نئولیبرال وجود دارد که در یک وضعیت بحرانی قرار دارد؛ چراکه دیگر نمیتواند وعدههای خود را عملیاتی کند یا سبعیت و توحش خود را محدود کند. از این رو، یک طغیان گسترده در سراسر جهان بر علیه سرمایهداری جهانی وجود دارد که عمدتا به صورت تقویت صورتهای گوناگون پوپولیسم دستراستی و یک جنگ سیستماتیک بر بنیان خود دموکراسی عمل میکند. قدرت در حال حاضر شیفته گردآوری سود و سرمایه است و به شکل فزایندهای به سیاستهای طبقهبندی اجتماعی و پاکسازی نژادی خو گرفته است.
از سوی دیگر، یک مجموعه از طغیانها و مبارزات دموکراتیک شکل گرفته که مدام در حال افزایش است. خصوصا در میان افراد جوان که در حال بازنویسی، بازبینی و احیای خط سیر سوسیال دموکراسی است؛ خط سیری که میتواند در چالش با جهان سرمایه مادی نئولیبرال باشد، در عین حال که در معنای سیاست (اگر نگوییم خود دموکراسی) بازنگری میکند.
آنچه در آن تردیدی نیست، این است که در سراسر جهان، فشار و نیروی جهانی که رو به سوی دموکراتیزه کردن داشت که بعد از جنگ دوم جهانی ظهور و بروز پیدا کرد، امروزه دیگر بار رو به سوی حاکمان مستبد دارد. این نگرانیها به مثابه نشانههایی است که حاکی از آن است که عرصه عمومی نمیتواند سیاستهای فاشیستی را نادیده بگیرد و یا به آنها اجازه دهد که در ایالت متحده آمریکا ریشه بدوانند. این تهدید به وسیله نوعی از طرز فکر و آگاهی تشدید شده بخصوص در زمانی که نظام دانشگاهی توجه خود را به مردم آمریکا از دست داده است. نتیجه این است که آگاهی تاریخی با نوعی فراموشی و نسیان تاریخی و اجتماعی جایگزین شده است. امروزه دورههای مورد نیاز در مهمترین نهادهای آموزش عالی تاریخ، به نسیان و فراموشی سپرده شده؛ در زمانهای که انواع گوناگون دانش عمومی و سواد مدنی تسریع پیدا کرده است.
علاوه بر این، کمتر از 2 درصد فارغالتحصیلان مرد و کمتر از یک درصد زنان در رشته تاریخ، با بیش از 6 درصد مردان و حدود 5 درصد زنان دانشجوی تاریخ در اواخر دهه شصت مقایسه شده است. برخی از کالجها تهدید شدهاند که دپارتمانهای تاریخ خود را منحل کنند. نکته طنز قضیه اینجاست که این اتفاقات در حالی رخ میدهد که تعداد زیادی از آمریکاییها نسبت به گذشته ناآگاه هستند و همین مساله آنها را نسبت به خواستههای عوامفریبانه آسیبپذیر میکند. جهل دیگر نمیتواند بیتقصیر باشد؛ چراکه دیگر جهل مترادف با فقدان دانش و آگاهی نیست. این جهل توام با سوءنیت است؛ چراکه همراه با عدم شناخت، کنار نهادن انتقاد، تحلیل بردن ارزش آگاهی تاریخی و ارائه مسائل مهم و نامعلومی است که در کنار عدالت اجتماعی و اقتصادی قرار دارند.
هشدار سختگیرانه جیمز بالدوین در کتاب
«No Name in the Street» کاملا درست بود که میگفت «جهل همراه با قدرت، میتواند مهمترین دشمن عدالت باشد». همانطور که میدانید جهل نمایان و واقعی ترامپ تقریبا هر روز از دریچه توییتر انعکاس مییابد. او تغییرات اقلیمی و خطراتی را که برای بشریت به همراه میآورد، انکار و دولت را تعطیل میکند؛ چراکه نمیتواند بودجه ساخت دیوار مرزی (سمبل مضحک بومیگرایی) را دریافت کند و نهایتا تاریخ را با جهل خود نسبت به گذشته، ویران میکند. به عنوان مثال، یکبار در سخنانش به طور ضمنی اشاره کرد «فردریک داگلاس» (یکی از رهبران جنبش ضدبردهداری در آمریکا. مترجم) هنوز زنده است و در حال حاضر ارج و قربی یافته که سزاوار آن بوده است! جهل ترامپ اگر نگوییم شرمآور است، افسانهای است، اما آنچه او طرحریزی میکند خطرناک است؛ چراکه جهل تاریخی ریاستجمهوری آمریکا نشان میدهد که مردم در مقابل مشکلاتی که از آنها رنج میبرند، تنها هستند. این به این معناست که در فضای اتمیزه و انزوای اجتماعی مردم، آنها بیاطلاع هستند که نیروی رهاییبخش بزرگ تاریخ در آن است که تاریخ این آگاهی را ایجاد میکند که در هر آنچه برای ما و برای جهان ما رخ میدهد، ما تنها نیستیم و این رویدادها پیش از این نیز به اشکال گوناگون روی داده است.
این صورتبندی مرگبار از جهل در حال حاضر، با استفاده بیملاحظه از قدرت دولت درهم آمیخته؛ دولتی که حیات بشر و سیاره را به گروگان گرفته است. «دیوید برایت» (مورخ) مدعی است که جهل ترامپ نسبت به تاریخ، سیاست، فرایندهای سیاسی و قانون اساسی همراه با اقتدارگرایی او بزرگترین تهدید برای دموکراسی ما است. به تعبیر برایت، فهم ترامپ از تاریخ در حد سطح فهمی است که از یک دانشآموز پایه پنجم و یا کوچکتر توقع میرود. آنچه اینجا مدنظر است، ایجاد شکل مرگباری از جهالت و نادیده گرفتن افقهای تاریخی است.
ترامپ نهتنها تاریخ را تحریف میکند بلکه آن را میسازد و در انجام آن آگاهی و خرد را نیز زیر سوال میبرد؛ چراکه او آگاهی و دانش را به خاطر یکسری اهداف سیاسی دستکاری میکند. میزان بالای جهل از مزایای نادیده گرفتن تاریخ است و به یکسری پیشفرضهای اقتدارگرایانه و استبدادی، مشروعیت میبخشد. آنچه ما شاهد آن هستیم، فساد در سیاست است که همراه با تجلی صریح ظلم و ظلم و ستم بیرحمانه و گسترده است. جز این طریق چگونه میتوان جدایی کودکان از والدینشان در مرزهای جنوبی ایالات متحده آمریکا را توضیح داد و یکسری مراکز توقیف و بازداشتگاههایی ایجاد کرد که تجاوز به حقوق مدنی و کرامت انسانی را نمایش میدهند؟
بسیار دشوار است بتوان زمانی را تصور کرد که آموزش و پرورش در محوریت سیاست قرار گیرد. اگر ما در پی آن هستیم سیاستی را شرح و بسط دهیم که قادر باشد حساسیتهای تاریخی، تخیلی و انتقادی ما را بیدار کند، این مساله ضرورت مییابد که آموزگاران و دیگران بتوانند یک زبان عمومی را توسعه دهند که مفهوم سنتی سیاست را بازخوانی و بازنویسی کند. چنین زبانی ضروری است تا بتواند شرایطی را برای مقاومت جمعی بینالمللی علیه تلاشهای ترامپ صورت بخشد. مانند «نوام چامسکی» که معتقد است در چنین فضایی که در آن اتحاد ارتجاعی جهانی به رهبری ایالات متحده آمریکا شامل دموکراسیهای غیرلیبرال (illiberal democracies) اروپای غربی و بولسونارو، رییسجمهور عجیب و متناقض برزیل شکل میگیرد. چنین جنبشهایی برای مقاومت و غلبه بر کابوسهای فاشیستی مستبدانه اهمیت دارند و بر کشورهایی همچون آمریکا، برزیل و تعدادی از کشورهای اروپایی که تحت فشار خیزش گروههای نئونازی هستند، سیطره یافتهاند. در عصری که تعهدات و تکالیف شهروندی خریداری میشوند و فرهنگ محبت و همدلی به فرهنگ بیداد و ستمگری تبدیل شده این مساله بسیار حائز اهمیت است که به طور جدی به این مفهوم فکر کنیم که دموکراسی نمیتواند بدون حضور شهروندانی منتقد و متعهد موجود و یا مصون باشد.
آموزش و پرورش هم در شکل نمادین و هم در شکل نهادی، یک نقش مرکزی در مبارزه با تجدیدحیات فرهنگهای فاشیستی، روایتهای تاریخی اسطورهای و پیدایش ایدئولوژیهای تفوق سفید و ناسیونالیسم سفید ایفا میکند. علاوه بر این، همانطوری که فاشیستها در سراسر جهان تصاویر ناسیونالیستی و نژادپرستانهای از گذشته منتشر کردهاند، این مساله ضرورت دارد که آموزش و پرورش را به عنوان نوعی از آگاهی تاریخی و نظارت اخلاقی اصلاح کنیم. این مساله حقیقتی است که بر انسجام بخشیدن به عرصه عمومی تاکید دارد بخصوص هنگامی که فراموشی اجتماعی و تاریخی به یکی از مسائل ملی بهویژه در ایالات متحده آمریکا تبدیل شده و افزایش نرمالیزاسیون سیاستهای فاشیستی، جهل، ترس، نفرت و سرکوب مخالفان را تقویت کرده و سرکوب دیگر به سادگی از طریق ساختارهای اقتصادی تعریف نمیشود.
یک فرهنگ نئولیبرال بیثبات و متزلزل منجر به عدم امنیت شغلی، کاهش دستمزدها، کاهش حقوق بازنشستگی و تضعیف دولتهای رفاهی میشود که عمدتا از طریق دستگاههای فرهنگی دستراستی عمل میکنند که به چنین شرایطی از لحاظ آموزشی شکل میدهند که بخشی از سیاستهای گستردهتر ترس، نفرت و تعصب است. آموزش و پرورش بهویژه در رسانههای اجتماعی با تاثیر بسزای خود به عنوان صدای نهیلیستی احزاب راست و گروههای برتری سفید عمل میکند و به یک پایگاه قدرتمند برای به چرخش درآوردن ایدههای فاشیستی، مشروعیت بخشیدن به خشونتها (مبتنی بر نفرت) و ترویج خطابههای نژادپرستانه زشت تبدیل شده که ایدههای دموکراتیک را تحلیل میبرد. با این حال، آموزش و پرورش صرفا درباره سلطه نیست و به اهدافی بالاتر از سطح کلاس نیز نائل میشود؛ اگرچه شاید این مساله چندان محسوس نباشد اما استفاده از رسانههای جدید برای به چالش کشیدن و مقاومت در برابر صورتبندیهای آموزشی فاشیستی و بازسازی آنها از اصول و ایدههای فاشیستی ضرورت دارد.
در برابر احساس کرختی، بیتفاوتی، فروماندگی و ناامیدی که به حوزه خصوصی زندگی ایزوله و منفردانه افراد رخنه کرده نیازی وجود دارد که در راستای ایجاد فرهنگی انسانیتر است و ظرفیت شنیدن صدای دیگران، تحمل اندیشههای مخالف و درگیر شدن در حل مسائل اجتماعی را تقویت میکند. ما انتخاب دیگری پیشرو نداریم؛ اگر در برابر افزایش بیثباتی نهادهای دموکراتیک، حمله به خرد، فروپاشی تمایز میان واقعیت و افسانه و طعم توحشی که در حال حاضر در تعداد زیادی از کشورها از جمله در ایلات متحده آمریکا گسترده شده است مقاومت نکنیم. نکات آموختنی که در این زمینه وجود دارد از جمله این است که فاشیسم با کلمات نفرتانگیز و شیطانسازی دیگرانی که طرد شدهاند، آغاز میشود و به سوی تهاجم به ایدهها، سوزاندن کتابها، طرد کردن روشنفکران و پیدایش دولتهای قاچاقچی و وحشت از بازداشت و حبس و زندان حرکت میکند. همانطوری که «جان نیکسون» (مورخ) میگوید «فن تعلیم و تربیت به عنوان نوعی از آموزش انتقادی است که برای ما یک فضای ایمن را فراهم میآورد که بتوانیم در رابطه با تحمیل یکسری عقاید مشخص بیندیشیم، جهانی از چشماندازها و دیدگاههای متفاوت را ترسیم کنیم و آنها را در خودمان در هنگام مواجهه و ارتباط با دیگران منعکس و در انجام چنین اقداماتی بتوانیم درک کنیم که چه مسئولیت و تعهدی داریم.»
این مساله بسیار حائز اهمیت است که مربیان و آموزگاران بتوانند مباحث اجتماعی مهم را مورد توجه قرار دهند و از آموزشهای عمومی و عالی به مثابه حوزههای عمومی دموکراتیک حمایت کنند. این مهمترین دلیل برای دفاع از آموزش تاریخ به عنوان یک حوزه ایمن شده است که در آن به دانشآموزان آموزش داده میشود که درباره دادههای تحمیل شده به ذهن خود بیندیشند و قدرت را پاسخگو و مسئول بدانند و حس شهروندی و ارزش مدنی را درک و درباره جهان فراتر از مرزهای زادگاهشان بیاموزند و تلاش کنند تا جایگاهی را بیابند که شایسته آن هستند. ما در جهانی زندگی میکنیم که در آن، در حال حاضر هر چیزی خصوصی شده و به آنچه مبدل شده که «مایکل سیلک» و «دیوید اندروز» «فضاهای چشمگیر مصرف» مینامند و تحولات دولتهای نظامی- امنیتی همراه با افزایش سیاستهای فاشیستی، ریشه در تجهیز و بسیج شور ناسیونالیسم افراطی، نژادپرستی و پوپولیسم دارد.
یکی از پیامدهای این وضعیت پیدایش آنچه است که تاریخنگار متاخر«تونی جودت» «جامعه تهیشده» مینامد. یعنی جامعهای که از تعهدات متقابل و مسئولیتهای اجتماعی که بنیان دموکراسی است تهی شده است. این واقعیت تلخ که «جامعهگرایی شکستخورده» نامیده میشود به مثابه شکست در قدرت ابتکار مدنی، اراده سیاسی و وعدههای یک دموکراسی رادیکال است. این مساله همچنین بخشی از سیاستی است که جامعه را از ایدهآلهای دموکراتیک تهی میکند. ریاستجمهوری ترامپ میتواند تنها حاکی از زوال عمیق لیبرال دموکراسی در ایالات متحده آمریکا به سوی یک الیگارشی اقتصادی و سیاسی فاسد باشد اما حضور آن همچنین میتواند نشانه یکی از سختترین چالشهای این کشور (اگر نگوییم سختترین آنها)، طی یک قرن اخیر باشد.
در حال حاضر، فرهنگ سازنده دروغ، نادیده گرفتن، فساد و خشونت به واسطه طیف وسیعی از ارتدوکسهایی تجدید شده است که به زندگی آمریکایی شکل میدهند؛ از جمله محافظهکاری اجتماعی، بنیادگرایی بازار، ناسیونالیسم افراطی، افراطگرایی مذهبی و نژادپرستی بیعنان و مهاری که همه سطوح قدرت از بالاترین سطوح دولت را اشغال کرده است. حافظه تاریخی و نظارت اخلاقی، مسیری را برای یک نوستالژیای ورشکسته به ارمغان آورده که از بدترین لحظات پسرفت در تاریخ این کشور تجلیل میکند.
مشخصههایی همچون تمایل به کنترل مطلق، پاکسازی نژادی، نظامیگریها و جنگهای طبقاتی در قلب نظام اجتماعی آمریکا قرار دارند که مهلک و مرگبار است و نمود آن در میلیتاریزه کردن مدارس و فضاهای عمومی و مرکزیت بخشیدن به یک فرهنگ جنگی به عنوان روش نظاممند حکمرانی دیده میشود. این یک نظم اجتماعی دیستوپیایی (در مقابل یوتوپیا) است که با کلماتی پوچ و تو خالی مشخص شده است. تصورات و تخیلاتی که هرگونه معنای حقیقی آنها غارت شده است. از هرگونه محبت و همدلی تطهیر شده و از عبارتی بهره میبرد که به این دیدگاه مشروعیت ببخشد که وجود هرگونه جهان جایگزین، غیرممکن است. آنچه ما شاهد آن هستیم، کنار نهادن نهادهای دموکراتیک بهرغم تمامی مشکلاتشان است که با حملات تمام عیاری به باورهای خردمندانه و اندیشههای مخالف و تصورات اجتماعی همراه شده است. دونالد ترامپ دفتر ریاستجمهوری آمریکا را خفیف و حقیر کرده، فساد سیاسی و (Hypermasculinity) (اصطلاحی روانشناختی به معنای اغراق در ویژگیهای کلیشهای مردانه - مترجم) را رواج داده و دروغگویی را به حدی رسانده که مردم را کرخت و درمانده کرده است. او هر آنچه را که غیرقابل تصور بوده، عادیسازی کرده، به هر آنچه که غیرقابل بخشش بوده مشروعیت بخشیده و از هر عمل غیرقابل دفاعی، دفاع کرده است. در چنین شرایطی ایالات متحده آمریکا به سایه تاریک عصر حاضر تبدیل میشود که شباهتهای هولناکی با دورههای پیشین فاشیسم دارد؛ با همان ادبیات و زبان درباره تصفیه نژادی، نفرت از عقاید مخالف، خشونت سیستماتیک و عدم تساهل. همچنین دولت ترامپ از راهحلهای خشونتآمیز و تهاجمی برای حل مسائل پیچیده اجتماعی استفاده میکند.
تاریخ فاشیسم یک سیستم هشداردهنده را به ما عرضه میکند و به ما میآموزد زبانی که در خدمت خشونت، ناامیدی و دیدگاههای نفرتانگیز عمل میکند، پتانسیل احیای تاریکترین دقایق تاریخ را دارد. این وضعیت، انسانیت ما را میفرساید و تحت تاثیر ایدئولوژیها و تمریناتی که به کنشهای وحشیانه و شنیع مشروعیت میبخشد بسیاری از مردم را بیتفاوت و ساکت میکند. چنین زبانی است که فضای تکثر را محدود میکند، دیوارها و مرزها را ارج مینهد و از تمایزاتی نفرت دارد که با یک حوزه عمومی سفید انطباق ندارند. همچنین این زبان با مردم آسیبپذیر (حتی کودکان فقیر) به مثابه یک هستی انسانی زیادی برخورد میکند. زبان ترامپ، همچون رژیمهای فاشیستی پیشین، سیاست معاصر را مخدوش میکند، همدلی و انتقادات جدی سیاسی و اخلاقی را انکار و انتقاد از روابط مسلط قدرت را دشوار میکند. ادبیات مرگبار ترامپ، خطابههای جنگطلبانه، مردانگی اغراقشده، پیدایش حوزه عمومی ضدروشنفکری و پیدایش مجدد تفکرات مربوط به تفوق نژاد سفید را تقویت میکند. با این حال، این تغییر به سوی سیاستهای فاشیستی را نمیتوان تنها به حساب ترامپ گذاشت. زبانی که در پیوند با ارزشهای متعفن فاشیسم نوظهور است مدتی است که با ایالات متحده آمریکا پیوند خورده است. این زبانی است که به جهان به عنوان یک عرصه مبارزه مینگرد، دنیایی که برای غارت و چپاول وجود دارد و افرادی که به دلیل طبقه، نژاد، قومیت، مذهب و گرایشهای جنسی ویژگیهای متفاوت و متمایزی دارند به مثابه یک تهدید دیده میشوند که باید از آنها ترسید؛ اگر نگوییم که باید حذف شوند. هنگامی که ترامپ از سخنانی نفرتانگیز استفاده میکند که مهاجران غیرقانونی را همچون بزهکاران، متجاوزان و فروشندگان موادمخدر به تصویر میکشد، سخنان او چیزی بیش از استفاده از یکسری صفات زشت است. او همچنین چنین گفتمانی را در قالب سیاستهایی عملیاتی میکند که کودکان را از آغوش مادرانشان جدا میکند و زندگی مهاجران را در خطر قرار میدهد و اعمالی غیرانسانی و بیرحمانه را به آنها تحمیل میکند که منجر به تجاوز به تن و ذهن و کرامت انسانی آنها میشود.
در حالی که این کار بیفایده است که تصور کنیم میتوانیم خیزش مجدد فاشیسم را کاملا اندازهگیری کنیم اما این کار حائز اهمیت است که تشخیص دهیم چگونه عناصر و اجزای یک نوع فاشیسم جدید تبلور پیدا میکند؛ فاشیسمی که در قالب اقتدارگرایی مدل آمریکایی ظهور پیدا کرده است. با این حال، بسیاری از روشنفکران، مورخان و کارشناسان رسانه، وجود سیاستهای فاشیستی در ایالات متحده آمریکا را انکار کردهاند. بخشی از این مساله ممکن است به این دلیل باشد که تاریخ توسط برندگان نوشته شده است. همچنین به این دلیل که این نوع تحلیلهای تاریخی جدی از یک جایگاه ضعیف در فرهنگ لذت آنی بهره میبرند. در عصر توفانهای توییتری، زمان به انفجارهای کوتاهبرد کاهش یافته و زمان کافی برای تمرکز بر اندیشههای تحلیلی و تفکر خلاقانه وجود ندارد.
«لئون ویزلتیر» نویسنده و منتقد آمریکایی میگوید ما در عصری زندگی میکنیم که «کلمات نمیتوانند در انتظار اندیشه بمانند. صبر و شکیبایی یک مسئولیت و تعهد است». در عصر لذتهای آنی، تاریخ به یک بار اضافه تبدیل شده و با آن همچون یک اثر عتیقه دورریختنی برخورد میشود که دیگر سزاوار تکریم و ارج نهادن نیست. در حال حاضر، اندیشیدن به گذشته یا بسیار خطرناک است یا در یک جهل عمیق فرو رفته و یا با توجه به منافع نیروهای ضددموکراتیک ناسیونالیست افراطی، بومیگرایی رادیکال و داروینیسم اجتماعی بازنویسی شده است؛ همانطور که در کشورهایی همچون لهستان و مجارستان دیده میشود. با وجود توحشی که در لیبرال دموکراسیها حاکم شده، نه تاریخ و نه نشانههای آشکار فاشیستی نمیتواند به راحتی کنار نهاده شود، بخصوص با تکیه بر این ادعا که عوامفریبی همچون دونالد ترامپ، اردوگاههای کار اجباری ایجاد نکرده و یا طرحهای برنامهریزی شده برای کشتار جمعی ندارد. طنین این گذشتههای فاشیستی را میتوان در شرایط غیرانسانی بازداشتگاههای مهاجران دید که بسیاری از آنها کودکانی 5 ماهه هستند.
به قول «میچل باچله»، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل، شرایط محلهای نگهداری مهاجران و پناهندگان، اسفبار و نگرانکننده است. اظهارات او که توسط گزارش وزارت امنیت داخلی در بازداشتگاههای مرزهای جنوبی تایید شده به شرح ذیل است:
«این شرایط فقیرانه شامل جمعیت بیش از حد، شیوع آنفلوانزای خوکی و فقدان لباس پاک و تمیز میشود. این گزارش همچنین با دقت حوادث ناگواری را تشریح کرده است؛ حوادثی همچون استفاده بیش از حد از سلولهای انفرادی و گزارشهایی درباره به دار آویختن در سلول بازداشتیها که نشانه نقض استانداردهای بازداشت و تعدی به حقوق بازداشتشدگان بر اساس اصول سازمان «اعمال مهاجرت و گمرک ایالات متحده آمریکا» (ICE) است.»
این وضعیت برای کودکان بسیار بدتر است؛ بخصوص در مورد بازداشت کودکان در مکانهایی شبیه زندان. نیویورک تایمز گزارش داده که بسیاری از این کودکان از گرسنگی رنج میبرند، در سلولهای کوچکی با تنها یک توالت نگهداری میشوند، روی زمین سیمانی میخوابند و در معرض انواع بیماریهایی همچون گال، زونا و آبلهمرغان قرار دارند. به گفته تایمز، وکلایی که زندان (Clint) تگزاس بازدید کردهاند، مشاهدات خود را چنین شرح دادهاند که:
«بچهها لباسهایی کثیف دارند. اغلب بدون پوشک، مسواک و خمیردندان و صابون هستند. «وارن بینفورد»، مدیر برنامه حقوق بالینی دانشگاه ویلیامت در اورگان میگوید که در تمام سالهای بازدید او از امکانات پناهگاهها و بازداشتگاهها او هرگز شاهد چنین شرایط فجیعی نبوده؛ شرایطی که او «زیستبوم زندانگونه» مینامد.»
سیاستهای فاشیستی (که در صورتبندی اخیر خود در قالب نظام سرمایهداری نمود یافته) یک تاریخ طولانی در زمینه سرپوش گذاشتن بر جنایات علیه بشریت بخصوص اعمالی دارد که منجر به نسلکشی و کشتار جمعی شده است. ترامپ و مقامات عالیرتبه مهاجرتی او ممکن است که نتوانند به کنشهای کشتار جمعی خود از طریق سیاستهای بومیگرایی افراطی و اقدامات ظالمانه خود در زمینه زندانی کردن مهاجران بخصوص کودکان تداوم بخشند، اما با این حال او از یک روش فاشیستی تبعیت میکند که موجب میشود تا گزارشهایی را که در زمینه وضعیت اسفناک کودکان زندانی در زندانهای فدرال آمریکا وجود دارد را انکار کند؛ حتی گزارشهایی درباره بیماری، گرسنگی و جمعیت انبوه زندانیان که در روزهای اخیر منتشر شده است. علاوه بر این، ترامپ نیز همچون همتایان خود در ناتو و اتحادیه اروپا در این زمینه سکوت کرده که این موج مهاجرت در سراسر جهان را چه کسانی ایجاد کردهاند!
دروغ در خدمت اشکال گوناگون بشر، یک تاریخ طولانی در میان عوامفریبان در جهان دارد. آنچه که ترامپ را از سایرین متمایز میکند این است که او حتی شواهد غیرقابل انکار را نیز تکذیب میکند. به عنوان مثال، دروغهای ترامپ و پنهانکاریهای او تلاشی برای سیاستزدایی کردن از جامعه است. به این ترتیب، دروغ به عنوان یک ابزار قدرت عمل میکند و یک نوع جهل و نادانی تولید میکند که در آن عرصه عمومی مشکل بتواند حقیقت را از افسانه جدا و بتواند خشونت و بیعدالتیهایی را شناسایی کند که توسط دولت ترامپ بر مهاجران و مطرودان اعمال شده است. بهرغم اینکه ترامپ، مصداق مفهوم بیفکری، خشونت و ابتذال شر هانا آرنت به عنوان عناصر اصلی توتالیتاریسم است مشکل بتوان گفت این وضعیت ادامه همان نوع فاشیسمی است که از گذشته بر جای مانده؛ به این دلیل که دولت ترامپ اگرچه ممکن است نتواند به طور دقیق روشهای نفرتانگیز خشونت و نسلکشی دولتهای فاشیستی در دهه 1930 را تکرار کند اما این موضوع به این معنا هم نیست که هیچگونه شباهتی با چنین تاریخی ندارد.
در حقیقت، میراث فاشیسم زمانی اهمیت بیشتری پیدا میکند که زبان، سیاست و ایدئولوژی اقتدارگرایانه ترامپ یک هشدار خطرناک را دل تاریخ طنینانداز میکند که نمیتوان نادیده گرفت. فاشیسم ناپدید نمیشود اگرچه همچون انعکاسی آیینهوار از گذشته نیست. فاشیسم یک صورتبندی ایستا و راکد ندارد و همواره این خطر وجود دارد که عناصر گوناگون فاشیسم در قالبهای جدید متبلور شود. فاشیسم در اشکال معاصر خود، یک واکنش ویژه به طیف وسیعی از بحرانهای سرمایهداری است که شامل افزایش میزان نابرابری، فرهنگ ترس، عدم امنیت شغلی و سیاستهای ریاضتی ظالمانهای میشود که قرارداد اجتماعی را از بین میبرد و موجب ظهور دولت پادگانی (Carceral State) میشود.
فاشیسم همچنین به واسطه نفرت از خیر عمومی آشکار میشود، در واقع به وسیله آنچه که تونی موریسون «میل به پاکسازی دموکراسی از تمام ایدهآلهایش» مینامد. همچنین گرایشی که به ارجحیت نهادن به قدرت، ورای نیازهای انسانی و نیز استفاده از تمایزات نژادی به عنوان اصل سازماندهنده جامعه دارد. شبح فاشیسم باید در وجود ما هراس ایجاد کند اما مهمتر از همه وحشت از گذشته، باید روحیه عدالت اجتماعی و شجاعت جمعی در مبارزه برای دستیابی به یک دموکراسی حقیقی را به ما آموزش دهد. آنچه باید در دوران حکومتهای استبدادی به یاد داشته باشیم این است که آگاهی تاریخی یک ابزار ضروری برای حل لایههای معنایی جامعه، تبیین رنجها، ایجاد یک اجتماع منسجم، غلبه بر یأس و به راهانداختن تغییرات چشمگیر است؛ اگرچه ممکن است در مواردی این وضعیت ناخوشایند و ناگوار باشد. اگر ما قصد داریم حوزه تصوراتمان را گسترش دهیم و به عدالت اجتماعی دست پیدا کنیم باید اطرافمان را به درستی نظاره کنیم و به رنجهای اطرافمان بیتفاوت نباشیم. این موارد حاکی از آن است که ما باید در رابطه بااهمیت حافظه تاریخی، سواد مدنی و آموزش انتقادی در راستای آگاهیبخشی، بازاندیشی کنیم. به جای رد اینکه اصول سازمانیافته و اجزای متغیر فاشیسم هنوز با ما هستند، واکنش مناسبتر نسبت به رسیدن ترامپ به قدرت این است که در این زمینه پرسش کنیم چه سیگنالهایی از دولت او دریافت میشود که دال بر ظهور فاشیسم است؟ اینها علائم و نشانههایی است که با یک چشمانداز اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بهروز و جدید وفق پیدا میکند.
در زمانهای که حافظه تاریخی در معرض تهاجم است، سواد مدنی و خوانش انتقادی تاریخ، هم منبع امید و هم ابزاری برای مقاومت است. اگر خوانش تاریخ و اشکال انتقادی آموزش برای تربیت شهروندان آگاه ضروری باشد این مساله نیز برای آموزگاران، اساسی و بنیادی است که میان گذشته و حال پیوند ایجاد کنند و اکنون را همچون دریچهای رو به سوی توحش گذشتهای ببینند که هرگز نباید دوباره تکرار شود. خوانش و آموزههای انتقادی درباره تاریخ برای آموزگاران یکسری منابع اساسی فراهم میآورد که زمینههای اخلاقی لازم برای مقاومت را پدید میآورد و همچون پادزهری در برابر سیاستهای معطوف به ایجاد آگاهی کاذب، تفرقه، انحراف و افتراق ترامپ عمل میکند.
علاوه بر این، حافظه تاریخی همچون شکلی از آگاهی انتقادی است که در ایجاد انواع مسئولیتپذیری اجتماعی و تاریخی، ضروری است و جهل وقیحانهای را که در جامعه وجود دارد خنثی میکند؛ جهلی که شرایط ضروری برای ایجاد و تقویت سیاستهای فاشیستی را فراهم میکند. در مواجهه با این کابوس، تفکر و قضاوت باید کاملا با اقدامات و کنشها مرتبط باشد. حداقل اینکه همانطور که «آنجلا دیویس» خاطرنشان میکند یاد گرفتن تفکر انتقادی در رابطه با قدرت، سیاست و اقتصاد در عین حال که آگاهی تاریخی عمیق ما را گسترش میدهد یک فرصت و فضایی برای مردم فراهم میآورد که بتوانند «نه» بگویند و راهحلهای سریع، پاسخهای ساده و تصمیمات تحمیلی را نپذیرند. به عنوان مثال، آگاهی تاریخی صرفا درباره ایجاد یک روایت خطی نیست بلکه در رابطه با بازگشایی وقایع تاریخی، به سخن واداشتن تاریخ، برجسته کردن انحرافات تاریخی، تایید و تصدیق وقایع و رویدادها و سامان دادن به محدودیتهای تاریخی برای رهایی از رنجهای انسانی است.
ما در زمانهای زندگی میکنیم که فساد و انحراف گفتمانی به مشخصه بارز سیاست تبدیل شده است و عمدتا توسط دولت و ماشین رسانههای دستراستی تقویت شده که به سادگی دروغ نمیگویند بلکه به سختی تلاش میکنند تا مرز میان واقعیت و توهم را از بین ببرند. همانطور که هانا آرنت به درستی اشاره میکند بحث در رابطه با ایجاد سازمانها و نهادهایی است که همسو با سیاستهای فاشیستی دولت عمل میکنند. او در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم» مینویسد: «هدف ایدهآل حکومت توتالیتار، تربیت نازیهای مطیع نیست بلکه مردمی است که قادر به تمیز میان واقعیت و توهم (یعنی واقعیت تجربه) و تمایز میان درست و غلط (یعنی استانداردهای فکری) نیستند.»
تحت سلطه نئولیبرالیسم افسارگسیخته، زمان و توجه به یک فاجعه تبدیل شده است؛ موضوعی که فیلسوف اهل کره «بیونگ چول هان»، آن را «وفور محرکها، انگیزهها و اطلاعات و تغییرات رادیکال در ساختار و اقتصاد»
(economy of attention) مینامد که در آن ادراک و آگاهی افراد، متشنج و مغشوش میشود. توجه کنشگرانه، برای خوانش انتقادی و گوش دادن دقیق، امری ضروری و اساسی است و راهی را به روی گردش شدید اطلاعات میگشاید که در آن اندیشیدن، مغلوب سرعت، تحمیل، گزیدهها، اغتشاش اطلاعاتی و جریان بیرحمانه اطلاعات مخدوش میشود. همانطور که «هان» مینویسد نوعی از خشونت وجود دارد که در آن ذهن متلاشی شده، ظرفیت اندیشیدن به صورت دیالکتیکی را از دست میدهد، توانایی ایجاد ارتباطات تحلیل میرود، تصویرسازی و تخیل بسط مییابد و نقشه جامعی در باب معنا و سیاست را ایجاد میکند. اینجا نوعی از تعلیم و تربیت وجود دارد که افراد را غیرسیاسی و ایزوله، منفرد و بیتفاوت میکند که نسبت به نیروهایی که زندگیشان را تحت فشار قرار میدهند، آگاهی ندارند و مستعد پذیرش گزارههایی هستند که یک فرهنگ انگیزشی و تحمیلی به آنها تحمیل میکند.
این دهشت و توحش زمانی هولناکتر میشود که تاریخ برای پنهان کردن گذشته مورد استفاده قرار میگیرد، هنگامی که مشکل میتوان مباحث خصوصی را به ملاحظات سیستماتیک بزرگتر ترجمه کرد و مردم خودشان اجازه میدهند که به واسطه تصاویر خشونتآمیز، ستمگرانه و تحرکات مستبدانه اغوا شوند. خوانش انتقادی جهان و توسعه آگاهی تاریخی دو پیششرط مهم برای مداخله در امورات جهان است به همین دلیل است که خوانش انتقادی برای ترامپ و همکارانش که از دموکراسی نفرت دارند، بسیار خطرناک است. دموکراسی هم به عنوان ایده و هم به عنوان محل منازعه تنها در فضایی میتواند حیات داشته باشد که توجه عمومی به قدرت تاریخ، سیاست و قضاوتهای آگاهانه و کنشهای متفکرانه وجود داشته باشد. دموکراسی تنها زمانی میتواند زنده بماند که ما درگیر قدرت اندیشهورزی و کنشگری شویم.
بحران وسیعی که توسط نئولیبرالیسم ایجاد شده همراه با معضلات مالی برای میلیونها نفر، از بین بردن دولت رفاه، رفع محدودیت قدرت شرکتها، نژادپرستی و نظامیگری افراطی با بحران ایدهها همراه شده است. در این مورد، شخصی که دارای حافظه تاریخی است، عادیسازی اصول فاشیستی را رد میکند و فضایی را برای تصور جهانهای جایگزین میگشاید که میتوان به آن تحقق بخشید. در حالی که فساد طولانیمدت و سیاست و ظهور فاشیسم در آمریکا به سادگی با آموزش خوانشهای انتقادی پایان نمییابد، اما فضایی برای یادگیری اندیشیدن انتقادی ایجاد میشود که یک حصار و مانع در برابر منفعتطلبی ایجاد میکند و مفهوم امید را پرورش میدهد که میتواند به اشکال مقاومت جمعی ترجمه شود. در ادبیات فاشیستی، حافظه تاریخی، استعداد خطرناکی دانسته میشود؛ چراکه از لحاظ آموزشی به تصورات اجتماعی و سیاسی ما شکل میدهد. این امر بهویژه هنگامی روی میدهد که حافظه تاریخی برای شناسایی انواع بیعدالتیهای اجتماعی عمل میکند و امکان بازتاب انتقادی بر سایر تاریخهای سرکوب را فراهم میآورد. به عنوان مثال، تصاویر کودکان گرسنه، بیمار و هراسان در بازداشتگاههای مهاجران، افسانه رویای آمریکایی را کاملا مخدوش میکند و آنها همچنین بر احیای حافظه تاریخی تاکید میکنند که اکنون را با یک گذشته فاشیستی گره میزند.
علاوه بر این، منتقدانی که چنین اخطارهایی را به وسیله نپذیرفتن اصل یادگیری از گذشته نادیده میگیرند، این اخطار یک قرن پیش «والتر لیپمن» را تقویت میکنند که میگفت «هنگامی که یک کشور شرایطی را ایجاد میکند که در آن شهروندان یا فاقد دانش نسبت به گذشته هستند و یا دانش اندکی دارند، موجب میشود که این فضا فراهم گردد که افراد تبدیل به قربانیان تحرکات و تبلیغات و سوژههایی برای جذب شارلاتانها و دروغگویان شوند».
پیدایش جهل نسبت به گذشته و یا امتناع از یادگیری از گذشته، فضایی را برای یک پوپولیسم دستراستی ایجاد میکند که تمایل دارد یک خشم درونی و واقعی در راستای تنفر از دیگری ایجاد و سیاستهای حذف و طرد را ترویج کند. ناگفته پیداست که حافظه تاریخی به مثابه یک نوع روشنگری و آگاهسازی، مطمئنا در تقابل با استفاده ترامپ از تاریخ همچون یک نوع صورتبندی از فراموشی اجتماعی و مخفی کاری سیاسی است. به عنوان مثال، شعار دهه ۱۹۳۰ ترامپ تحت عنوان «اول آمریکا» نشاندهنده یک پسرفت به سوی زمانی است که آمریکا مترادف با بومیگرایی افراطی، زن ستیزی و بیگانه هراسی بود.
تحت حکمرانی ترامپ، زبان و حافظه تاریخی از بین رفته و از محتوای حقیقی خود تهی شده است و فضای تحقق اصول دموکراسی مخدوش میشود. در چنین فضایی، دستهبندیهای محکم هویتی از بین میروند و مفهوم مسئولیتهای مشترک و یا آنچه که تمرینهای رادیکال شهروندی نامیده میشود، به فراموشی سپرده میشود. در فضای تجربههای توییت شده فوری، هیجانات لحظهای و احساس آرامشی که در بروز احساسات آنی عاطفی وجود دارد، تاریخ و زبان در ادبیات سیاسی معاصر غیرفعال شدهاند. خطر چنین وضعیتی همانطوری که تاریخ به ما میآموزد، در این است که کلمات به طور سیستماتیکی برای پنهان کردن دروغها مورد استفاده قرار میگیرد و توانایی اندیشیدن به صورت انتقادی از افراد سلب میشود.
در چنین مواردی، حوزههای عمومی که برای دموکراسی ضرورت دارند ناپدید شده و از بین میروند و درها به روی ایدهها، ارزشها و روابط اجتماعی فاشیستی باز میشود. ترامپ به دنبال قدمهای پیشین، از شکنجه، جدا کردن کودکان از آغوش مادرانشان، به زندان افکندن هزاران کودک مهاجر حمایت و اعلام میکند که رسانهها همراه با تمام نژادها و مذاهب، دشمن مردم آمریکا هستند. در انجام چنین اقداماتی، او به تاریخی مشروعیت میبخشد که در آن خشونت دولتی تبدیل به اصل سازماندهنده حکومت میشود و بر تجربیاتی تاکید میکند که تسهیلکننده پاکسازیها برای طرفدارنش است.
انحرافات زبانی اغلب به واسطه انحراف در حافظه تاریخی و اخلاق و نیز امحای احتمالی کتابها، ایدهها و موجودات انسانی ادامه پیدا میکند. زبان حذف و طرد، انسانیتزدایی و سانسوری که ترامپ در پی گرفته است به منزله طنین انداختن و حک کردن بربریت در زمانی دیگر است. استفاده نادرست از زبان و انکار تاریخ باید به چالش کشیده شود و نیروی رهاییبخش و روایتهای مقاومت باید فراخوانده شوند تا روشهای جدیدی را برای به چالش کشیدن ایدئولوژیها و روابط قدرت بیابند. استفاده غارتگرانه ترامپ از زبان و حافظه عمومیبخشی از سیاستهای استبدادی بزرگتر او در رابطه با پاکسازی نژادی و قومی است که میراث خشونت دولتی را از دل تاریخ بیرون میکشد و علیه آن دسته از مردم مطرود و به حاشیه رانده شده اعمال میکند.
با بیتوجهی به میراث تاریخی که تجلیات خشونت دولتی را برجسته میکند، دولت ترامپ از نسیان تاریخی به مثابه سلاحی برای آموزش، قدرت و سیاست بهره میجوید که به حافظه عمومی اجازه میدهد تا مختصات یک نظام فاشیستی را بنا نهد. زیر سیطره چنین وضعیت فاشیستی، نیاز ضروری به حراست از روایتهای به حاشیه رانده در باب حافظه تاریخی و نیز آگاهی تاریخی وجود دارد. مبارزه با امحای عوامفریبانه تاریخ با یک درک روشن آغاز میشود که حافظه تاریخی همیشه یک آگاهی نسبت به اکنون ایجاد میکند و پذیرش جهل ذیل عنوان بیگناهی و بیاطلاعی را رد میکند.
واقعیت زیر سایه اخبار جعلی فرو میریزد، مشاهدات اخلاقی از نظرگاههای پوچ دستگاههای رسانهای دستراستی کنار نهاده میشوند و از سلاحهای دولتی برای مخدوش کردن حقیقت بهرهجویی میشود و نیز اختلاف عقاید منکوب و رسانههای انتقادی مورد حمله قرار میگیرند. ترامپ از توییتر همچون روابطعمومی برای حمله به هرکسی بهره میجوید، از دشمنان سیاسیاش تا سلبریتیهایی که او را مورد انتقاد قرار دادهاند. برخوردهای خشمگینانه او بهویژه در حملات نژادپرستانه او به ورزشکاران سیاه همچون «لبران جیمز» و «دان لیمون» نویسنده سی.ان.ان دیده میشود. در این زمینه، دیگر موجب دستیابی به تاریخ، اخلاق و عدالت نمیشود و برعکس، زبان در خدمت شعارها، تعصب و خشونت عمل میکند. در حال حاضر، واژهها به یک توده خاکستر تبدیل شدهاند و گفتمان انتقادی به قضاوتهای ناآگاهانه تقلیل یافته که افقهای درخشان آینده را محو و ناپیدا میکند.
فریاد زدن جایگزین ضروریات آموزشی شده که بر شنیدن تاکید دارند و داستانهای مربوط به فاشیسم نئولیبرال را تقویت میکند که به ما درباره خودمان، روابطمان با دیگری و یک جهان بزرگتر میگوید. در چنین شرایطی، رفتارهای خشونتآمیز تحت تاثیر افزایش نرمالیزاسیون روشهای تاریخی و مدنی و با تکیه بر ناآگاهی (اگر نگوییم جهل) صورت میگیرد. یکی از نتایج این است که مقایسه با گذشته نازی میتواند تحت تاثیر یک گزاره غلط از بین برود که میگوید وقایعی که در زمان و مکان خاصی در تاریخ روی دادهاند تنها میتوانند در کتابهای تاریخی تکرار شوند. در عصری که ویژگی بارز آن جنگ مبتنی بر ترور، فرهنگ ترس و عادیسازی بیثباتی و عدم قطعیت بود، نسیان اجتماعی به یک ابزار قدرتمند برای بیمصرف کردن دموکراسی تبدیل میشود. در واقع در این عصر فراموشی، جامعه آمریکا از چیزی لذت میبرد که باید به خاطر آن احساس شرمندگی کند.
حتی با چنین معرفتی نسبت به تاریخ، مقایسه میان نظم قدیمی فاشیسم و رژیم سبعانه، متوحش و مستبدانه ترامپ نه توسط همگان بلکه تنها توسط مفسران رادیکال صورت میگیرد. چنین احتیاطی در مقایسه میان فاشیسم ترامپ با فاشیسمهای گذشته، هزینههای گزافی در پی دارد: شکست در یادگیری از درسهای گذشته و یا حتی بدتر از آن، نادیده گرفتن گذشته همچون منبع و مرجعی برای مشاهدات اخلاقی است و صحبت کردن از آنانی که قادر به صحبت کردن و شنیده شدن نیستند. دانستن در این باره که چگونه دیگران در گذشته (همچون کسانی که در جنبشهای ضدجنگ دهه شصت حضور داشتند) به شکل موفقیتآمیزی بر ضدعوامفریبانی همچون ترامپ که در انتخاب برگزیده میشدند، مبارزه میکردند برای اتخاذ یک استراتژی سیاسی ضرورت دارد که هرچه زودتر وقوع یک فاجعه جهانی را متوقف کند.
داستان گذشته فاشیستی نیاز به بازخوانی دارد، نه اینکه صرفا با زمان حال مقایسه شود؛ هرچند خود این کار هم فاقد اهمیت نیست اما باید قادر باشد که سیاستهای جدیدی را به تصویر بکشد که در آن دانش جدید ساخته میشود و همانطور که هانا آرنت میگوید بینشهای جدید، دانش جدید، حافظه تاریخی جدید و اعمال جدیدی اتخاذ شود. البته این بدان معنا نیست که تاریخ سنگر حقیقت است که به راحتی میتواند مورد بهرهبرداری قرار گیرد. تاریخ هیچ پشتوانهای ارائه نمیدهد اما میتواند هم در خدمت خشونت باشد و هم در خدمت رهایی.
انتخابهای تاریخی گزینشی ترامپ تنها تاریخ جنگها را جشن میگیرد و هیچ پرسشی در باب سیاستهای فاشیستی مطرح نمیکند. با خیزش دوباره فاشیسم، این نیاز مبرم وجود دارد که در باب وقایع تاریخی پرسوجو شود و تحریفات گذشته، فراتر از منافع خصوصی به چالش کشیده و مردم آمریکا را قادر کند که بین مسائل خصوصی و طیف وسیعی از شرایط تاریخی و سیاسی ارتباط ایجاد کنند. مقایسه ایدئولوژی، سیاست و زبان ترامپ با یک گذشته فاشیستی، امکاناتی را ایجاد میکند تا درباره گزارههای فاشیستی قدیم و جدید در دوران تاریکی بیاموزیم که در ایالات متحده آمریکا پدید آمده است. بررسی اتفاقات دهه 1930 ضرورت دارد تا دریابیم چگونه ایدهها و شیوههای فاشیستی شرایط جدیدی را ایجاد میکند و چگونه مردم تسلیم این شرایط میشوند و یا در مقابل آن مقاومت میکنند.
یکی از چالشهای اصلی برای به رسمیت شناختن تاریخ همچون یک گفتمان رهاییبخش و یک رشته مطالعاتی انتقادی این است که چگونه امکانات یک زندگی عمومی دموکراتیک را بازیابی کنیم. چنین وظیفه آموزشی برای بسیاری از مردم خطرناک است؛ چراکه شرایطی را برای دانشجویان و عموم مردم فراهم میکند که ظرفیت فکری خود را پرورش دهند، تصورات اخلاقی را پرورش دهند و یک قدرت پاسخگو را بپذیرند و یک معنا و مفهوم برای مسئولیت اجتماعی فراهم آورند. از این رو، تعجبآور نیست که بسیاری از اصحاب آکادمیک و آموزگاران در حال حاضر به سیاستمداران دستراستی و سازمانهای محافظهکار دولتی میپیوندند با این استدلال که کلاسهای درس باید از سیاست آزاد باشند. نتیجهگیری مشترک آنها چیست؟ مدارس باید تبدیل به فضایی شوند که در آن مسائل قدرت، ارزشها و عدالت اجتماعی نباید مورد پرسش قرار گیرد. اتهام تحقیرآمیز در این مورد این است که آموزگارانی که به آموزشهای مدنی باور دارند در حال تلقین یکسری باورها به دانشآموزانشان هستند. آنهایی که چنین اتهامی را مطرح میکنند نشان میدهند که در یک جهان بیطرف سیاسی و ایدئولوژیک، تعلیم و تربیت میتواند یک انتقال صرف و مبتذل اطلاعات باشد که در آن هیچ بحث و جدلی وجود ندارد و معلمان از درگیر شدن در بحثهای انتقادی یا اینکه کلماتی را درباره مسائل عمده جامعه به زبان بیاورند باز داشته شدهاند.
در سال 2012، پلتفرم حزب جمهوریخواه تگزاس هدف از ممنوعیت دستورالعمل تفکر انتقادی در سراسر کشور را اعلام کرد. این جمهوریخواهان تقدیس جهل و نادانی را پاس میداشتند و بر این باور بودند که تفکر انتقادی باورهای اعتقادی ثابت دانشجویان را تحلیل میبرد و و یک چالش مستقیم برای رهبران و اقتدار آنها است. چنین تفکراتی به عدم عقلانیتی منجر شد که به تبع آن در بسیاری از ایالتها، صدها کتاب از برنامههای درسی دانشآموزان حذف شده است. از جمله متون خطرناکی همچون «کشتن مرغ مقلد»، «ناتور دشت»، «قلعه حیوانات» و «ماجراهای هاکلبری فین». البته این نوع دیدگاه نسبت به آموزش و پرورش بسیار دور از واقعیت است و به مثابه یک نوع آموزش غیرمسئولانه است.
در مقابل چنین چنین نگاهی، یک رویکرد مفید برای پذیرش کلاسهای درس همچون مکانهایی سیاسی وجود دارد که اشکال گوناگون سانسور و تحمیل عقاید را رد میکند و بین آموزش سیاسی و سیاستزده تمایز قائل میشود؛ چراکه در آموزش سیاستزده اصرار بر این است که دانشآموزان هر آنچه را که آموزگارانشان به آنها میآموزند دقیقا تکرار کنند اما در آموزش سیاسی، به دانشآموزان از طریق دیالوگ و گفتوگو در مورد مسائلی همچون قدرت، مسئولیت اجتماعی و ایستادگی آموزش داده میشود. آموزش سیاسی برخلاف آموزش متعصبانه و دگماتیک، متضمن اصول آموزشی انتقادی است که طیف وسیعی از ایدهها درباره یک موضوع خاص را دربر میگیرد.
تعلیم و تربیت سیاسی میکوشد تا به دانشآموزان بیاموزد که چگونه به صورت انتقادی بیندیشند و روابط میان اقتدار و قدرت و دانش و قدرت را بررسی کنند. در عین حال که یادگیری سنتهای تاریخی، ایدهها و مباحثی که در رابطه با حقوق سیاسی، اقتصادی و اجتماعی افراد است موجب میشود تا وظایف خود به عنوان شهروندانی فعال را تمرین کنند. آموزش سیاسی همچنین دانشجویان را تشویق میکند که به صورت انتقادی بیندیشند و عمل کنند و برای دستیابی به شرایط اقتصادی و سیاسی مبارزه کنند که دموکراسی را امکانپذیر میکند.
خیزش حکومتهای استبدادی در بسیاری از کشورها، امروزه این سوال را ایجاد میکند که نقش آموزش، آموزگاران و دانشآموزان در دوران حکومتهای استبدادی چیست؟ چگونه میتوانیم آموزش و تعلیم تاریخ را به عنوان نقطه محوری سیاست در نظر بگیریم و یک زبان جدید برای دانشجویان ایجاد کنیم که قادر به بازبینی و بازنگری در تصورات و مفروضاتشان باشند و مفهومی از امید و شجاعت را ایجاد کنیم که نزاعهای جمعی را سامان بخشند؟ چگونه آموزش عمومی و عالی و نهادهای فرهنگی در این یأس عمیق و نهیلیسم گرفتار آمدهاند؟ چگونه ممکن است آموزگاران متقاعد شوند تا دموکراسی را رها نکنند و بدانند نیازی جدی به تربیت شهروندانی آگاه دارند که قادر به مبارزه با تجدیدحیات سیاستهای فاشیستی است؟ فاشیسم با تکیه بر نظارت، بازداشت، حذف مخالفان، گسترش دروغ، تعرض به افراد به حاشیه رانده شده و حمله به حقیقت و راستی رونق مییابد. فاشیسم شکل مدرن ماشین غیرسیاسی کردن افراد و اجتماع است. هنگامی که فاشیسم قدرتمند میشود، دموکراسی تضعیف میگردد و بسیاری از نهادهایی که در عرصه عمومی آگاهیبخشی میکنند و یا آموزش میدهند، ناپدید میشوند. رفورمیست آموزشی، «جان دیویی» میگوید که شرایط دموکراتیک به صورت اتوماتیک خود را حفظ نمیکند، تنها در صورتی میتواند زنده بماند که در میان یک فرهنگ انتقادی باشد که شرایط لازم برای تقویت یک فرهنگ را دارد.
دموکراسی نمیتواند بدون وجود یک عرصه عمومی مشارکتی و یک جامعه انتقادی وجود داشته باشد. معلمان، هنرمندان، روزنامهنگاران و سایر فعالان فرهنگی یک مسئولیت اساسی در دفاع از آموزشهای عالی و عمومی به عنوان یک خیر عمومی دموکراتیک دارند و نباید نهادهای فرهنگی مبتنی بر منطق بازار و ارزشهای مالی تعریف شوند. با این وجود، افزایش آگاهی عمومی بهویژه در میان دانشآموزان تنها کافی نیست. دانشآموزان و دانشجویان باید یاد بگیرند مسائل اجتماعی مهم را در مرکز توجه قرار دهند. بیاموزند که مسائل خصوصی را همچون مسائل عمومی روایت و در انواع مقاومت جمعی مشارکت کنند که هم به شکل محلی و هم جمعی وجود دارد و چنین مبارزاتی را با مسائل جهانیتر ارتباط دهند.
در غیاب وجود یک عرصه عمومی قدرتمند و آموزشهای عمومی و عالی که ارزشهای مدنی، دانش عمومی و مشارکت اجتماعی در پی فراچنگ آوردن آیندهای است که به طور جدی در پی عدالت، برابری و شجاعت مدنی است دموکراسی رو به شکست مینهد و قدرت خود را از دست میدهد. دموکراسی باید راه و روشی برای اندیشیدن درباره آموزش باشد که در راستای تساوی ارزشها، آموزش اخلاق و عاملیت تا ضرورت مسئولیت اجتماعی و خیر عمومی است.
آموزگاران و فرهیختگان به یک زبان آموزشی و سیاسی جدید با توجه به بحران کنونی سیاست، تاریخ و حافظه، نیاز دارند تا بتوانند مباحث و مسائلی که رویاروی جهان است را تغییر دهند؛ جهانی که در آن سرمایهای که از همگرایی میان منابع مالی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، علمی، نظامی و تکنولوژیکی حاصل شده به تمرین اشکال متنوع و قدرتمند کنترل و سلطه تبدیل شده است.
مبارزه با چنین وضعیتی آسان نخواهد بود و از طریق برپایی چندین تظاهرات زودگذر و انتخابات محقق نخواهد شد. آنچه مورد نیاز است ،یک جنبش متحد و عظیم است که مهمترین سلاح آن، اعتصاب عمومی است که بر ضددولتهای فاشیستی به کار برده میشود. بازاندیشی و بازسازی جامعه آمریکا تنها از طریق یک قدرت جمعی میتواند امکانپذیر شود که در آن دموکراسی و آرمانهای رادیکال آزادی، برابری و برادری میتواند مجددا زنده و احیا شوند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ارجاع به صفحه
-
پادزهر تاریخ برای سیاستهای فاشیستی ترامپ
آرشیو