

تعداد بازدید : 0
نان برای همه: خاستگاه دولت رفاه
آنچه در ادامه میخوانید فصل دوم کتاب «نان برای همه: خاستگاه دولت رفاه» نوشته «کریس رنویک» است. مقدمه و فصل اول این کتاب در دو شماره گذشته ماهنامه قلمرو رفاه منتشر شده بود. این کتاب به تاریخچه شکلگیری و خاستگاه دولت رفاه در بریتانیا میپردازد
نویسنده : کریس رنویک
مترجم : سحر کریمی
برخلاف آن کمیسیون فقرایی که در اوایل دهه ۱۸۳۰، «ادوین چدویک» در آن کار میکرد، کمیسیون قوانین فقرا و امداد تنگدستی که گزارشش در سال ۱۹۰۹ منتشر شد، در بدو امر تاثیر کمی بر دولت یا موسسات عمومی داشت. اما احکام دوگانه سال ۱۹۰۹ که به انتشار دو گزارش منجر شد (یکی وفادار به ایده خودیاری و همت فردی و دیگری که میگفت زمان آن است که دولت دخالت گستردهای در زندگی اجتماعی کند)، شاخصی برای رویکرد در حال دگرگونی به فقر در اوایل قرن بیستم بود. دولت لیبرال هم که در سال ۱۹۰۶ با اکثریتی تاریخی برای اولینبار پس از بیش از یک دهه در انتخابات برنده شده بود، خاصه بر این امر صحه گذاشت و به جای اینکه منتظر بنشیند تا کمیسیون سلطنتی گزارش دهد، به کار روی تعدادی طرح نوآورانه ادامه داد، از جمله مستمری سالمندان و بیمه اجتماعی برای بیماران و مالیاتهایی جدید برای ثروتمندان وضع کرد تا هزینه این طرحها را فراهم کند. دولت حتی عملا مجلس اعیان را که یکی از نهادهای اصلاحنشدهای بود که همچنان کفه سیاست را به نفع توریها سنگین میکردند، تهدید کرد که برای بردن این لایحهها به پارلمان، با آنها میجنگد. طرحهای لیبرالها با آنچه «بئاتریس وب» و همپیمانانش در گزارش اقلیت خواسته بودند، خیلی فاصله داشت، اما از ایدههایی که لیبرالها (و اسلاف رادیکال و ویگ آنها) در بیشتر صد سال گذشته پشتیبانی میکردند نیز بسیار تخطی کرده بود.
برنامه اجتماعی جدید لیبرالها، بسیار وامدار دگردیسی لیبرالیسم بریتانیایی در طول قرن نوزدهم بود. تا دهه ۱۸۸۰، نسل جدیدی از متفکران به این نتیجه رسیده بودند که برای دستیابی به هدف دیرین اصلاحات، یعنی رسیدن به جامعهای متشکل از افراد مستقل و خوشفکر، دولت باید حسابی مایه بگذارد. سنت فکری سیاسی که با نام لیبرالیسم شناخته میشد و آفریننده قانون جدید فقرا بود که بر اهمیت حداقل کمک ممکن به مفلسان، در حدی که از گرسنگی نمیرند، تاکید میکرد،تا آنجا پیش رفت که به نیرویی در پس اشکالی چشمگیر از مداخله دولتی تبدیل شد که برای دورههای پیشین، کاملا غیرقابل پذیرش بود. پراگماتیسم کار خودش را کرده بود. سیاستمدارانی مانند «دیوید لوید جورج»1 که به عنوان سیاستمدار مسلط بر حزب لیبرال در اوایل قرن بیستم شناخته میشد، چنانکه «چدویک» پیش از آنان دریافته بود، فهمیدند که اگر در مورد برخی مشکلات پا پیش بگذارند، شاید بهتر از آن باشد که دست روی دست بگذارند و در بعضی موارد خرجش نیز کمتر خواهد بود. اما ظهور تفکرات جدید نیز موثر بود. صنعتی شدن و ظهور سرمایهداری، بریتانیا را کاملا دگرگون کرده بود. با وجود سوسیالیستها و حزب کارگر در حال تکوین که مدعی بودند راهحل مشکلاتی که این پیشرفتها به همراه آورده را میدانند، لیبرالها مجبور بودند در معنای عملی ایدههایی مانند آزادی، استقلال و مسئولیت، تجدیدنظر کنند.
پیمانخانه «لیچفیلد» در سال ۱۸۳۵، یعنی زمانی که ویگها، رادیکالها و حزب ریپیل ایرلند توافق کردند تا در برابر توریها در پارلمان با هم همکاری کنند، سازمانی که ما امروزه به عنوان حزبی سیاسی میشناسیم ایجاد نکرد. هیچ دفتر مرکزی، نشان یا ادبیات مبارزاتی در کار نبود؛ هرچند چهل سال بعد، حزب لیبرال به عنوان اپوزیسیون اصلی توریها جا افتاد. اینکه تاریخ دقیق روی کار آمدن حزب لیبرال چه زمانی بود، محل بحث است. بسیاری از تاریخدانان میگویند در سال ۱۸۵۹، زمانی که «ویکنت پالمرستون»2 نمایندگان پارلمان را در یکی از کلوبهای اجتماعی لندن جمع و آنان را ترغیب کرد تا تحت رهبری او متحد شوند، این تاریخ بیش از سایر تاریخهای ذکر شده، مناسب به نظر میرسد. حامیان توری سر «رابرت پیل» که از تجارت آزاد در برابر منافع زمینداران حمایت کرد، به ویگها و رادیکالهایی پیوستند که رابطهشان در اوایل قرن نوزدهم، سیاست اصلاحطلبانه را معنا بخشیده بود. سیستمی دوحزبی شکل گرفت که یک طرف آن «ویلیام گلدستون»3 لیبرال و یکی از توریهای سابق طرفدار پیل بود و در طرف دیگر، «بنجامین دیزراییلی»4 توری که در صحن مجلس عوام، در طی یکی از مشهورترین و نامدارترین دورانهای سیاست اعلای عصر ویکتوریا، مشغول بحث و جدل بودند.
حزب لیبرال متعهد به ادامه برنامه اصلاحات قانون اساسی و اجتماعی بود که در نیمه نخست قرن نوزدهم پدیدار شده بود. در حالی که تجارت آزاد، از جمله برچیدن گمرکاتی که مانع کسبوکار میدانستند، رویکرد مورد توافق حزب در امور اقتصادی بود، قوانینی برای آزادیهای بیشتر پیروان مذاهب غیرانگلیکان، مانند حق ورود به دانشگاههای آکسفورد و کمبریج که تا پیش از آن مختص پیروان کلیسای انگلستان بود، وضع و اصلاحاتی در نظام قضایی، ارتش و خدمات دولتی ایجاد کردند. در همین حال، وارثان سنت رادیکال، به تکاپو برای دگرگونیهای اساسیتر مانند اصلاحات ارضی ادامه دادند و دست طبقه نخبه را از کنترل مطلق مالکیت زمین کوتاه کردند.
مجادله در مورد این مسائل در صفحات نشریاتی چون «ادینبرا ریویو» و «وستمینستر ریویو» شدت داشت و در کلوبهای دارای اعضای خاص و در انجمنهای ادبی و فلسفی که در شهرها و شهرستانها پیدا شده بودند مورد بحث قرار میگرفت. همچنین در شهرها و شهرستانهایی که به خاطر انقلاب صنعتی و تجارت آزاد رونق گرفته بودند. طرز فکر جامعی که غالبا «لیبرالیسم کلاسیک» خوانده میشد و ریشه در آرمانهای آزادی بیان، دخالت محدود دولت در مسائل مرتبط با وجدان فردی (بخصوص مذهب) و تجارت آزاد داشت، در این محیط پروبال گرفت. برای افرادی چون «هربرت اسپنسر» (۱۸۲۰-۱۹۰۳) که کارش را به عنوان ویراستار در «اکونومیست» آغاز کرد؛ مجلهای که در سال ۱۸۴۳ در کارزار حمایت از تجارت آزاد تاسیس شد بریتانیای قرن نوزدهم به مرحلهای بیسابقه در توسعه اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دست یافته بود. اسپنسر، همانطور که در کتابهایی مانند «انسان در برابر دولت 5» (۱۸۸۴) توضیح داد، باور داشت از بین بردن امتیازات مستقر، خصوصا امتیازات طبقه اشراف و کاستن از وزن دولت، به افراد آزادی میدهد تا قابلیت بالقوه درونی خود را دریابند و در این فرایند بریتانیا را ثروتمندتر سازند. در فرهنگ عامه، امثال «ساموئل اسمایلز»6، نویسنده کتابهای «خودیاری» (۱۸۵۹) و «شخصیت» (۱۸۷۱)، فضایل قناعت و سختکوشی را که ثمره ناگزیر این وفاق نوباب پنداشته میشدند، میستودند.
با این حال، مساله سیاسی عمده در میانه قرن نوزدهم، اصلاحات انتخاباتی بود. پس از «قانون اصلاحات بزرگ ۱۸۳۲» که تعداد رایدهندگان را به وسیله پایین آوردن آستانه شرط مالکیت، دوبرابر کرد و حوزههای فاسد را از میان برداشت، جنبش «چارتیستها»7 مطالبه حق رای همگانی برای تمامی مردان و انتخابات با آرای محرمانه را مطرح کرد. اگرچه در دهه ۱۸۴۰، چارتیستها از تک و تا افتادند و نتوانستند در زمانهای که انقلابها داشتند شهرهای مهم اروپا در سال ۱۹۴۸ را درمینوردیدند و انگار هشدار میدادند که عاقبت عدم ثبات سیاسی چیست، به اهداف اصلیشان برسند، اما توانستند مساله حق رای را در دستور کار حفظ کنند. در مرکز بحث، سوال اصلی این بود که مشارکت در روند سیاسی به چه معناست؟ آیا حقی است که همگان باید داشته باشند یا چیزی است که با شرایطی خاص اعطا میشود؟
این سوالات اهمیت داشتند، چون قلب فرضیات بسیاری از لیبرالها در مورد رابطه توسعه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را نشانه میرفتند. با وجود حرکت به سمت تجارت آزاد که سیاست رسمی اقتصادی حکومت بریتانیا بود، نشانههای اندکی در دست بود که آنچه ما امروز دموکراسی میشماریم نیز در پی آن آمده باشد. آشکارتر از همه اینکه حتی در میان رادیکالها و اصلاحگران هم تعداد کمی به این فکر بودند که زنان نیز باید رای بدهند، یعنی نیمی از جمعیت، از روند سیاسی کنار گذاشته شده بودند. در میان مردان هم مشارکت سیاسی چندان زیاد نبود. با وجود تمامی نگرانی توریها درباره پیامدهای افزایش رایدهندگان برای ثبات دولت و منافع اقتصادی آنان، از هر هفت مرد، همچنان شش نفرشان تا میانه قرن نوزدهم نمیتوانستند رای دهند. حتی با وجود «قانون اصلاحات دوم ۱۸۶۷» هم که حق رای را گستردهتر کرد، تا اواسط دهه ۱۸۸۰ طول کشید که بیش از نیمی از مردان بزرگسال کشور حق رای به دست بیاورند. شرط مالکیت تا اوایل قرن بیستم پابرجا بود و مانعی برای مشارکت توده، اما حامیانش آن را نشانهای میدانستند که رایدهندگان نهفقط در جامعه سهمی دارند، بلکه گواهی قدرتمند بر آن نوع شخصیتی میدیدند که توانایی اکتساب و سپس نگهداری آن سهم را نیز دارد.
به هرحال، توریها تنها مخالفان لیبرالها نبودند. سازمانهای تعاونی و کارگری که در واکنش به چالشهایی که در جامعه سرمایهداری و صنعتی با آن مواجه بودند، در جوامع کارگری گسترش یافته بودند، زمینی بارور برای مجموعهای از ایدههای سیاسی که با نام «سوسیالیسم» شناخته خواهند شد، فراهم کردند. سوسیالیسم هم مانند اصلاحطلبی، شاخههایی گوناگون داشت. برخی متفکران، متاثر از سنتهای بومی رادیکال که به دوران مساواتطلبان 8 و حفاران 9 در میانه قرن هفدهم و جنگ داخلی انگلستان بازمیگشت و البته متاثر از متفکران قارهای مانند «کارل مارکس» و سیاستمدار فرانسوی «پیر ژوزف پرودون»10، باور داشتند مالکیت دزدی و اقدام انقلابی برای وادار به تغییر اجتماعی ناگزیر است. اگرچه طرف دیگر بسیار محبوبتر، جنبشی سوسیالیستی بود که همچنان به پارلمان و دموکراسی به عنوان ابزارهایی برای دستیابی به بدهوبستانی منصفانهتر برای همه بخصوص برای آنان که از اقشار پایین جامعه بودند، باور داشتند. آنها معتقد بودند امکان وجود کمبود کالاهای اساسی و دورههای بیکاری گسترده در اقتصادی که ظاهرا قابلیت تولید این همه ثروت را دارد، نشانهای است که یک جای کار غلط است. آنها فکر میکردند نیازهای اجتماعی و نهفقط فردی، باید در تصمیمگیریهای اقتصادی و اجتماعی لحاظ شوند. بسیاری از لیبرالها که با هر چیزی که به نظر میرسید مانعی در برابر تجارت آزاد باشد، مخالفت و به راحتی این مطالبات را رد میکردند، خصوصا سوسیالیستها که در دهههای میانی قرن نوزدهم، نمایندهای در پارلمان نداشتند.
اما اینطور هم نبود که در برابر انتقادات گوش شنوایی در میان لیبرالها پیدا نشود یا فکر کنند لیبرالیسم میتواند همه را بیدردسر نادیده بگیرد. جان استوارت میل (۱۸۰۶-۱۸۷۳)، پسر فیلسوف سیاسی اسکاتلندی، «جیمز میل» که نامدارترین شاگرد «جرمی بنتام» بود، یکی از همین افراد بود. جیمز تصمیم گرفته بود که دوران کودکی پسرش را تبدیل به تجربهای در مکتب فایدهگرایی کند، بنابراین مسئولیت آموزش او را خود برعهده گرفت. جان شروع به آموختن زبان یونانی در سن 4 سالگی و لاتین در 8 سالگی کرد و تا 12 سالگی در متون کلاسیک، خصوصا کارهای دوست نزدیک پدرش، «دیوید ریکاردو»، خبره بود. میل کودکی نابغه بود، اما گستره شگفتانگیز دانش او به بهایی گزاف به دست آمد. او همیشه در تلاش بود که آن ماشین فایدهگرا، محاسبهگر و منطقی باشد که تربیتاش میخواست بیافریند. اما در چیزهایی که پدرش اجازه داده بود بخواند، یاوری نمییافت بنابراین در سن 20 سالگی دچار فروپاشی روانی شد.
پس از دوران بهبودیاش که یک سال به طول انجامید، میل مسیر حرفهای طولانی و پرباری در پیش داشت و جستوجو برای گسترش افقهای فکریاش را آغاز کرد. همانطور که در کتاب «فایدهگرایی» (۱۸۶۳) توضیح میدهد، او فکر نمیکرد باید از فلسفه پدرش دست کشیده شودو فقط دستکاریهایی مهم ضرورت داشتند. بنتامیها وقتی پای شادمانی در میان بود، معمولا همه جهان را به یک چشم میدیدند و مقادیر کمی را به همه چیز نسبت میدادند. میل میگفت این رویکرد فوقالعاده دموکراتیک است، اما بازتابدهنده تجربه واقعی انسانی نیست که در آن چیزهایی مانند هنر و ادبیات، اثر کاملا بیشتر و طولانی مدتتری بر شادمانی انسان دارند تا سایر فعالیتهای پیشپاافتاده. البته چنانکه در کتاب «در باب آزادی» (۱۸۵۹) که مشهورترین اثر اوست، توضیح داد، او باور داشت محدود کردن آزادی فردی اگر موجب ضرر دیگران شود، میتواند موجه باشد.
اقتصاد سیاسی میل نیز چنانکه در کتاب بسیار پرمخاطب او «اصول اقتصاد سیاسی» (۱۸۴۸) نشان داده شده، در همین مسیر اصلاحگرانه بود. این کتاب به سرعت به چاپ هشتم رسید و به غایت بیانگر تاثیر «هریت تیلور»11، سمپات سوسیالیست و پیشافمینیستی 12 بود که میگویند به مدت 20 سال با میل، رابطهای نامشروع داشت. میل با تقسیم تولید و توزیع ثروت به دو مبحث مجزا، راهش را از اقتصاد ریکاردویی که آموخته بود جدا کرد و میان آنچه بعدتر با نام اقتصاد «اثباتی» و «هنجاری» یا قوانین اقتصاد و هنر حکمرانی اقتصاد شناخته شد، تمایز قائل شد. آنطور که میل به خوانندگانش توضیح میدهد، او باور داشت که «برخلاف قوانین تولید، قوانین توزیع تا حدی نهادهایی بر ساخته انسان هستند، چون شیوهای که ثروت در هر جامعه مفروض توزیع میشود، بستگی به قوانین و مصارفی دارد که آن ثروت در آنجا کسب شده است.» به همین دلیل، اگرچه او فکر نمیکرد که دولتها میتوانند «سرخود تعیین کنند که این نهادها چگونه باید عمل کنند»، اما معتقد بود وقتی پای مسائلی همچون اینکه چه کسی فقیر و چه کسی غنی است یا فاصله میان این دو گروه چقدر است در میان باشد تا حد زیادی حق انتخاب وجود دارد. در واقع او میگفت که کاملا ممکن است در بحث بازار آزاد و تجارت بینالمللی طرفدار ریکاردو باشید و از برخی ایدههای خاص سوسیالیستی مثل چانهزنی برای قدرت گرفتن اتحادیههای کارگری و وضع مالیات بر ارث که بیشتر لیبرالها مخالفشان بودند، حمایت کنید.
میل خود را طرفدار «لیبرالیسم پیشرفته» میخواند، یعنی مرحلهای که در آن دولت حق مداخله در بازار و ارائه خدمات برای تامین آزادیهای لیبرال افرادی را که در غیر این صورت هیچ شانسی برای کسب آنها ندارند، دارد. چالش او این بود که منتقدانش را مجاب کند که این دیدگاه میتواند همان جامعهای را به ارمغان بیاورد که لیبرالها به آن چشم دوخته بودند. مانند «آدام اسمیت» در دوران پیش، او نیز باور داشت که آموزش، مثالی روشن از آن نوع چیزهایی است که دولتها باید دغدغه ارائه آن به شهروندانشان را داشته باشند. میل تا حدی به دلایل فایدهگرایانه اینطور فکر میکرد: هزینه هنگفتی که حاکمیت برای جمعیت جاهل باید بپردازد، بسیار بیشتر از هزینه پیشینی آموزش آنهاست. با این وجود، او همچنین فکر میکرد دولت باید خدمات آموزش ارائه دهد، چون ابزاری مهم در شکلگیری آن نوع افراد متکی به خود است که جامعه لیبرال به آنها وابسته است. البته مساله بسیاری از لیبرالها این بود که آموزش، خشت اولی بود که انگار داشت کج بنا میشد. اگر میشد آموزش را توجیه کرد و سایرین از این فکر استقبال میکردند که دولت باید جدا در حوزههایی مانند سلامت عمومی دستاندرکار باشد، چه چیز دیگری ممکن بود به فکر دولتها خطور کند که برعهده آنهاست؟ نسل جدیدی از لیبرالها پاسخ به این سوالات را در آستین داشتند و این پاسخها هم خیلی از پاسخهایی که اسلافشان در کمتر از یک قرن پیش داده بودند، متفاوت بود.
لیبرالهایی که در دهه ۱۸۸۰ جوانی خود را سپری میکردند، به دنیایی وارد شدند کاملا متفاوت با آنچه ویگها که دوران اصلاحات را کمتر از یک قرن پیش آغاز کرده و در آن زندگی میکردند. دولت دوم «ویلیام گلدستون»، قانون اصلاحات سومی را تصویب کرد و به بیشتر مردان بزرگسال حق رای داد. صنعتی شدن، حجم انبوهی از ثروت آفرید و زندگی کاری و چشمانداز مردم عادی را تغییر داده بود. در حیطه علم و تفکر، کتاب «اصل انواع» چارلز داروین در همان سال انتشار «در باب آزادی»، منتشر شد و در درک مردم از خودشان و عالم طبیعت انقلابی برپا کرد اما واقعیتهای جدید باید هر نوع خوشبینی به اصلاحات بیشتر را تعدیل میکردند. در حالی که دوران استیلای ویگها در میانه قرن گذشته بود و کلید ساختمان شماره ۱۰ خیابان داونینگ، مرتب بین نخستوزیرهای لیبرال و توری دست به دست میشد، وضعیت اقتصادی به دوران سختی وارد شده بود. «رونق بزرگ عصر ویکتوریا» در اوایل دهه ۱۸۷۰، در حالی که رقبای خارجی مانند آلمان و ایالات متحده آمریکا به مرتبه بریتانیا رسیده بودند و از سهم او از تجارت جهانی میخوردند، به پایان رسید. به پیروی از میل، نسلی جدید از لیبرالها مصمم بودند که ایدههای اسلافشان را شکل و قالبی جدید بخشند تا در این جهان جدید که زیاد قابل اتکا هم نبود، بگنجند.
احتمالا قویترین نشانه تفاوتهای لیبرالیسم کلاسیک و جدید، فلسفههایی است که با آنها پیوند داشتند. تا اواخر قرن نوزدهم، محاسبه بیشترین میزان شادمانی برای بیشترین تعداد افراد، حتی به شیوههای بازآفریده میل، دیگر آن جاذبه گذشته را نداشت. در واقع، از نظر «لئونارد هابهاوس»13 ۱۸۶۴-۱۹۲۹) )که در دانشگاه آکسفورد درس خوانده بود و بعد هم در همانجا، در اواخر دهه ۱۸۸۰ فلسفه تدریس میکرد، فایدهگرایی به طرز شرمآوری تاریخگذشته بود. هابهاوس، مردی بلندقامت، با موهایی آشفته که در میان دوستانش، مهربانانه به خاطر شلختگیهای فراموشکارانه گاهبهگاهش شناخته میشد، بینش لیبرالیسم را به عنوان پروژهای به سوی مدرنسازی پذیرفته بود. هرچند، او باور داشت آینده مدرنیزاسیون لیبرال، ایدهآلیسم است، یعنی مکتب فکریای که معمولا در پیوند با فلاسفه قارهای، بخصوص آلمانیهایی مانند «امانوئل کانت» و «هگل» شناخته میشود. ایدهآلیسم، بسیار با آن نوع تجربهگرایی سرسختانهای که گمان میرفت متفکران بریتانیایی ارج مینهند، فاصله داشت، اما طرز تفکر افرادی چون هابهاوس را درباره جهان پیرامونشان تغییر داد و در این فرایند، ردی ماندگار بر سیاست باقی گذاشت.
ایدهآلیست شاخص بریتانیا، «توماس هیل گرین»14 ۱۸۳۶-۱۸۸۲)) ،از اهالی یورکشایر بود. گرین که در خانوادهای وابسته به کلیسا متولد شده بود (پدرش کشیش روستای برکین بود)، فردی ساکت بود که سخن گفتن در جمع معذبش میکرد. اغلب لباسهای خاکستری و سیاه میپوشید، مشروبات الکلی نمینوشید و چهرهاش تقریبا همیشه خسته نشان میداد. در اولین نگاه، به نظر نمیآمد که چهرهای الهامبخش باشد، اما در سالهای پس از مرگ نابهنگامش ناشی از عفونت خونی در سن 45 سالگی، به عنوان یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین متفکران نسل خودش مورد تکریم قرار گرفت و این امر تا حد زیادی مدیون موجی از شاگردان سابق او، از جمله «هربرت اسکویث»15، نخستوزیر لیبرال و «آرنولد توینبی»، اقتصاددان سیاسی و اصلاحگر اجتماعی بود که بر زندگی مردم تاثیری بهیادماندنی گذاشتند. این شاگردان، با علاقه از شخصیت گرین میگفتند و او را میستودند که شعلهای در آنها برافروخته که تا عمر دارند، خاموش نخواهد شد.
گرین، درباره موضوعات معمول فلسفی، خصوصا اخلاق و متافیزیک درس میداد و مینوشت، اما شیوهای کاملا متفاوت از همعصرانش داشت که سنت تجربهگرایی بهجامانده از «جان لاک» در قرن هفدهم را ادامه میدادند. تجربهگرایان میگفتند انسان لوحی سفید است و ما با تجربه کردن، جهان را میآموزیم. هرچند که این فرایند مسالهساز بود، مثلا حسها میتوانند به راحتی فریب داده شوند، تجربهگرایان باور داشتند که اگر از شیوههای درست مشاهده استفاده شود، میتوان به راحتی بر این مسائل غلبه کرد. در هرحال، گرین تمامی این اعتقادات را غلط میپنداشت. او پذیرفته بود که جدا کردن آنچه فکر میکنیم میشناسیم، از اذهانی که فکر میکنند آن چیز را میشناسند، غیرممکن است، تمایز آشکاری میان ذهن انسان و جهان خارجی نبود بلکه بیشتر چیزی شبیه طیف وجود داشت. گرین به خوانندگان و شاگردانش میگفت ذهن انسان عاملی فعال و سازا در آفرینش جهانی است که تجربه میکنیم.
با همین منطق، ایدهآلیستها میگفتند جامعه ارگانیسمی متشکل از اجزایی بهشدت تخصصی است که موجودیتی زنده خلق کرده و مانند خود انسانها، به نحوی چیزی بیش از مجموع اجزایش است. ایدهآلیستها توضیح میدادند که مردم در این ارگانیسم به هم مرتبط هستند، بنابراین بخشی بسیار فراتر از خود هستند و پیامد این امر آن است که هر فرد در سلامت ارگانیسم نقش دارد. اگر افراد خودخواهانه و با کمتوجهی به دیگران عمل کنند، هرکس به راهی میرود و به تدریج بندهایی که آنها را در کنار هم نگه میدارد، از هم میگسلد. در این دیدگاه، خیر جمعی و توانایی افراد در زندگی به نحوی معنادار و کامیاب، به هم وابسته بودند. مردم فقط افراد نبودند بلکه شهروند نیز به شمار میرفتند.
گرین، چنانکه در تقریرات و یادداشتهای تاثیرگذارش از جمله «اصول تعهد سیاسی 16» (۱۸۸۵) که پس از مرگش منتشر شد، بیان کرد، باور داشت دولتهای محلی و ملی میتوانند مانع از رانده شدن افراد از بدنه اجتماعی شوند. او که طرفدار متعهد حزب لیبرال بود، به آرمان افرادی خردورز و متکی به خود باور داشت، اما میاندیشید خیرجمعی، مستلزم آن است که دولت مسئولیتهایی ایجابی، فراتر از حفظ نظم اجتماعی یا رفع موانع تجارت برعهده گیرد.
گرین که معاون کمیسیون لرد تانتون در رسیدگی به مدارس در دهه ۱۸۶۰ بود، مشتاق بود دولت در تامین آموزش بیشتر دخیل باشد و آن را ابزاری برای کمک به افراد برای درک قابلیتهایشان و همچنین برای تضمین جامعه در برابر مشکلاتی که ممکن بود به دلیل گسترش حق رای به وجود بیاید، میدانست. گرین میگفت دولتها وظیفهای اخلاقی دارند تا جامعهای خلق کنند که هرکس در آن، ضمن اینکه به آرمان خیرجمعی کمک میکند، مفهوم لیبرال آزادی را نیز تجربه کند.
تفکرات گرین، نمونهای از تغییرات مهمی هستند که در رویکرد طبقه متوسط به فقرا در اواخر قرن نوزدهم در بریتانیا رخ داد. به دلیل رکود اقتصادی، از میانه دهه ۱۸۸۰ تا اواخر آن، دورانی سخت برای طبقات کارگر بود. برخی مفسران فکر میکردند که چارتیسم دیگری در راه است، اینبار از سوی سوسیالیستها و بخصوص «فدراسیون سوسیال دموکرات» که تظاهرات میدان ترافالگار را در سال ۱۸۸۶ ترتیب داده بود که به آن نحو نگرانکننده به خشونت کشیده شد و افرادی همچون «النور مارکس»17، کوچکترین دختر کارل، «ویلیام موریس»18 از «جنبش هنرها و صنایعدستی» و «کییر هاردی»19 که بعدها اولین نماینده پارلمان از حزب کارگر مستقل شد، از اعضای آن بودند. در حالی که بخشهایی از طبقه کارگر دوباره برای داشتن نمایندگان سیاسی بیشتر فشار میآورد، نگرانی طبقه متوسط و بالا درباره فروپاشی اجتماعی به خاطر نادیده گرفتن زندگی مردمانی که به اندازه آنان شانس نداشتند، ناگفته آشکار بود.
لیبرالهای جدید در میان روزنامهنگاران، نویسندگان و محققان اجتماعی بودند که مثل «چارلز بوث» میخواستند بیشتر بدانند و اعتقاد راسخ داشتند که میتوانند کمک کنند. بعضی از آنان از گرین الهام گرفتند که شاگردانش را تشویق میکرد درباره جهان بیرون دیوارهای دانشگاه بیندیشند. بهطورمثال سبب شد هابهاوس درگیر سیاست محلی در آکسفورد و عمیقا به مساله اتحادیههای کارگری علاقهمند شود. او در «تویینبی هال» هم وقت میگذراند؛ سکونتگاهی دانشگاهی در بخش شرقی لندن که به یاد شاگرد سابق گرین نامگذاری شده بود و در آنجا با کسانی همچون سیدنی و بئاتریس وب طرح دوستی ریخت. تاثیر این تجارب چنان بود که هابهاوس تصمیم گرفت زندگی استادی در دانشگاه آکسفورد را در سال ۱۸۹۷ رها کند و به شمال غرب بریتانیا برود؛ جایی که به کار روزنامهنگاری برای «منچستر گاردین» پرداخت که روزنامه رادیکال سردمدار در اوایل قرن نوزدهم بود و در این زمان، سردبیر جدیدش، «سی. پی. اسکات»20، کمکم داشت از وفاداری بیچونوچرا به لیبرالیسم «لسهفر»21 فاصله میگرفت.
علاوه بر کاوش در حیطههایی که محققان اجتماعی و سیاستمداران ادعا میکردند دربارهشان حرف میزنند، لیبرالهای جدید خود را در تبوتاب سیاست مترقی غرق کردند، جایی که مرز میان مواضعی همچون «لیبرال» و «سوسیالیست» ابدا به آن روشنی که پیش از آن به نظر میآمد، نبود. «حلقه رنگینکمان 22»، گروه هماندیشی مستقر در لندن بود که نامش را از میخانهای در خیابان فیلیت، جایی که اولینبار در سال ۱۸۹۴ با هم ملاقات کردند، گرفته بود و پاتوق روشنفکری محبوب لیبرالهای جدید از جمله «جی. ای. هابسون»23، سوسیالیستهای فابیان مثل «ویلیام کلارک»24 روزنامهنگار و «ویلیام پمبر ریوز» 25 دیپلمات، نمایندگان لیبرال پارلمان همچون «هربرت ساموئل»26 و «نوئل باکستون»27 و همچنین «رمزی مکدونالد»28 بود که آن زمان در تکاپو برای نویسنده شدن به سر میبرد، اما 30 سال بعد اولین نخستوزیر حزب کارگر شد. یکی از نکات اصلی که به طور مشترک مورد علاقه آنها بود، این سوال بود که آیا لیبرالها و سوسیالیستها میتوانند مانند ویگها و رادیکالها در نیمقرن پیش، اختلافات خود را کنار بگذارند؟ از لحظهای که «قانون اصلاحات سوم» در سال ۱۸۸۴ تصویب شد، بسیاری از مفسران ایجاد حزب کارگر جدیدی که بر پارلمان مسلط میشد را ناگزیر دانسته بودند. با این حال، پیشرفت کند بود. کارگران ماهری که با جنبش در حال رشد اتحادیههای کارگری در ارتباط بودند که تعدادشان از ۵۰۰ هزار عضو در سال ۱۸۸۰ به ۲ میلیون نفر در 20 سال بعد رسید، قطعا میخواستند که منافعشان نمایندهای داشته باشد، اما به خاطر دلبستگی طولانیمدتشان به ارزشهای خودسازمانی و خوداتکایی (ثمرات جهانی که در آن دولت از ارائه کمکهایی که کارگران فکر میکردند به آنها نیاز دارند، سر باز میزد)، مجاب نشده بودند که این امر به معنای سوسیالیسم است. روشنفکران لیبرال در حال سبک و سنگین کردن بودند که آیا این نتیجهگیری در مورد آنان نیز صدق میکند یا نه؟
در حالی که این موضوعات در اواخر قرن نوزدهم آماج انتقادات بودند، مجموعهای از توافقات همیاری تکوین یافتند که با نام سیستم «لیب-لب 29» شناخته شدند. انجمنهای لیبرال در مناطقی که صنعت در آنجا متمرکز شده بود و نمایندگان اتحادیههای کارگری بیش از هر جا متراکم بودند، جایگاهشان به عنوان حزب سیاسی طبقه کارگر را به این شیوه حفظ کردند که کاندیداهایی معرفی میکردند که اتحادیههایشان هم آنان را تایید کنند. این بدهوبستانها، تهدید کاندیدای دیگری که بتواند رایهای اصلاحات بشکند، منتفی میکرد و باعث میشد لیبرالها کرسیهایی که در غیر این صورت احتمالا از دست میدادند را حفظ و به اتحادیههای کارگری امکان میداد که با بازگشت لیبرالها به قدرت موضوعاتی که مسالهشان بود را در دستور جلسه پارلمان مطرح کنند؛ هرچند این بازگشت در اوایل دهه ۱۸۹۰ و با آخرین دوره نخستوزیری گلدستون، دورهای کوتاه بود. موارد متعددی از قانونگذاریهایی که اتحادیههای کارگری بانی آن بودند، از جمله محدودیت 48 ساعته هفته کاری در کارخانههای وزارت جنگ 30 به کتاب قانون راه یافتند. با این وجود، هواداران ثروتمند لیبرالها بسیار مشتاق بودند تا جلوی لوایحی که تهدیدی جدی برای منافع اقتصادی آنها محسوب میشد را بگیرند، مانند لایحه مسئولیت کارفرما که آنها را مسئول جبران خسارت کارگرانی میکرد که حین کار دچار جرح میشدند.
در چنین زمینهای، سوال اصلی افرادی که خود را در سویه مترقی سیاست میدانستند، آشکار بود: آیا آینده از آن حزب لیبرال است؟ برای امثال، از نظر بئاتریس و سیدنی وب، نیت لیبرالها خوب بود اما آنان از درک تغییر عمیقی که جامعه و اقتصاد بریتانیا لازم داشت، ناتوان بودند. اما لیبرالهای جدید بر این باور پای فشردند که حزب لیبرال تنها سازمانی است که میتواند تغییر سیاسی در همان سنتی که ویگها و رادیکالها آغاز کردند را ایجاد کند. چنانکه هابهاوس در اولین کتاب سیاسیاش، «جنبش کارگری 31» (۱۸۹۳)، توضیح میدهد، دلایل بسیاری وجود دارد که مالکیت اجتماعی صنایع و خدمات خاص و همچنین سازمانهای تعاونی را به جای انکار سرمایهداری مدرن، واکنشی معقول به الزامات آن بدانیم. با این وجود، آنچه هابهاوس و همتایان او در نظر داشتند، سوسیالیسم نبود، بله شکل رادیکالی از لیبرالیسم «پیشرفته» میل بود. مداخله دولت در جایی مجاز خواهد بود که افراد نتوانند از آن نوع آزادی که لیبرالها میخواستند آنها داشته باشند، بهرهمند شوند.
لیبرالهای جدید از جمله «آر. بی. هالدین»32 و «جی. ام. رابرتسون»33 که نمایندگان پارلمان بودند، در همه مسائل محکم پشت لیبرالهای قدیمیتر ایستادند و در پارلمان و مطبوعات، سخت علیه لیبرالهای اتحادگرا مبارزه کردند که وقتی گلدستون خودمختاری ایرلند را هدفی جدید در اصلاح قانون اساسی قرار داد و در واکنش به طالع اقتصادی رو به افول بریتانیا گفت که زمان پایان دادن به تجارت آزاد فرا رسیده، از حزب لیبرال انشعاب کرده بودند. علاوه بر این، لیبرالهای جدید، بر مبنای این تفکر که تجارت آزاد نهفقط ابزاری برای ایجاد رونق، بلکه برای بسط ارزشهای لیبرال نیز است، تبدیل به مخالفان سرسخت امپراتوری و شوونیسمی شدند که به کمک روزنامههای جدید مانند «دیلیمیل» و «دیلی اکسپرس» هر روز محبوبیت بیشتری مییافت. مهمتر از همه، آنان تبدیل به منتقدان پرشور دولت توری در طول جنگ دوم بوئر شدند که در آن ارتش بریتانیا در برابر ساکنان هلندیتبار دو ایالتی که آفریقای جنوبی امروزی است، برای مدتی که به طور شرمسارکنندهای طولانی به نظر میرسید، یعنی از سالهای ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲، صفآرایی کردند. دولت و متحدانش، منتقدان را به هواداری از دشمن متهم میکردند و هابهاوس و خواهرش «امیلی» که عضو «کمیته میانجیگری آفریقای جنوبی» و بنیانگذار «صندوق اعانه زنان و کودکان در مضیقه آفریقای جنوبی» بود، آماج اتهامپراکنیهای «هواداری از بوئریها» شدند.
جان اتکینسون هابسون (۱۸۵۸-۱۹۴۰) که خود را در اقتصاد مرتد میخواند، طرز نگاه لیبرالهای جدید به رابطه میان این مسائل مختلف را به بهترین نحو نشان داد. هرچند هابسون درسخوانده آکسفورد و در زمان تحصیل بیشتر مشتاق ورزش بود تا ایدهآلیسم اما نتوانست از نظر علمی بدرخشد. تا اواخر دهه ۱۸۸۰، به نظر میرسید که او میخواهد معلمی در مدارس شهرستانی باشد، اما ناگهان به سوی لندن رهسپار شد و شروع به تدریس در دورههای پارهوقت دانشگاه آکسفورد در لندن کرد؛ جایی که قرار بود تفکر دانشگاهی در دسترس مخاطبان گستردهای قرار گیرد. دلیل او برای این جابهجایی، همسرش «فلورنس ادگار»34، شاعری آمریکایی و مبارز حقوق زنان بود. هابسون همواره به «مساله اجتماعی» علاقهمند بود اما به لطف فلورنس که آشپزخانهای برای اطعام فقرا را در سال ۱۸۸۸ در لندن اداره میکرد، با تبوتابی بیش از قبل پی آن رفت. او خود را در میان شبکه اصلاحگران اجتماعی پایتخت، از جمله فابیانها و یاران آنان جای کرد و شوری برای آن نوع اقتصاد سیاسی یافت که به جای اینکه با توضیحاتی مساله را از سر خود باز کند، با مشکلات و بیعدالتیهای بازارهای آزاد سروکله میزند.
با آنکه بسیاری واژه «بیکاری» را در دهه ۱۸۹۰ به او نسبت میدهند، هابسون بیشتر به خاطر نظریه «کممصرفی» اشتهار یافت که معمولا یکی از پایههای اقتصاد کینزی شمارده میشود. به گفته هابسون، مجموعهای گسترده از پدیدههای اجتماعی و اقتصادی اواخر قرن نوزدهم مانند بیکاری و رکود تجاری، عوارض مشکلاتی بسیار بزرگتر بودند. ثروتمندان آنقدر پول داشتند که نمیدانستند با آن چه کنند و این بدان معنا بود که به جای خرج کردن، سرمایهگذاری و پسانداز میکردند و باعث انسداد و اشباع بازار میشدند. در واقع هابسون معتقد بود کممصرفی، در پس سیاست خارجی ملل اروپایی است. نگاه تاجران و سرمایهگذاران به آن سوی آبها بود تا بازارهای جدیدی برای روانهکردن مازاد سرمایه خود بیابند و برای این کار، مشوق برپایی امپراتوریها بودند. هابسون میگفت در این رابطه، هر کدام از مسائلی که جداگانه قابل بحث هستند، در واقعیت خیلی به هم مربوطند. او میگفت بسیاری از مشکلات جامعه مدرن صنعتی و حتی روابط بینالملل قابل حل است، فقط اگر ثروتمندان بیشتر در کشور خود خرج میکردند یا دولت پس از مالیات بستن به آنها، این کار را میکرد.
دگرگونیهایی در اقتصاد بینالملل در اواخر قرن نوزدهم، یعنی زمانی که برخی مفسران نگران شده بودند که بریتانیا به خاطر رقابتجویی آلمان و آمریکا دستخوش انحطاطی ملی شده، این قبیل تجویزها را تثبیت میکرد. آنچه باعث میشد برخی ناظران نتوانند با سهم رو به کاهش کشور در تجارت جهانی کنار بیایند این واقعیت بود که همه رقبای آنان، قالب اجتماعی و اقتصادی که بریتانیا در اوایل همین قرن ادعا کرده بود برای موفقیتش الزامی است، اختیار نکرده بودند. آلمان که در دهه ۱۸۷۰ به وسیله «اتو فون بیسمارک»، صدراعظم آهنین، وحدت یافته بود، رویکردی کاملا متفاوت به موضوعات اقتصادی بخصوص به مشکلات پیش روی کارگران آلمانی پرورانده بود. دولت آلمان که کمتر از «وستمینستر» دلبسته تجارت آزاد بود، با کارفرمایان و سازمانهای صنعتی بزرگ کار کرد تا کارگران را در برابر بیکاری ناشی از بیماری و ناتوانی بیمه کند. انگیزه این کار، رشد اقتصاد به کمک دادن دلیلی به کارگران سیار به استقرار در محلشان بود؛ زمانی که میتوانستند کاری با درآمد بالاتر در محلی دیگر پیدا کنند. در عین حال، ارائه حمایت در دوران سختی، بخشی از استراتژی بیسمارک برای مصونیت طبقه کارگر در برابر جذبه سوسیالیسم انقلابی بود.
لیبرالهای جدید در بریتانیا بنمایه این تفکرات آلمانی را پیش بردند و معتقد بودند دولت باید بسیار بیشتر درگیر آنچه را که میل توزیع اقتصادی میدانست، شود. البته که دولت در طول قرن نوزدهم، شروع به آزمودن مداخلهگرایی کرده بود، اما لیبرالهای جدید اقداماتی از قبیل «قوانین کارخانه» را مواردی برای تنظیم تولید تلقی میکردند. آنها میخواستند شاهد سیاستهایی جدید باشند، نه استمرار شالودههای اداری سابق. فراتر از همه اینها، آنها اقداماتی بسیار قاطعانه و خلاقانهتر از دولت میخواستند. همانطور که ال. تی. هابهاوس در شرح بلندآوازهاش بر سنت سیاسیاش، یعنی کتاب «لیبرالیسم» (۱۹۱۱) مینویسد: «اصل پیشگام در سال ۱۸۳۴ این بود که باید به سنخ سائلان استحقاق کمتری نسبت به گروه کارگران مستقل داد.» اما برای او و لیبرالهای جدید همکارش، « این وظیفه جامعه است که اطمینان یابد که سنخ کارگران مستقل استحقاق بیشتری از آن سائلان داشته باشند.»
هرچند این تفکرات برای لیبرالهای متعهد به ساخت و پرداخت سنتی این مرام اسباب رسوایی بود، اما در دهه پایانی قرن نوزدهم بسیار مورد توجه آکادمیک قرار گرفت. گلدستون که از سالهای ۱۸۶۸ تا ۱۸۹۴، در چهار زمان مختلف به نخستوزیری رسید، لیبرال بلندپایه دوران بود. با این حال، او نیز با پافشاری بر خودمختاری ایرلند که میراث مشارکت حزب ایرلندی «ریپیل دنیل اکانل» در پیمانخانه لیچفیلد در سال ۱۸۳۵ بود، ضربات قابل توجهی به بخت انتخاباتی حزبش وارد آورد. بهرغم تعهد انکارناپذیر گلدستون به این آرمان، او نیز فکر میکرد پیش کشیدن ایرلند به عنوان پروژه اصلاح بزرگ بعدی در قانون اساسی، راهی مفید برای طفره رفتن از درخواستهای مداخلهگرایی اقتصادی رادیکال است. هرچند زمانی که در سال ۱۸۸۶، تلاشهایش برای تحمیل لایحه دولت ایرلند از طریق مجلس عوام شکست خورد، حزب لیبرال از هم گسست. اما گروه بزرگتری به گلدستون و آرمان ایرلند وفادار ماندند، دسته کوچکتری که خود را لیبرالهای اتحادگرا میخواندند و تحت رهبری «جوزف چمبرلین» 35، همان پیشگام «سوسیالیسم شهری» بودند، تصمیم گرفتند در عوض، توریهای لرد سالزبری را سرپا نگه دارند. به جز دوران کوتاهی به عنوان دولت اقلیت در دهه ۱۸۹۰، حزب لیبرال به خاطر اینکه برخی از متمکنترین حامیانش را از دست داد، در باقیمانده قرن دیگر به قدرت دست نیافت. با این وجود، در آغاز قرن بیستم به نظر میرسید که بخت دوباره به سویش لبخند میزند.
«آرتور بالفور»، نماینده محافظهکار پارلمان، در اواخر دهه ۱۸۸۰ کاردار ارشد بیرحمی در ایرلند بود. اما به عنوان نویسنده چندین کتاب فلسفی که به راحتی هم فراموششدنی هستند، تصویری مردمی به عنوان مردی دنیادیده و متفکر نیز داشت، مردی که بسیاری از همکارانش فکر میکردند آنقدر خردمند است که میتواندسکان کشتی توریها را در دریای پرتلاطم سالهای آغازین قرن بیستم به دست بگیرد. او در سال ۱۹۰۲ نخستوزیر شد، وقتی لرد سالزبری که دایی او بود، اندکی کوتاه پس از پیروزی در جنگ بوئر به خاطر کسالت و بیماری استعفا داد. با این وجود، دولت محافظهکار/ اتحادیهگرای بالفور که اکثریتی بیش از صد نفر را در مجلس عوام داشت، خیلی زود به مشکل برخورد. دگراندیشان مذهبی، اجتماع یهودیان و خود لیبرالهای اتحادیهگرا، سه گروهی بودند که از دولت بالفور بیزار یا بر ضد آن برانگیخته شدند، اما بلندترین پرخاشها از جانب اتحادیههای کارگری بود. شرکت راهآهن «تفویل» علیه کارگران در اعتصاب برای جبران خسارت شکایت کرده و برنده شده بود. یعنی قانونا اتحادیهها مسئول جبران ضرر کارفرمایان در طول زمان اختلافات کاری بودند. بیش از صد اتحادیه که نگران از چنین عواقبی به دلیل حذف شدن از تصمیمگیری در مرکز دولت بودند، طی دو سال عضو کمیته نمایندگان کارگر شدند که در سال ۱۹۰۱ در لندن شکل گرفته بود و بودجه سیاسی کمیته که هزینه کاندیداهای مورد تایید را برای شرکت در انتخابات تامین میکرد، چند برابر کردند. رمزی مک دونالد، دبیر کمیته نمایندگان کارگر میدانست تا زمانی که بتوانند آنقدر کرسی کسب کنند که تبدیل به اپوزیسیون اصلی در پارلمان شوند، راه درازی در پیش است، اما در سال ۱۹۰۳ او توافقی با لیبرالها را احیا کرد که میگفت نباید در حوزههای انتخاباتی اصلی، آراء ضدتوریها شکسته شود و بدین ترتیب چیزی را به وجود آورد که «اتحاد مترقی» خوانده شد.
البته مشکل اصلی دولت محافظهکار/ اتحادیهگرا قدمتی بیش از این حرفها داشت. با وجود آمریکا و آلمان که پیشگام کشورهایی بودند که داشتند سهمی از آنچه قبلا ملک طلق بریتانیا در تجارت جهانی بود را میبلعیدند و در برخی حیطههای جدید در حال رشد، مانند مهندسی شیمی و صنعت برق از او هم پیشی میگرفتند، «اصلاح تعرفهها» راه خود را به برنامههای سیاسی گشوده بود. طرفداران اصلاح تعرفهها میگفتند سایر کشورها با مالیات بستن به واردات از صنایع داخلی خود حمایت کردند، پس بریتانیا هم باید چنین کند یا در کمترین حالت باید تجارت آزاد را به مرزهای امپراتوری محدود کند. بالفور میخواست واقعگرا باشد، اما وقتی چمبرلین تصمیم گرفت تمام اعتبارش را پای آرمان اصلاح تعرفه بگذارد و گفت سود آن میتواند خرج چیزهایی شود که در غیر این صورت کشور از پس آن برنمیآید، زندگی برایش سختتر شد. در همان زمان که ترسهای پنهان طبقه کارگر از بالا رفتن قیمت مواد غذایی و پایین آمدن استانداردهای زندگی داشت آشکار میشد، طرفداران اصولگرای تجارت آزاد مانند نماینده جوان و محافظهکار پارلمان «وینستون چرچیل» با دیدن نشانههای تغییر مسیر در دولت، به سوی لیبرالها چرخیدند.
در آغاز دسامبر سال ۱۹۰۵ بالفور که بیش از پیش محبوبیتش را از دست داده بود، تصمیم به استعفا گرفت و لیبرالها را به حال خود گذاشت تا تشکیل دولت دهند. او فکر میکرد این کار اسباب دردسر لیبرالها میشود، اما آنها سریعا فراخوانی برای انتخابات عمومی دادند و گرد شعارهایی مانند «قرص نان بزرگ، قرص نان کوچک» که به نظرشان اولی عاقبت تجارت آزاد و دومی نتیجه اصلاح تعرفهها بود، گرد آمدند. نتیجه انتخابات، پیروزی بزرگ هنری «کمپبل بنرمن»36 ۶۹ ساله از حزب لیبرال و کابوسی به غایت هولناک برای محافظهکاران بود. کرسیهای لیبرالها از ۱۸۴ کرسی به ۴۰۰ کرسی رسید که با ۳۰ نماینده از «کمیته نمایندگان کارگر» تقویت میشد، نمایندگانی که خیلی زود تصمیم گرفتند خود را به سادگی «حزب کارگر» بخوانند. تعداد کرسیهای احزاب اتحادگرا از ۴۰۲ کرسی به ۱۵۷ کرسی کاهش یافت، در حالی که از اعضای کابینه قبلی فقط ۳ نفر کرسیشان را حفظ کردند، حتی بالفور هم نتوانست به وستمینستر بازگردد.
لیبرالها بیوقفه از مانیفستی حرف میزدند که خطوط کلیاش برای ناظران کارزارهای 40 سال گذشته ناآشنا نبود. آنها مدافعان استانداردهای زندگی طبقه کارگر و توافق بر سر تجارت آزاد بودند که اولی را تضمین میکرد. با این حال نشانههایی از دگرگونی وجود داشت. وزیر دارایی، هربرت اسکوییث (۱۸۵۲-۱۹۲۸) در بودجه سال ۱۹۰۷ مالیات بر عایدی متفاوتی در نظر گرفت، چه عایدیهای مکتسبه مانند درآمدها و چه غیرمکتسبه مانند عایدی ناشی از اموال. این نوآوری، سازوکاری مهم برای افزایش درآمد دولتی بود که بهشدت کمبود نقدینگی داشت. علاوه بر بار تمام بدهیهایی که دولت در جنگ بوئر بالا آورده بود، «استاندارد دو قدرت» که به موجب «قانون نیروی دفاعی دریایی ۱۸۸۹» 37 تصویب شده بود، خرج زیادی برای دولت میتراشید که بر اساس آن بریتانیا بایستی نیرویی دریایی حداقل معادل دو قدرت برتر دریایی در جهان روی هم را داشته باشد. اما مالیات بر عایدی ناهمسان برای افراد، جذابیت روشنفکرانه هم داشت و این به لطف سنت دیرپای متفکران رادیکال بود؛ سنتی که به دیوید ریکاردو بازمیگشت که باور داشت منافع صاحبخانهها و کرایهخورها با منافع سایر افراد در تعارض است و آنان باید سهمشان را منصفانه بپردازند. در واقع این تفکری بود که خاصه برای تعداد کثیری از اصلاحگران اجتماعی رادیکال که با لیبرالیسم جدید پیوند داشتند و در میان صفوف جدید نمایندگان پارلمان حزب بودند (از جمله 40 روزنامهنگار که پنج نفر از آنان از «دیلی نیوز» بودند؛ روزنامه رادیکال لیبرالی که اولین سردبیرش چارلز دیکنز بود)، جذابیت داشت.
18 ماه از دوره دولت گذشت و وقتی که رکود فرا رسید و محبوبیت دولت فرو ریخت، تحرکی به سوی دیدگاهی نزدیکتر به این لیبرالهای جدید آشکار شد. پس از مجموعهای از شکستها در پنج انتخابات میاندورهای، «کمپبلبنرمن» که پس از چند حمله قلبی بسیار مریضاحوال و همچنان هم عزادار همسر تازه درگذشتهاش بود، در آوریل سال ۱۹۰۸ استعفا داد تا اسکوییث به عنوان رهبر جدید حزب جایگزین او شود. در کابینه جدید تعداد افراد لیبرال خواهان اصلاح قانون اساسی نسبتا خوب بود، اما سویه رادیکال مترقی حزب، بیشتر از کابینه بهرهمند شدند. در کابینه افرادی چون چارلز (چارلی) مسترمن 38 (۱۸۷۳-۱۹۲۷) حضور داشتند، رییس سابق اتحادیه کمبریج که تجربهاش از زندگی در مجموعه بزرگ آپارتمانهای استیجاری در جنوب شرقی لندن او را برانگیخته بود تا چندین کتاب پر شور و حرارت مانند «از قعر مغاک» (۱۹۰۲) بنویسد که در آن میکوشید تا به عموم بیشتری از مردم، درباره کشمکشهای روزانه و مشقت یاسآور و دائمی فقر در شهر چیزی بیاموزد.
اولین گواه گسستن دولت از گذشته، قانون مستمری سالمندی سال ۱۹۰۸ بود. با آغاز قرن جدید مستمریها در برنامه کار دولت قرار گرفتند چون سیاستمداران فهمیده بودند که سالمندی، ثمره رشد اقتصادی و بهبود سلامت عمومی است و موضوعی است که کشور باید دیر یا زود باید با آن سروکله بزند و هرچه زودتر بهتر. تعداد افراد بالای 65 سال در بریتانیا دوبرابر شده و در نیمه دوم قرن نوزدهم کمابیش به ۱.۵ میلیون نفر رسیده بود. بعضی از آنها هنوز هم میتوانستند در این سنوسال به خوبی کار کنند، اما برخی دیگر عمر خود را پای مشاغلی صنعتی گذاشته بودند که جسمشان را فرسوده بود. سنتی در برخی مشاغل بود که افراد مسنتر را به کارهای سادهتر و کمزحمتتر ولو با مزدی ناچیز منتقل میکردند، از کارهای پشت میزنشینی گرفته تا رفتوروب کف. اما با خودکار شدن روزافزون مشاغل، دیگر اینجور کارها کمتر قابل دسترس بود. در حالی که برخی اوقات خانوادهها میتوانستند به قوموخویشان ازکارافتاده خود کمک کنند، تعداد جمعیت غیرفعال اقتصادی 39 که نمیتوانستند بازنشسته شوند، روبهروز بیشتر میشد.
طرحهای مستمری گوناگونی در واکنش به این اوضاع جدید در طول قرن نوزدهم شکل گرفت. گزارش «نورثکوت-ترولیان» 40 در سال ۱۸۵۴ گفته بود که پرداخت مستمری به مستخدمان بخش دولتی، مقوله مهمی در مدرنسازی خدمات دولتی است، چون افراد مسنتر و کمتر کارآمد میتوانند کنار گذاشته شوند. گروههایی از کارکنان دولت، از جمله پلیسها (که از سال ۱۸۹۰، مشمول مستمری پس از ۲۵ سال خدمت شدند) و معلمان مدارس ابتدایی (که از سال ۱۸۹۲، پس از سن ۶۰ سالگی مستمری دریافت میکردند)، از این گرایشات بهره بردند. هرچند کارگران یدی به ندرت، اگر نگوییم هرگز، چنین مزایایی را در بخش خصوصی به دست نیاوردند؛ یعنی در جایی که فقط به کارگران یقه سفید، آن هم در تعداد محدودی از شرکتها مانند شرکت راهآهن مستمری بازنشستگی داده میشد. اتحادیههای کارگری، انجمنهای تعاونی و سازمانهای داوطلبانه طرحهایی مغتنم اما ناچیز به اعضایشان از طبقه کارگر ارائه میدادند، اما مشابه بیمه بیکاری و سلامت، دسترسی به این طرحها نیز وابسته به عواملی همچون بزرگی اتحادیه کارگری محلی شخص بود. تعداد کثیری از افراد واقعا پول کافی برای بازنشسته شدن نداشتند و خیلیها حتی سعی هم نمیکردند که برای مستمری بازنشستگی پساندازی کنند، چون توقع نداشتند آنقدر زنده بمانند که از مزایای آن بهرهمند شوند. این امر بدان معنا بود که یا آنقدر کار میکردند تا از پا بیفتند یا اگر قوم و خویششان کمکشان نمیکردند، بعد از فروختن تمام مال و منالشان که قیمتی داشت، کاسه گدایی در دست به سراغ مقامات قانون فقرا میرفتند، در حالی که برخی زوجهای متاهل در زمانهایی که قواعد جداییسازی دارالمساکینها سفت و سخت اجرا میشدند، رنج تحقیرآمیز جدایی را به جان میخریدند. چنانکه چارلز بوث میگوید هر سال تقریبا ۴۵ درصد افراد طبقه کارگر بالاتر از 65 سال بالاخره در زمانی به جرگه گدایان میپیوستند.
به نظر میرسید مستمری بازنشستگی تنها راه دور نگه داشتن سالمندان از قانون فقرا باشد و مقررات آن باید دستودلبازی بیشتری به آنان را مجاز شمارد. اما چه کسی باید خرج آنها را دهد؟ ترجیح چپها این بود که بودجه مستمریها به عنوان موضوعی مرتبط با عدالت اجتماعی از مالیاتهای عمومی تامین شود؛ ایدهای که در واقع به مذاق بسیاری از کسبوکارهایی که از معضل چگونگی مواجهه با کارکنان قدیمی که به خاطر سنشان دیگر ارزش سابق را نداشتند، متنفر بودند، خوش آمد. اما این پیشنهاد، شبح گروهی جدید از افراد غیرفعال در اقتصاد (بازنشستگان) را آفرید که تا الیالابد از دولت پول میگرفتند. «جوزف چمبرلین» فکر کرد که اصلاح تعرفهها میتواند راهحل این مشکلات باشد. او میگفت چرا پول کسب شده از مالیات بر واردات را خرج کارگران ازکارافتاده نکنیم تا با کرامت بازنشسته شوند؟ با این وجود، برای افرادی همچون «هلن بوسنکوئت» و سایر اعضای انجمن سازمان خیریه، مستمری بازنشستگی از هر نوعی، اگر به خرج دولت بود، فکر بدی به شمار میرفت؛ صدقهای بود که افراد را از برنامهریزی برای ایام سالمندی و عقل معاشی که ملازم آن بود، بازمیداشت.
برنامه لیبرالها پرشور بود: بازنشستگی با حمایت دولت. هرچند مقررات قانون مستمریهای سالمندی میانهرو بودند و در راستای تلاش برای پایین نگهداشتن مخارج، موانع مشروطکننده چندی را دربر میگرفتند. مستمریها غیرمشارکتی بودند، یعنی لازم نبود سالمندان برای مطالبه آنها به صندوقی پول بپردازند، اما وابسته به سنجش استطاعت مالی افراد بودند (روند اداری مزاحمی که مردم از آن نفرت داشتند چون مستلزم فضولی فردی غریبه در امور مالی و زندگی خصوصیشان بود) و در تلاش برای محصور کردن این مقررات به افرادی که دارای مرتبه اخلاقی لازم دانسته میشدند، افرادی همچون سائلان در دو سال اول کنار گذاشته شدند. افزون بر این، در حالی که افراد باید برای اینکه مشمول این مستمری شوند، کمتر از ۳۱ پوند و ۱۰ شیلینگ در سال درمیآوردند، حداکثر پرداختی مبلغ ناچیز ۵ شیلینگ در هفته یا حداکثر ۱۳ پوند در سال یا حدود یکچهارم متوسط درآمد کارگران بود. در حقیقت، شرط سنی 70 سال عامدانه بالا گذاشته شده بود. افرادی که به سن ۶۵ میرسیدند، میتوانستند توقع داشته باشند که 10 سال دیگر هم زنده بمانند، اما متوسط امید به زندگی برای مردان حدود 47 سال و برای زنان 50 سال بود.
با همه اینها، مقبولیت طرح عظیم بود. زمانی که طرح در سال ۱۹۰۹ آغاز شد، نیممیلیون نفر مستمریبگیر شدند و این تعداد، دو سال بعد دو برابر شد که هزینه واقعی طرح را دو برابر ۶ میلیون پوند تخمین اولیه لیبرالها کرد. اینبار مالی اضافه در بد زمانی فرا رسید. به لطف «استاندارد دو قدرت» و فشار از سوی توریها و مطبوعات شوو نیست، لیبرالها در سال ۱۹۰۹ موافقت کرده بودند که چهار کشتی جنگی، از نوع بزرگترین، مجهزترین و گرانترین کشتیهای جنگی آن زمان را بخرند و تعهد دادند که اگر لازم شد بیشتر هم بخرند که نزدیک به ۱۶ میلیون پوند کسری بودجه روی دستشان گذاشت.
وظیفه پر کردن این شکاف بر دوش وزیر دارایی جدید، دیوید لوید جورج (۱۸۶۳-۱۹۴۵)، وکیلی خودساخته از ولز و مدیر سیاسی محیلی با شوری برای سخنرانیهای عمومی، افتاد. راهحل او چیزی بود که او با ادا و اطوارهای معمول لفاظانه، «بودجه مردم» مینامید. لوید جورج، در بعدازظهر ۲۹ آوریل سال ۱۹۰۹، بیش از چهار ساعت پای تریبون وزرا در مجلس عوام ایستاد و توضیح داد که میخواهد مالیات بر ارث و زمین را زیاد کند و مالیات بر درآمد دیگر پلکانی خواهد بود. مالیات بر درآمد قدیمی، مشمول درآمدهای بالای ۱۵۰ پوند در سال بود، اما چنان که منتقدانی همچون «لئو چیوزا مانی»41 از مجله اکونومیست که در سال ۱۹۰۶ به نمایندگی از سوی لیبرالها انتخاب شد، اشاره میکردند، کمتر از ۳ درصد جمعیت این مالیات را میپرداختند، به این معنا که به نسبت بار مالیاتی بر دوش ثروتمندان، سبکتر از شاغلان طبقه متوسط بود، چون عایدیهای ناشی از منابعی غیر از کار بود تا حقوق ثابت. لوید جورج سه رده مالیات بر درآمد را اعلام کرد، نرخ مالیات درآمدهای تا ۲ هزار پوند، روی ۹ پنی در هر پوند ثابت ماند، مالیات درآمدهای بین ۲ هزار تا ۳ هزار پوند به یک شیلینگ افزایش یافت و برای درآمدهای بالای ۳ هزار پوند به یک شیلینگ و ۲ پنس بالا رفت. هرچند، اطوار پوپولیستی او «ابرمالیات» بود، یعنی مالیات ۶ پنسی بر روی درآمدهای بالاتر از ۵ هزار پوند در سال 42.
با این حال، برنامه لوید جورج این نبود که مشکلات بودجهای کشور را صرفا با بازتوزیع منابع مالی حل کند. او همچنین، سیاستی جدید، هرچند کلی و بدون جزییات را اعلام کرد: سیستم «بیمه ملی» که به لیبرالها امکان میداد برنامه اصلاح اجتماعی را از سالمندان فراتر ببرند. عقلانیتی در پس این برنامه نهفته بود. طرح مستمری بازنشستگی جدید دولت ممکن بود بیش از حد انتظار هزینهبر باشد، اما این امر فقط بیانگر این بود که میزان فقر فراتر از هر آنچه بود که منتقدان آمادگی پذیرش آن را داشته باشند. لوید جورج به نمایندگان مجلس عوام گفت: «هماکنون صدها هزار مرد، زن و کودک در این کشور متحمل رنجهایی میشوند که سختگیرترین قاضی هم نمیتواند آنها را به خاطر این رنجها مسئول بداند». بالاخره پس از سالها این دست و آن دست کردن در برابر احزاب اتحادگرا، لیبرالها داشتند دست به اقدامی قاطع میزدند. لوید جورج «بودجه جنگ» را ارائه میکرد؛ بودجهای برای «گردآوردن پول تا در نبردی آشتیناپذیر علیه فقر و فلاکت بجنگیم.»
لوید جورج میخواست دو گروهی که لیبرالها باید برای ماندن در قدرت هوایشان را میداشتند، تحتتاثیر قرار دهد: مالیاتدهندگان طبقه متوسط که در پی انصافی بیش از آنچه نظام قرن نوزدهمی ارائه میکرد، بودند و رایدهندگان طبقه کارگر که خواهان اصلاح اجتماعی بودند و ممکن بود حزب کارگر وسوسهشان کند. اما پیش از آنکه بتواند چنین سوری به پا کند، باید مانعی عظیم را از سر راه بر میداشت. با وجود همه حرفها و حدیثها برای سلب سوگیریهای موجود در سیاست بریتانیا به نفع توریها که از پیمان لیچفیلد در سال ۱۸۳۵ و پس از آن ادامه داشت، مجلس اعیان که در دست محافظهکاران بود، دژی محکم برای منافع بنیادین توری باقی ماند. در نوامبر سال ۱۹۰۹، برای نخستینبار در ۱۵۰ سال پیش از آن، مجلس اعیان از تصویب بودجه امتناع کرد و گفت که موظف است چنین کند، زیرا هیچکدام از اقدامات لوید جورج در بیانیههای انتخاباتی لیبرالها در سال ۱۹۰۶ نیامده است.
این بنبست منجر به برگزاری دو انتخابات عمومی شد. در اولی که در ژانویه سال ۱۹۱۰ برگزار شد، لیبرالها از همه احزاب دیگر رای بیشتری آوردند، اما فقط دو کرسی بیشتر داشتند و این به آن معنا بود که باید با ملیگرایان ایرلندی و حزب کارگر برای تشکیل دولت توافق میکردند. در دومی که کمتر از یک سال بعد برگزار شد و کمابیش عین همان نتیجه را به بار آورد، تمرکز بر روی قدرت اعیان برای ممانعت از لوایحی که مجلس عوام تصویب کرده بود، قرار گرفت. پس از آنکه اسکوییث تهدید کرد که اشراف لیبرال جدید را به سوی مجلس اعیان سرازیر خواهد کرد، «قانون پارلمان ۱۹۱۱» 43 به بار آمد که به مجلس اعیان اجازه میداد طی یک دوره پارلمانی، لایحهای را حداکثر سه بار رد کنند، اقدامی به ظاهر موقت که همچنان پس از یک قرن پابرجاست.
رای رسمی مردم به لیبرالها امکان داد جزییات سیستم بیمه ملی را که لوید جورج در بودجه مردم اعلام کرده بود، طرحریزی کنند. چنانکه دو بخش «قانون بیمه ملی ۱۹۱۱» به صراحت نشان میدهد، لایحه پیشنهادی در واقع برای دو طرح گوناگون بود. اولی که بر عهده خزانهداری بود، بیمه سلامت برای همه حقوقبگیران در سنین 16 تا 70 سال که درآمدی کمتر از ۱۶۰ پوند در سال داشتند را شامل میشد. به دنبالهروی از کار سایر کشورها، بیمه مبتنی بر پرداخت مالی از سه منبع بود، ۴ پنی در هفته از کارگران مرد و ۳ پنی از کارگران زن، ۳ پنی از کارفرمایانشان و ۲ پنی از دولت، که لوید جورج با همان حس و حال پوپولیستی به مردم میگفت «۹ پنی به ازای ۴ پنی». در برابر این ۴ پنی، کارگران بیمهشده مشمول مزایایی میشدند. میتوانستند تا 26 هفته درخواست دستمزد در زمان مرخصی استعلاجی کنند. همچنین نزد یکی از پزشکان مورد تایید دولت، درمان شوند که آن دکتر حق ویزیتی معین را به ازای خدماتش دریافت میکرد. مردان همچنین میتوانستند درخواست کمکهزینه زایمان کنند که هزینههای پرستاری که در هنگام زایمان بر بالین همسرشان حاضر میشد را پوشش میداد.
بخش دوم قانون بیمه ملی را «هیات کار» تدوین کرده بود؛ جایی که تعدادی از کارمندان دولتی اصلاحگر، از جمله ویلیام بوریج، به نخستوزیر جدید، وینستون چرچیل، ایدههایی داده بود که چگونه بیکاری را مهار کند. لایحه پیشنهادی چیزی بود که تا پیش از آن در جایی آزموده نشده بود، یعنی بیمه اجباری بیکاری برای کارگرانی که در صنایع و مشاغل آسیبپذیر کار میکنند؛ جاهایی مانند ساختوساز ساختمان یا کشتی که اشتغال میتواند با چیزهایی به سادگی وضعیت آبوهوا متوقف شود. مانند بخش اول قانون، بیمه بیکاری نیز مستلزم پرداختیهایی از جانب کارگران، کارفرمایانشان و دولت بود. همچنین این طرح توام با طرحهای تبادل نیروی کار عمل میکرد که آن هم ثمره فکری مشاوران چرچیل بود که این ایده را از آلمان گرفته بودند. طرح تبادل قرار بود به کارگران کمک کند تا با ارائه آخرین اطلاعات بهروز در مورد اینکه کجا باید دنبال اشتغال بود، کار پیدا کنند. اگر پیدا کردن کار میسر نمیشد، کارگران بیمهشده میتوانستند درخواست حقوق بیکاری به مبلغ ۷ شیلینگ در هفته، به مدت ۱۵ هفته در سال را کنند.
موسسات و افرادی که قبل از این هم چنین خدماتی میدادند، خیلی هم از پیشنهادات لیبرالها خوششان نیامد. در حالی که «انجمن درمانی بریتانیا» از بازداری تجارت آزاد و چشمانداز اجبار پزشکان به کار برای دولت مینالید، «انجمنهای دوستی» و شرکتهای خصوصی بیمه فکر میکردند که دولت میخواهد فرش را از زیر پای آنها بکشد و پشتشان را خالی کند. آنها میگفتند اگر موجودیتی به بزرگی دولت بریتانیا در کار بیمه وارد شود، پس احتمال دارد که همه افراد دیگر را از کار بیکار کند. لوید جورج که از این مخالفتها آگاه بود، در پی راهی بود که کمترین مانع ممکن را در مسیر داشته باشد. او با افراد در مشاغل درمانی مشورت کرد و موافقت کرد که در این طرح، هیچ پزشکی مجبور به درمان بیماران نشود. او همچنین خرید شرکتهای بیمه خصوصی را لحاظ کرد، اما تخمین هزینه آنکه چیزی حدود ۳۰ میلیون پوند بود، او را از این فکر منصرف کرد. شیوه مصالحه او این بود که از بیمهگذاران خصوصی دعوت کند تا طرحهای دولت را اجرا کنند. انجمنهای دوستی، اتحادیههای کارگری، بیمهگذاران خصوصی و شرکت پست مسئول رسیدگی روزانه به کار بیمه ملی بودند و حساب و کتاب افراد و کارفرمایانی که باید پرداختهایشان را با الصاق تمبر در دفاتر بیمه ثابت میکردند، نگه میداشتند.
اگرچه وقتی پای تصویب این لوایح در پارلمان به میان آمد، لیبرالها از نظر سیاسی هزینه دادند اما وعده جدیدی برای خودمختاری طلب میکردند. حزب کارگر خواسته بود به نمایندگان پارلمان حقوق پرداخت شود؛ موضوعی که برایشان در زمانی که مجلس اعیان تصمیم گرفته بود کمکهای مالی اتحادیههای کارگری به حزب غیرقانونی است، اهمیت بسیار داشت. اگرچه این تصمیات در بلندمدت عواقبی برای لیبرالها میداشت، طرح بیمه سلامتشان سرپا بود و به سرعت کار میکرد و کارگران اولین پرداختیهایشان را در ژوییه سال ۱۹۱۳ انجام دادند و مشمول دریافت مزایا از آغاز ژانویه سال بعد شدند. تاثیر این طرح چشمگیر بود، در حالی که ۲.۲۵ میلیون کارگر ناگهان بیمه بیکاری را در دستانشان یافتند، دسترسی به پزشک آشکار کرد که طبقات کارگر، تعداد بیشماری از امراض و بیماریها را هرگز گزارش نمیکردند. اما بازهم مانند طرح مستمری بازنشستگی، همه چیز برای مردم بریتانیا خوب و خوش نبود. شاید پوشش بیمه مثل گذشته منوط به نوع متغیرهای جغرافیایی نبود، یعنی زمانی که شاخصهایی مثل بزرگی اتحادیه کارگری که در صنعت آن محل فعالیت میکردند، نوع مزایای در دسترس اعضا را تعیین میکرد، اما هنوز حفرههایی مهیب بود که مردم باید پر میکردند. بیمه بیکاری عمدتا برای کارگران ماهر بود، بیمه سلامت فقط برای حقوقبگیران بود و آنها را هم برای تامین هزینههای پوشش همسر و فرزندان دست تنها میگذاشت و شامل هزینههای بیمارستان نیز نمیشد. همچنین خیلی هم با عقل جور درنمیآمد که فردی 70 ساله میتوانست در حالی که هرگز یک پنی به صندوق بازنشستگی پرداخت نکرده بود، درخواست مستمری کند، اما کارگران پیش از درخواست مزایایی با مدت محدود، باید سابقه پرداختی میداشتند.
تعجبی نداشت که این طرحها از دو سوی طیف سیاسی با مخالفتهایی چشمگیر مواجه شوند. برای کسانی که چپتر از لیبرالها بودند، با توجه به این واقعیت که به جای اینکه مخارج مزایا از محل مالیات عمومی تامین شود، بیمهها مشارکتی بودند و به عنوان حق در اختیار کارگران قرار نمیگرفتند، این طرحها حتی به اندازه کافی هم شبیه آنچه آنها میخواستند نبود. برای دستراستیهای لیبرالها، با وجود اینکه طرحها بیشتر شبیه خودیاری اجباری بود تا جمعگرایی مبتنی بر عواطف، مفسران باز هم مثل همیشه ناراضی بودند. توریها با تکیه بر استعاراتی در مورد کاغذبازی و کسبوکار که بخش جداییناپذیر سیاست بریتانیا در قرن بیستم میشد، شکایت میکردند که بیمه ملی مانع بوروکراتیک نامعقولی است. آنها میگفتند قابلقبول نیست افرادی که کارگر خانگی به خدمت میگیرند، ناگهان مجبور شوند آنها را بیمه کنند. اما اگر این منتقدان دلخوشی از خریدن تمبر بیمه برای خدمه خانه خود نداشتند، از سایر وقایع کمتر مورد توجه که امثال بئاتریس وب برایشان هلهله میکردند، حسابی از کوره در رفتند.
پی نوشت
1 . David Lloyd George
آخرین نخستوزیر لیبرال بریتانیا از سال ۱۹۱۶ تا سال ۱۹۲۲
2 . Viscount Palmerston
هنری جان تمپل، سومین ویکنت پالمرستون (۱۷۸۴-۱۸۶۵) که در میانه قرن نوزدهم دوبار به مقام نخستوزیری رسید. در سال ۱۸۰۷ به عنوان عضو توری به نمایندگی پارلمان رسید، ویگها را شکست داد و اولین نخستوزیر حزب تازهتاسیس لیبرال در سال ۱۸۵۹ شد.
3 . William Gladstone
سیاستمدار لیبرال که در چهار دوره از سالهای ۱۸۶۸ تا ۱۸۹۴ به نخستوزیری رسید. محبوبیت او در میان طبقه کارگر باعث شد به او لقب «ویلیام مردم» بدهند. بنجامین دیزراییلی او را «تنها اشتباه خدا» میدانست.
4 . Benjamin Disraeli
سیاستمدار محافظهکار که دوبار به مقام نخستوزیری رسید، بار اول برای مدتی کپتاه در سال ۱۹۶۸ و بار دوم از سالهای ۱۸۷۴ تا ۱۸۸۰ او در تاسیس حزب محافظهکار امروزین نقشی اساسی داشت.
5 . The Man versus the State
6 . Samuel Smiles (1812-1904)
نویسنده اسکاتلندی که در ابتدا از پیروان جنبش چارتیستها بود اما بعدها رویکرد خود را تغییر داد و در کتاب خودیاری به این نتیجه رسید که فقر بیشتر ناشی از عادات غیرمسئولانه فقراست. این کتاب را «انجیل لیبرالیسم میانه عصر ویکتوریا» خواندهاند.
7 . Chartist Movement
جنبشی از طبقه کارگر که در سال ۱۸۳۶ شکل گرفت و تا سال ۱۸۵۷ پابرجا بود. هدف چارتیستها، احقاق حقوق سیاسی طبقه کارگر و اصلاحات پارلمانی بود و نام این گروه از «منشور مردم» (The People’s Charter) میآمد؛ منشوری که شش هدف اصلی آنان را دربر میگرفت.
8 . The Levellers
جنبش سیاسی دموکراتیک و جمهوریخواه در دوران جنگ داخلی انگلستان (۱۶۴۲-۱۶۵۱) که معتقد به حکومت مجلس عوام و حذف شاه و اعیان، حق رای گسترده، برابری در مقابل قانون، حذف انحصار در تجارت و تساهل مذهبی بودند. از آنجایی که (level) به معنای تراز کردن نیز است، این نام از سوی مخالفان به این تعبیر استفاده میشد که این جنبش میخواهد زمینهای کشور را میان مردم تراز و برابر کند. مساواتطلبان برنامهای اقتصادی به نفع خردهزمینداران ارائه دادند، اما به مالکیت اشتراکی معتقد نبودند.
9 . The Diggers
گروهی از کمونیستهای معتقد به اصلاحات ارضی در (۱۶۴۹-۱۶۵۰) که معتقد به مالکیت اشتراکی زمین بودند و خود را مساواتطلبان واقعی میخواندند. آنها میگفتند که جنگ داخلی در برابر شاه و زمیندارهای بزرگ بود و حالا که شاه چارلز اول اعدام شده، زمینها باید به فقرا برسند. دولت «الیور کرامول» این عقاید را برنمیتابید و در آزار حفاران، بسیار کوشید و در نهایت گروه آنان از هم پاشید. نام حفاران از تلاش آنان برای زراعت در زمینهای اشتراکی میآید و سوسیالیسم دهقانی وامدار آنان است.
10 . Pierre-Joseph Proudhon (1809-1865 )
فیلسوف، روزنامهنگار، سوسیالیست لیبرتارین فرانسوی که نظریه او بعدها بنیان نظریه آنارشیسم باکونین شد. نظریات او در گروههای مختلفی از جمله پوپولیستهای روسی، ناسیونالیستهای ایتالیایی رادیکال در دهه ۱۸۶۰، فدرالیستهای اسپانیایی، جنبش سندیکالیستی فرانسه، ایتالیا و اسپانیا و رادیکالیستهای کارگری فرانسه موثر بوده است.
11 . Harriet Taylor
12 . Proto-Feminist
منظور افرادی است که پیش از شکلگیری جنبش فمینیسم، آرمانهای مشابهی با این جنبش داشتند و زمینه شکلگیری آن را فراهم کردهاند.
13 . Leonard Hobhouse
جامعهشناس و نظریهپرداز سیاسی لیبرال که نقشی اصلی در پذیرش جامعهشناسی به عنوان رشتهای دانشگاهی در بریتانیا نیز داشت و صاحب اولین کرسی جامعهشناسی در دانشگاه لندن شد. در کتاب لیبرالیسم او توضیح میدهد که ثروت، ناشی از ترکیب تلاش افراد و سازمان اجتماعی است و دولت موظف است در جهت خیرجمعی، دست به بازتوزیع آن بخشی از ثروت بزند که از سازمان اجتماعی ناشی میشود. او همچنین میان مالکیت برای استفاده و مالکیت برای حفظ قدرت تمایز قائل میشود و نظام حقوق را ملزم به حمایت از دومی نمیداند. بر مبنای این نظریات، او سیستم مالیات دولت لیبرال را تشریح میکند.
14 . Thomas Hill Green
فیلسوف سیاسی که از طریق تدریس، تاثیری عمیق در انگلستان اواخر قرن نوزدهم نهاد. او نهاد دانشگاه را به وقایع سیاسی و عملی پیوند زد و بر اقدامات ایجابی دولت در برابر حقوق سلبی افراد تاکید داشت.
15 . Herbert Asquith
سیاستمدار لیبرال که در سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۶ نخستوزیر بریتانیا بود.
16 . Principles of Political Obligation
17 . Eleanor Marx ( 1855-1898)
کوچکترین دختر کارل مارکس که فعال سیاسی سوسیالیست و مترجم ادبی بود. او ابتدا به «فدراسیون سوسیال دموکرات» پیوست، اما بعد از آن جدا شد و عضو «لیگ سوسیالیست» شد که ویلیام موریس نیز از اعضای آن بود و برای ماهنامه این لیگ ستون ثابتی مینوشت.
18 . William Morris ( 1834-1896)
طراح پارچه، شاعر، مترجم و فعال سیاسی سوسیالیست که با جنبش هنرها و صنایع دستی شناخته میشود، جنبشی بینالمللی که در حمایت از اصلاحات اقتصادی و اجتماعی در هنر و ضدیت با صنعتی شدن آن شکل گرفت.
19 . Keir Hardie ( 1856-1915)
از اعضای موسس حزب کارگر و از اعضای اتحادیههای کارگری در اسکاتلند که از سن 10 سالگی در معادن زغالسنگ به کارگری پرداخته بود.
20 . C. P. Scott( 1846-1932)
روزنامهنگار، ناشر و نماینده لیبرال پارلمان. از سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۹۲۹ سردبیر منچستر گاردین بود و از سال ۱۹۰۷ تا زمان مرگ مالک این روزنامه بود که امروز به نام «گاردین» منتشر میشود.
21 . Laissez-faire
واژهای فرانسوی به معنای «بگذار بکنند» که اصل اساسی آن کمترین مداخله دولت در اقتصاد است. دکترین لسهفر، نقشی اساسی در تفکرات لیبرالیستی قرن نوزدهم داشت.
22 . The Rainbow Circle
23 . J. A. Hobson (1858-1940)
اقتصاددان و جامعهشناس مشهور در زمینه نوشتههایش در مورد امپریالیسم که بر لنین تاثیرگذار بود.
24 . William Clarke (1852-1901)
فعال سوسیالیست فابیان که تاریخچهای از این انجمن نیز نوشته است.
25 . William Pember Reeves(1857-1932)
سیاستمدار سوسیالیست نیوزیلندی که در سال ۱۸۹۶ به لندن آمد و با روشنفکران چپگرای بریتانیا مانند جورج برنارد شاو و سیدنی و بئاتریس وب طرح دوستی ریخت. او از سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۹ رییس مدرسه اقتصاد لندن بود.
26 . Herbert Samuel (1870-1963 )
سیاستمدار لیبرال که رهبر حزب لیبرال از سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۵ بود.
27 . Noel Buxton (1869-1948)
وزیر کشاورزی و ماهیگیری دولت لیبرال رمزی مکدونالد در سال ۱۹۲۴ و همچنین از سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۰ او بعدها عضو حزب کارگر شد.
28 . Ramsay MacDonald(1866-1937)
اولین نخستوزیر بریتانیا از حزب کارگر در سال ۱۹۲۴ و سپس از سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۱. او به همراه کییر هاردی و آرتور هندرسون، سه عضو موسس حزب کارگر بودند. اما، بعدها حزب او را خائن به آرمانهایش دانست و طرد کرد.
29 . Lib-Lab’ System ا
ز ترکیب سرواژههای «لیبرال» و «Labour» به معنای کارگر.
30 . War Office
وزارت مسئولیت اداره ارتش بریتانیا از سالهای ۱۸۵۷ تا ۱۹۶۴ که در این سال مسئولیتهای آن به وزارت دفاع تفویض شد.
31 . The Labour Movement
32 . R. B. Haldane (1856-1928)
وکیل فیلسوف وسیاستمدار امپریالیست لیبرال و بعدها عضو حزب کارگر.
33 . J. M. Robertson (1856-1933)
نماینده لیبرال پارلمان، روزنامهنگار و نویسنده و مدافع تجارت آزاد.
34 . Florence Edgar
35 . Joseph Chamberlain (1836-1914)
سیاستمداری که ابتدا لیبرالی دوآتشه بود، پس از مخالفت با خودمختاری ایرلند، به لیبرالهای اتحادگرا پیوست و در نهایت به محافظهکاری امپریالیست تبدیل شد. او یکی از مهمترین سیاستمداران بریتانیاست که هرگز به نخستوزیری نرسید.
36 . Henry Campbell-Bannerman (1836-1908 )
سیاستمدار حزب لیبرال که از سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ به نخستوزیری رسید و از سالهای ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۸، رهبر حزب لیبرال بود.
37 . Naval Defence Act of 1889
38 . Charles Masterman ،
سیاستمدار رادیکال لیبرال و همکار اصلی دیوید لوید جورج و وینستون چرچیل در طراحی پروژههای رفاهی دولت لیبرال.
39 - جمعیت اقتصادی غیرفعال، گروهی از افرادند که اگرچه بیکارند، اما در جستوجوی کار نیز نیستند، بنابراین در شمول نیروی کار به شمار نمیروند.
40 . The Northcote–Trevelyan Report of 1854
گزارشی در مورد عملکرد دستگاههای دولتی در بریتانیا.
41 . Leo Chiozza Money ( 1870-1944)
اقتصاددان متولد ایتالیا که در بریتانیا به عنوان سیاستمدار، روزنامهنگار و نویسنده به شهرت رسید و بعدها در دوران جنگ جهانی اول به مقام وزارت نیز رسید.
42 - در سیستم قدیم پولی بریتانیا، هر پوند معادل ۲۰ شیلینگ و ۲۴۰ پنی بود، یعنی هر شیلینگ خود برابر با ۱۲ پنی بوده است. برای درک بهتر سیستم مالیاتی لوید جورج، باید گفت مالیات، برای درآمدهای زیر ۲ هزار پوند در سال، ۳.۷۵ درصد و برای درآمدهای بین ۲ هزار تا ۳ هزار پوند در سال برابر با ۵ درصد بود. درآمدهای ۵ هزار پوند و بالاتر باید ۲.۵ درصد اضافه
(۶ پنی در هر پوند) برای اضافه بر ۳ هزار پوند پرداخت میکردند. شیوه بیان کتاب، به شیوه قدیمی است که بیان درصد رواج نداشته است.
43 . The Parliament Act of 1911

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 0
نان برای همه: خاستگاه دولت رفاه
آنچه در ادامه میخوانید فصل دوم کتاب «نان برای همه: خاستگاه دولت رفاه» نوشته «کریس رنویک» است. مقدمه و فصل اول این کتاب در دو شماره گذشته ماهنامه قلمرو رفاه منتشر شده بود. این کتاب به تاریخچه شکلگیری و خاستگاه دولت رفاه در بریتانیا میپردازد
نویسنده : کریس رنویک
مترجم : سحر کریمی
برخلاف آن کمیسیون فقرایی که در اوایل دهه ۱۸۳۰، «ادوین چدویک» در آن کار میکرد، کمیسیون قوانین فقرا و امداد تنگدستی که گزارشش در سال ۱۹۰۹ منتشر شد، در بدو امر تاثیر کمی بر دولت یا موسسات عمومی داشت. اما احکام دوگانه سال ۱۹۰۹ که به انتشار دو گزارش منجر شد (یکی وفادار به ایده خودیاری و همت فردی و دیگری که میگفت زمان آن است که دولت دخالت گستردهای در زندگی اجتماعی کند)، شاخصی برای رویکرد در حال دگرگونی به فقر در اوایل قرن بیستم بود. دولت لیبرال هم که در سال ۱۹۰۶ با اکثریتی تاریخی برای اولینبار پس از بیش از یک دهه در انتخابات برنده شده بود، خاصه بر این امر صحه گذاشت و به جای اینکه منتظر بنشیند تا کمیسیون سلطنتی گزارش دهد، به کار روی تعدادی طرح نوآورانه ادامه داد، از جمله مستمری سالمندان و بیمه اجتماعی برای بیماران و مالیاتهایی جدید برای ثروتمندان وضع کرد تا هزینه این طرحها را فراهم کند. دولت حتی عملا مجلس اعیان را که یکی از نهادهای اصلاحنشدهای بود که همچنان کفه سیاست را به نفع توریها سنگین میکردند، تهدید کرد که برای بردن این لایحهها به پارلمان، با آنها میجنگد. طرحهای لیبرالها با آنچه «بئاتریس وب» و همپیمانانش در گزارش اقلیت خواسته بودند، خیلی فاصله داشت، اما از ایدههایی که لیبرالها (و اسلاف رادیکال و ویگ آنها) در بیشتر صد سال گذشته پشتیبانی میکردند نیز بسیار تخطی کرده بود.
برنامه اجتماعی جدید لیبرالها، بسیار وامدار دگردیسی لیبرالیسم بریتانیایی در طول قرن نوزدهم بود. تا دهه ۱۸۸۰، نسل جدیدی از متفکران به این نتیجه رسیده بودند که برای دستیابی به هدف دیرین اصلاحات، یعنی رسیدن به جامعهای متشکل از افراد مستقل و خوشفکر، دولت باید حسابی مایه بگذارد. سنت فکری سیاسی که با نام لیبرالیسم شناخته میشد و آفریننده قانون جدید فقرا بود که بر اهمیت حداقل کمک ممکن به مفلسان، در حدی که از گرسنگی نمیرند، تاکید میکرد،تا آنجا پیش رفت که به نیرویی در پس اشکالی چشمگیر از مداخله دولتی تبدیل شد که برای دورههای پیشین، کاملا غیرقابل پذیرش بود. پراگماتیسم کار خودش را کرده بود. سیاستمدارانی مانند «دیوید لوید جورج»1 که به عنوان سیاستمدار مسلط بر حزب لیبرال در اوایل قرن بیستم شناخته میشد، چنانکه «چدویک» پیش از آنان دریافته بود، فهمیدند که اگر در مورد برخی مشکلات پا پیش بگذارند، شاید بهتر از آن باشد که دست روی دست بگذارند و در بعضی موارد خرجش نیز کمتر خواهد بود. اما ظهور تفکرات جدید نیز موثر بود. صنعتی شدن و ظهور سرمایهداری، بریتانیا را کاملا دگرگون کرده بود. با وجود سوسیالیستها و حزب کارگر در حال تکوین که مدعی بودند راهحل مشکلاتی که این پیشرفتها به همراه آورده را میدانند، لیبرالها مجبور بودند در معنای عملی ایدههایی مانند آزادی، استقلال و مسئولیت، تجدیدنظر کنند.
پیمانخانه «لیچفیلد» در سال ۱۸۳۵، یعنی زمانی که ویگها، رادیکالها و حزب ریپیل ایرلند توافق کردند تا در برابر توریها در پارلمان با هم همکاری کنند، سازمانی که ما امروزه به عنوان حزبی سیاسی میشناسیم ایجاد نکرد. هیچ دفتر مرکزی، نشان یا ادبیات مبارزاتی در کار نبود؛ هرچند چهل سال بعد، حزب لیبرال به عنوان اپوزیسیون اصلی توریها جا افتاد. اینکه تاریخ دقیق روی کار آمدن حزب لیبرال چه زمانی بود، محل بحث است. بسیاری از تاریخدانان میگویند در سال ۱۸۵۹، زمانی که «ویکنت پالمرستون»2 نمایندگان پارلمان را در یکی از کلوبهای اجتماعی لندن جمع و آنان را ترغیب کرد تا تحت رهبری او متحد شوند، این تاریخ بیش از سایر تاریخهای ذکر شده، مناسب به نظر میرسد. حامیان توری سر «رابرت پیل» که از تجارت آزاد در برابر منافع زمینداران حمایت کرد، به ویگها و رادیکالهایی پیوستند که رابطهشان در اوایل قرن نوزدهم، سیاست اصلاحطلبانه را معنا بخشیده بود. سیستمی دوحزبی شکل گرفت که یک طرف آن «ویلیام گلدستون»3 لیبرال و یکی از توریهای سابق طرفدار پیل بود و در طرف دیگر، «بنجامین دیزراییلی»4 توری که در صحن مجلس عوام، در طی یکی از مشهورترین و نامدارترین دورانهای سیاست اعلای عصر ویکتوریا، مشغول بحث و جدل بودند.
حزب لیبرال متعهد به ادامه برنامه اصلاحات قانون اساسی و اجتماعی بود که در نیمه نخست قرن نوزدهم پدیدار شده بود. در حالی که تجارت آزاد، از جمله برچیدن گمرکاتی که مانع کسبوکار میدانستند، رویکرد مورد توافق حزب در امور اقتصادی بود، قوانینی برای آزادیهای بیشتر پیروان مذاهب غیرانگلیکان، مانند حق ورود به دانشگاههای آکسفورد و کمبریج که تا پیش از آن مختص پیروان کلیسای انگلستان بود، وضع و اصلاحاتی در نظام قضایی، ارتش و خدمات دولتی ایجاد کردند. در همین حال، وارثان سنت رادیکال، به تکاپو برای دگرگونیهای اساسیتر مانند اصلاحات ارضی ادامه دادند و دست طبقه نخبه را از کنترل مطلق مالکیت زمین کوتاه کردند.
مجادله در مورد این مسائل در صفحات نشریاتی چون «ادینبرا ریویو» و «وستمینستر ریویو» شدت داشت و در کلوبهای دارای اعضای خاص و در انجمنهای ادبی و فلسفی که در شهرها و شهرستانها پیدا شده بودند مورد بحث قرار میگرفت. همچنین در شهرها و شهرستانهایی که به خاطر انقلاب صنعتی و تجارت آزاد رونق گرفته بودند. طرز فکر جامعی که غالبا «لیبرالیسم کلاسیک» خوانده میشد و ریشه در آرمانهای آزادی بیان، دخالت محدود دولت در مسائل مرتبط با وجدان فردی (بخصوص مذهب) و تجارت آزاد داشت، در این محیط پروبال گرفت. برای افرادی چون «هربرت اسپنسر» (۱۸۲۰-۱۹۰۳) که کارش را به عنوان ویراستار در «اکونومیست» آغاز کرد؛ مجلهای که در سال ۱۸۴۳ در کارزار حمایت از تجارت آزاد تاسیس شد بریتانیای قرن نوزدهم به مرحلهای بیسابقه در توسعه اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دست یافته بود. اسپنسر، همانطور که در کتابهایی مانند «انسان در برابر دولت 5» (۱۸۸۴) توضیح داد، باور داشت از بین بردن امتیازات مستقر، خصوصا امتیازات طبقه اشراف و کاستن از وزن دولت، به افراد آزادی میدهد تا قابلیت بالقوه درونی خود را دریابند و در این فرایند بریتانیا را ثروتمندتر سازند. در فرهنگ عامه، امثال «ساموئل اسمایلز»6، نویسنده کتابهای «خودیاری» (۱۸۵۹) و «شخصیت» (۱۸۷۱)، فضایل قناعت و سختکوشی را که ثمره ناگزیر این وفاق نوباب پنداشته میشدند، میستودند.
با این حال، مساله سیاسی عمده در میانه قرن نوزدهم، اصلاحات انتخاباتی بود. پس از «قانون اصلاحات بزرگ ۱۸۳۲» که تعداد رایدهندگان را به وسیله پایین آوردن آستانه شرط مالکیت، دوبرابر کرد و حوزههای فاسد را از میان برداشت، جنبش «چارتیستها»7 مطالبه حق رای همگانی برای تمامی مردان و انتخابات با آرای محرمانه را مطرح کرد. اگرچه در دهه ۱۸۴۰، چارتیستها از تک و تا افتادند و نتوانستند در زمانهای که انقلابها داشتند شهرهای مهم اروپا در سال ۱۹۴۸ را درمینوردیدند و انگار هشدار میدادند که عاقبت عدم ثبات سیاسی چیست، به اهداف اصلیشان برسند، اما توانستند مساله حق رای را در دستور کار حفظ کنند. در مرکز بحث، سوال اصلی این بود که مشارکت در روند سیاسی به چه معناست؟ آیا حقی است که همگان باید داشته باشند یا چیزی است که با شرایطی خاص اعطا میشود؟
این سوالات اهمیت داشتند، چون قلب فرضیات بسیاری از لیبرالها در مورد رابطه توسعه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را نشانه میرفتند. با وجود حرکت به سمت تجارت آزاد که سیاست رسمی اقتصادی حکومت بریتانیا بود، نشانههای اندکی در دست بود که آنچه ما امروز دموکراسی میشماریم نیز در پی آن آمده باشد. آشکارتر از همه اینکه حتی در میان رادیکالها و اصلاحگران هم تعداد کمی به این فکر بودند که زنان نیز باید رای بدهند، یعنی نیمی از جمعیت، از روند سیاسی کنار گذاشته شده بودند. در میان مردان هم مشارکت سیاسی چندان زیاد نبود. با وجود تمامی نگرانی توریها درباره پیامدهای افزایش رایدهندگان برای ثبات دولت و منافع اقتصادی آنان، از هر هفت مرد، همچنان شش نفرشان تا میانه قرن نوزدهم نمیتوانستند رای دهند. حتی با وجود «قانون اصلاحات دوم ۱۸۶۷» هم که حق رای را گستردهتر کرد، تا اواسط دهه ۱۸۸۰ طول کشید که بیش از نیمی از مردان بزرگسال کشور حق رای به دست بیاورند. شرط مالکیت تا اوایل قرن بیستم پابرجا بود و مانعی برای مشارکت توده، اما حامیانش آن را نشانهای میدانستند که رایدهندگان نهفقط در جامعه سهمی دارند، بلکه گواهی قدرتمند بر آن نوع شخصیتی میدیدند که توانایی اکتساب و سپس نگهداری آن سهم را نیز دارد.
به هرحال، توریها تنها مخالفان لیبرالها نبودند. سازمانهای تعاونی و کارگری که در واکنش به چالشهایی که در جامعه سرمایهداری و صنعتی با آن مواجه بودند، در جوامع کارگری گسترش یافته بودند، زمینی بارور برای مجموعهای از ایدههای سیاسی که با نام «سوسیالیسم» شناخته خواهند شد، فراهم کردند. سوسیالیسم هم مانند اصلاحطلبی، شاخههایی گوناگون داشت. برخی متفکران، متاثر از سنتهای بومی رادیکال که به دوران مساواتطلبان 8 و حفاران 9 در میانه قرن هفدهم و جنگ داخلی انگلستان بازمیگشت و البته متاثر از متفکران قارهای مانند «کارل مارکس» و سیاستمدار فرانسوی «پیر ژوزف پرودون»10، باور داشتند مالکیت دزدی و اقدام انقلابی برای وادار به تغییر اجتماعی ناگزیر است. اگرچه طرف دیگر بسیار محبوبتر، جنبشی سوسیالیستی بود که همچنان به پارلمان و دموکراسی به عنوان ابزارهایی برای دستیابی به بدهوبستانی منصفانهتر برای همه بخصوص برای آنان که از اقشار پایین جامعه بودند، باور داشتند. آنها معتقد بودند امکان وجود کمبود کالاهای اساسی و دورههای بیکاری گسترده در اقتصادی که ظاهرا قابلیت تولید این همه ثروت را دارد، نشانهای است که یک جای کار غلط است. آنها فکر میکردند نیازهای اجتماعی و نهفقط فردی، باید در تصمیمگیریهای اقتصادی و اجتماعی لحاظ شوند. بسیاری از لیبرالها که با هر چیزی که به نظر میرسید مانعی در برابر تجارت آزاد باشد، مخالفت و به راحتی این مطالبات را رد میکردند، خصوصا سوسیالیستها که در دهههای میانی قرن نوزدهم، نمایندهای در پارلمان نداشتند.
اما اینطور هم نبود که در برابر انتقادات گوش شنوایی در میان لیبرالها پیدا نشود یا فکر کنند لیبرالیسم میتواند همه را بیدردسر نادیده بگیرد. جان استوارت میل (۱۸۰۶-۱۸۷۳)، پسر فیلسوف سیاسی اسکاتلندی، «جیمز میل» که نامدارترین شاگرد «جرمی بنتام» بود، یکی از همین افراد بود. جیمز تصمیم گرفته بود که دوران کودکی پسرش را تبدیل به تجربهای در مکتب فایدهگرایی کند، بنابراین مسئولیت آموزش او را خود برعهده گرفت. جان شروع به آموختن زبان یونانی در سن 4 سالگی و لاتین در 8 سالگی کرد و تا 12 سالگی در متون کلاسیک، خصوصا کارهای دوست نزدیک پدرش، «دیوید ریکاردو»، خبره بود. میل کودکی نابغه بود، اما گستره شگفتانگیز دانش او به بهایی گزاف به دست آمد. او همیشه در تلاش بود که آن ماشین فایدهگرا، محاسبهگر و منطقی باشد که تربیتاش میخواست بیافریند. اما در چیزهایی که پدرش اجازه داده بود بخواند، یاوری نمییافت بنابراین در سن 20 سالگی دچار فروپاشی روانی شد.
پس از دوران بهبودیاش که یک سال به طول انجامید، میل مسیر حرفهای طولانی و پرباری در پیش داشت و جستوجو برای گسترش افقهای فکریاش را آغاز کرد. همانطور که در کتاب «فایدهگرایی» (۱۸۶۳) توضیح میدهد، او فکر نمیکرد باید از فلسفه پدرش دست کشیده شودو فقط دستکاریهایی مهم ضرورت داشتند. بنتامیها وقتی پای شادمانی در میان بود، معمولا همه جهان را به یک چشم میدیدند و مقادیر کمی را به همه چیز نسبت میدادند. میل میگفت این رویکرد فوقالعاده دموکراتیک است، اما بازتابدهنده تجربه واقعی انسانی نیست که در آن چیزهایی مانند هنر و ادبیات، اثر کاملا بیشتر و طولانی مدتتری بر شادمانی انسان دارند تا سایر فعالیتهای پیشپاافتاده. البته چنانکه در کتاب «در باب آزادی» (۱۸۵۹) که مشهورترین اثر اوست، توضیح داد، او باور داشت محدود کردن آزادی فردی اگر موجب ضرر دیگران شود، میتواند موجه باشد.
اقتصاد سیاسی میل نیز چنانکه در کتاب بسیار پرمخاطب او «اصول اقتصاد سیاسی» (۱۸۴۸) نشان داده شده، در همین مسیر اصلاحگرانه بود. این کتاب به سرعت به چاپ هشتم رسید و به غایت بیانگر تاثیر «هریت تیلور»11، سمپات سوسیالیست و پیشافمینیستی 12 بود که میگویند به مدت 20 سال با میل، رابطهای نامشروع داشت. میل با تقسیم تولید و توزیع ثروت به دو مبحث مجزا، راهش را از اقتصاد ریکاردویی که آموخته بود جدا کرد و میان آنچه بعدتر با نام اقتصاد «اثباتی» و «هنجاری» یا قوانین اقتصاد و هنر حکمرانی اقتصاد شناخته شد، تمایز قائل شد. آنطور که میل به خوانندگانش توضیح میدهد، او باور داشت که «برخلاف قوانین تولید، قوانین توزیع تا حدی نهادهایی بر ساخته انسان هستند، چون شیوهای که ثروت در هر جامعه مفروض توزیع میشود، بستگی به قوانین و مصارفی دارد که آن ثروت در آنجا کسب شده است.» به همین دلیل، اگرچه او فکر نمیکرد که دولتها میتوانند «سرخود تعیین کنند که این نهادها چگونه باید عمل کنند»، اما معتقد بود وقتی پای مسائلی همچون اینکه چه کسی فقیر و چه کسی غنی است یا فاصله میان این دو گروه چقدر است در میان باشد تا حد زیادی حق انتخاب وجود دارد. در واقع او میگفت که کاملا ممکن است در بحث بازار آزاد و تجارت بینالمللی طرفدار ریکاردو باشید و از برخی ایدههای خاص سوسیالیستی مثل چانهزنی برای قدرت گرفتن اتحادیههای کارگری و وضع مالیات بر ارث که بیشتر لیبرالها مخالفشان بودند، حمایت کنید.
میل خود را طرفدار «لیبرالیسم پیشرفته» میخواند، یعنی مرحلهای که در آن دولت حق مداخله در بازار و ارائه خدمات برای تامین آزادیهای لیبرال افرادی را که در غیر این صورت هیچ شانسی برای کسب آنها ندارند، دارد. چالش او این بود که منتقدانش را مجاب کند که این دیدگاه میتواند همان جامعهای را به ارمغان بیاورد که لیبرالها به آن چشم دوخته بودند. مانند «آدام اسمیت» در دوران پیش، او نیز باور داشت که آموزش، مثالی روشن از آن نوع چیزهایی است که دولتها باید دغدغه ارائه آن به شهروندانشان را داشته باشند. میل تا حدی به دلایل فایدهگرایانه اینطور فکر میکرد: هزینه هنگفتی که حاکمیت برای جمعیت جاهل باید بپردازد، بسیار بیشتر از هزینه پیشینی آموزش آنهاست. با این وجود، او همچنین فکر میکرد دولت باید خدمات آموزش ارائه دهد، چون ابزاری مهم در شکلگیری آن نوع افراد متکی به خود است که جامعه لیبرال به آنها وابسته است. البته مساله بسیاری از لیبرالها این بود که آموزش، خشت اولی بود که انگار داشت کج بنا میشد. اگر میشد آموزش را توجیه کرد و سایرین از این فکر استقبال میکردند که دولت باید جدا در حوزههایی مانند سلامت عمومی دستاندرکار باشد، چه چیز دیگری ممکن بود به فکر دولتها خطور کند که برعهده آنهاست؟ نسل جدیدی از لیبرالها پاسخ به این سوالات را در آستین داشتند و این پاسخها هم خیلی از پاسخهایی که اسلافشان در کمتر از یک قرن پیش داده بودند، متفاوت بود.
لیبرالهایی که در دهه ۱۸۸۰ جوانی خود را سپری میکردند، به دنیایی وارد شدند کاملا متفاوت با آنچه ویگها که دوران اصلاحات را کمتر از یک قرن پیش آغاز کرده و در آن زندگی میکردند. دولت دوم «ویلیام گلدستون»، قانون اصلاحات سومی را تصویب کرد و به بیشتر مردان بزرگسال حق رای داد. صنعتی شدن، حجم انبوهی از ثروت آفرید و زندگی کاری و چشمانداز مردم عادی را تغییر داده بود. در حیطه علم و تفکر، کتاب «اصل انواع» چارلز داروین در همان سال انتشار «در باب آزادی»، منتشر شد و در درک مردم از خودشان و عالم طبیعت انقلابی برپا کرد اما واقعیتهای جدید باید هر نوع خوشبینی به اصلاحات بیشتر را تعدیل میکردند. در حالی که دوران استیلای ویگها در میانه قرن گذشته بود و کلید ساختمان شماره ۱۰ خیابان داونینگ، مرتب بین نخستوزیرهای لیبرال و توری دست به دست میشد، وضعیت اقتصادی به دوران سختی وارد شده بود. «رونق بزرگ عصر ویکتوریا» در اوایل دهه ۱۸۷۰، در حالی که رقبای خارجی مانند آلمان و ایالات متحده آمریکا به مرتبه بریتانیا رسیده بودند و از سهم او از تجارت جهانی میخوردند، به پایان رسید. به پیروی از میل، نسلی جدید از لیبرالها مصمم بودند که ایدههای اسلافشان را شکل و قالبی جدید بخشند تا در این جهان جدید که زیاد قابل اتکا هم نبود، بگنجند.
احتمالا قویترین نشانه تفاوتهای لیبرالیسم کلاسیک و جدید، فلسفههایی است که با آنها پیوند داشتند. تا اواخر قرن نوزدهم، محاسبه بیشترین میزان شادمانی برای بیشترین تعداد افراد، حتی به شیوههای بازآفریده میل، دیگر آن جاذبه گذشته را نداشت. در واقع، از نظر «لئونارد هابهاوس»13 ۱۸۶۴-۱۹۲۹) )که در دانشگاه آکسفورد درس خوانده بود و بعد هم در همانجا، در اواخر دهه ۱۸۸۰ فلسفه تدریس میکرد، فایدهگرایی به طرز شرمآوری تاریخگذشته بود. هابهاوس، مردی بلندقامت، با موهایی آشفته که در میان دوستانش، مهربانانه به خاطر شلختگیهای فراموشکارانه گاهبهگاهش شناخته میشد، بینش لیبرالیسم را به عنوان پروژهای به سوی مدرنسازی پذیرفته بود. هرچند، او باور داشت آینده مدرنیزاسیون لیبرال، ایدهآلیسم است، یعنی مکتب فکریای که معمولا در پیوند با فلاسفه قارهای، بخصوص آلمانیهایی مانند «امانوئل کانت» و «هگل» شناخته میشود. ایدهآلیسم، بسیار با آن نوع تجربهگرایی سرسختانهای که گمان میرفت متفکران بریتانیایی ارج مینهند، فاصله داشت، اما طرز تفکر افرادی چون هابهاوس را درباره جهان پیرامونشان تغییر داد و در این فرایند، ردی ماندگار بر سیاست باقی گذاشت.
ایدهآلیست شاخص بریتانیا، «توماس هیل گرین»14 ۱۸۳۶-۱۸۸۲)) ،از اهالی یورکشایر بود. گرین که در خانوادهای وابسته به کلیسا متولد شده بود (پدرش کشیش روستای برکین بود)، فردی ساکت بود که سخن گفتن در جمع معذبش میکرد. اغلب لباسهای خاکستری و سیاه میپوشید، مشروبات الکلی نمینوشید و چهرهاش تقریبا همیشه خسته نشان میداد. در اولین نگاه، به نظر نمیآمد که چهرهای الهامبخش باشد، اما در سالهای پس از مرگ نابهنگامش ناشی از عفونت خونی در سن 45 سالگی، به عنوان یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین متفکران نسل خودش مورد تکریم قرار گرفت و این امر تا حد زیادی مدیون موجی از شاگردان سابق او، از جمله «هربرت اسکویث»15، نخستوزیر لیبرال و «آرنولد توینبی»، اقتصاددان سیاسی و اصلاحگر اجتماعی بود که بر زندگی مردم تاثیری بهیادماندنی گذاشتند. این شاگردان، با علاقه از شخصیت گرین میگفتند و او را میستودند که شعلهای در آنها برافروخته که تا عمر دارند، خاموش نخواهد شد.
گرین، درباره موضوعات معمول فلسفی، خصوصا اخلاق و متافیزیک درس میداد و مینوشت، اما شیوهای کاملا متفاوت از همعصرانش داشت که سنت تجربهگرایی بهجامانده از «جان لاک» در قرن هفدهم را ادامه میدادند. تجربهگرایان میگفتند انسان لوحی سفید است و ما با تجربه کردن، جهان را میآموزیم. هرچند که این فرایند مسالهساز بود، مثلا حسها میتوانند به راحتی فریب داده شوند، تجربهگرایان باور داشتند که اگر از شیوههای درست مشاهده استفاده شود، میتوان به راحتی بر این مسائل غلبه کرد. در هرحال، گرین تمامی این اعتقادات را غلط میپنداشت. او پذیرفته بود که جدا کردن آنچه فکر میکنیم میشناسیم، از اذهانی که فکر میکنند آن چیز را میشناسند، غیرممکن است، تمایز آشکاری میان ذهن انسان و جهان خارجی نبود بلکه بیشتر چیزی شبیه طیف وجود داشت. گرین به خوانندگان و شاگردانش میگفت ذهن انسان عاملی فعال و سازا در آفرینش جهانی است که تجربه میکنیم.
با همین منطق، ایدهآلیستها میگفتند جامعه ارگانیسمی متشکل از اجزایی بهشدت تخصصی است که موجودیتی زنده خلق کرده و مانند خود انسانها، به نحوی چیزی بیش از مجموع اجزایش است. ایدهآلیستها توضیح میدادند که مردم در این ارگانیسم به هم مرتبط هستند، بنابراین بخشی بسیار فراتر از خود هستند و پیامد این امر آن است که هر فرد در سلامت ارگانیسم نقش دارد. اگر افراد خودخواهانه و با کمتوجهی به دیگران عمل کنند، هرکس به راهی میرود و به تدریج بندهایی که آنها را در کنار هم نگه میدارد، از هم میگسلد. در این دیدگاه، خیر جمعی و توانایی افراد در زندگی به نحوی معنادار و کامیاب، به هم وابسته بودند. مردم فقط افراد نبودند بلکه شهروند نیز به شمار میرفتند.
گرین، چنانکه در تقریرات و یادداشتهای تاثیرگذارش از جمله «اصول تعهد سیاسی 16» (۱۸۸۵) که پس از مرگش منتشر شد، بیان کرد، باور داشت دولتهای محلی و ملی میتوانند مانع از رانده شدن افراد از بدنه اجتماعی شوند. او که طرفدار متعهد حزب لیبرال بود، به آرمان افرادی خردورز و متکی به خود باور داشت، اما میاندیشید خیرجمعی، مستلزم آن است که دولت مسئولیتهایی ایجابی، فراتر از حفظ نظم اجتماعی یا رفع موانع تجارت برعهده گیرد.
گرین که معاون کمیسیون لرد تانتون در رسیدگی به مدارس در دهه ۱۸۶۰ بود، مشتاق بود دولت در تامین آموزش بیشتر دخیل باشد و آن را ابزاری برای کمک به افراد برای درک قابلیتهایشان و همچنین برای تضمین جامعه در برابر مشکلاتی که ممکن بود به دلیل گسترش حق رای به وجود بیاید، میدانست. گرین میگفت دولتها وظیفهای اخلاقی دارند تا جامعهای خلق کنند که هرکس در آن، ضمن اینکه به آرمان خیرجمعی کمک میکند، مفهوم لیبرال آزادی را نیز تجربه کند.
تفکرات گرین، نمونهای از تغییرات مهمی هستند که در رویکرد طبقه متوسط به فقرا در اواخر قرن نوزدهم در بریتانیا رخ داد. به دلیل رکود اقتصادی، از میانه دهه ۱۸۸۰ تا اواخر آن، دورانی سخت برای طبقات کارگر بود. برخی مفسران فکر میکردند که چارتیسم دیگری در راه است، اینبار از سوی سوسیالیستها و بخصوص «فدراسیون سوسیال دموکرات» که تظاهرات میدان ترافالگار را در سال ۱۸۸۶ ترتیب داده بود که به آن نحو نگرانکننده به خشونت کشیده شد و افرادی همچون «النور مارکس»17، کوچکترین دختر کارل، «ویلیام موریس»18 از «جنبش هنرها و صنایعدستی» و «کییر هاردی»19 که بعدها اولین نماینده پارلمان از حزب کارگر مستقل شد، از اعضای آن بودند. در حالی که بخشهایی از طبقه کارگر دوباره برای داشتن نمایندگان سیاسی بیشتر فشار میآورد، نگرانی طبقه متوسط و بالا درباره فروپاشی اجتماعی به خاطر نادیده گرفتن زندگی مردمانی که به اندازه آنان شانس نداشتند، ناگفته آشکار بود.
لیبرالهای جدید در میان روزنامهنگاران، نویسندگان و محققان اجتماعی بودند که مثل «چارلز بوث» میخواستند بیشتر بدانند و اعتقاد راسخ داشتند که میتوانند کمک کنند. بعضی از آنان از گرین الهام گرفتند که شاگردانش را تشویق میکرد درباره جهان بیرون دیوارهای دانشگاه بیندیشند. بهطورمثال سبب شد هابهاوس درگیر سیاست محلی در آکسفورد و عمیقا به مساله اتحادیههای کارگری علاقهمند شود. او در «تویینبی هال» هم وقت میگذراند؛ سکونتگاهی دانشگاهی در بخش شرقی لندن که به یاد شاگرد سابق گرین نامگذاری شده بود و در آنجا با کسانی همچون سیدنی و بئاتریس وب طرح دوستی ریخت. تاثیر این تجارب چنان بود که هابهاوس تصمیم گرفت زندگی استادی در دانشگاه آکسفورد را در سال ۱۸۹۷ رها کند و به شمال غرب بریتانیا برود؛ جایی که به کار روزنامهنگاری برای «منچستر گاردین» پرداخت که روزنامه رادیکال سردمدار در اوایل قرن نوزدهم بود و در این زمان، سردبیر جدیدش، «سی. پی. اسکات»20، کمکم داشت از وفاداری بیچونوچرا به لیبرالیسم «لسهفر»21 فاصله میگرفت.
علاوه بر کاوش در حیطههایی که محققان اجتماعی و سیاستمداران ادعا میکردند دربارهشان حرف میزنند، لیبرالهای جدید خود را در تبوتاب سیاست مترقی غرق کردند، جایی که مرز میان مواضعی همچون «لیبرال» و «سوسیالیست» ابدا به آن روشنی که پیش از آن به نظر میآمد، نبود. «حلقه رنگینکمان 22»، گروه هماندیشی مستقر در لندن بود که نامش را از میخانهای در خیابان فیلیت، جایی که اولینبار در سال ۱۸۹۴ با هم ملاقات کردند، گرفته بود و پاتوق روشنفکری محبوب لیبرالهای جدید از جمله «جی. ای. هابسون»23، سوسیالیستهای فابیان مثل «ویلیام کلارک»24 روزنامهنگار و «ویلیام پمبر ریوز» 25 دیپلمات، نمایندگان لیبرال پارلمان همچون «هربرت ساموئل»26 و «نوئل باکستون»27 و همچنین «رمزی مکدونالد»28 بود که آن زمان در تکاپو برای نویسنده شدن به سر میبرد، اما 30 سال بعد اولین نخستوزیر حزب کارگر شد. یکی از نکات اصلی که به طور مشترک مورد علاقه آنها بود، این سوال بود که آیا لیبرالها و سوسیالیستها میتوانند مانند ویگها و رادیکالها در نیمقرن پیش، اختلافات خود را کنار بگذارند؟ از لحظهای که «قانون اصلاحات سوم» در سال ۱۸۸۴ تصویب شد، بسیاری از مفسران ایجاد حزب کارگر جدیدی که بر پارلمان مسلط میشد را ناگزیر دانسته بودند. با این حال، پیشرفت کند بود. کارگران ماهری که با جنبش در حال رشد اتحادیههای کارگری در ارتباط بودند که تعدادشان از ۵۰۰ هزار عضو در سال ۱۸۸۰ به ۲ میلیون نفر در 20 سال بعد رسید، قطعا میخواستند که منافعشان نمایندهای داشته باشد، اما به خاطر دلبستگی طولانیمدتشان به ارزشهای خودسازمانی و خوداتکایی (ثمرات جهانی که در آن دولت از ارائه کمکهایی که کارگران فکر میکردند به آنها نیاز دارند، سر باز میزد)، مجاب نشده بودند که این امر به معنای سوسیالیسم است. روشنفکران لیبرال در حال سبک و سنگین کردن بودند که آیا این نتیجهگیری در مورد آنان نیز صدق میکند یا نه؟
در حالی که این موضوعات در اواخر قرن نوزدهم آماج انتقادات بودند، مجموعهای از توافقات همیاری تکوین یافتند که با نام سیستم «لیب-لب 29» شناخته شدند. انجمنهای لیبرال در مناطقی که صنعت در آنجا متمرکز شده بود و نمایندگان اتحادیههای کارگری بیش از هر جا متراکم بودند، جایگاهشان به عنوان حزب سیاسی طبقه کارگر را به این شیوه حفظ کردند که کاندیداهایی معرفی میکردند که اتحادیههایشان هم آنان را تایید کنند. این بدهوبستانها، تهدید کاندیدای دیگری که بتواند رایهای اصلاحات بشکند، منتفی میکرد و باعث میشد لیبرالها کرسیهایی که در غیر این صورت احتمالا از دست میدادند را حفظ و به اتحادیههای کارگری امکان میداد که با بازگشت لیبرالها به قدرت موضوعاتی که مسالهشان بود را در دستور جلسه پارلمان مطرح کنند؛ هرچند این بازگشت در اوایل دهه ۱۸۹۰ و با آخرین دوره نخستوزیری گلدستون، دورهای کوتاه بود. موارد متعددی از قانونگذاریهایی که اتحادیههای کارگری بانی آن بودند، از جمله محدودیت 48 ساعته هفته کاری در کارخانههای وزارت جنگ 30 به کتاب قانون راه یافتند. با این وجود، هواداران ثروتمند لیبرالها بسیار مشتاق بودند تا جلوی لوایحی که تهدیدی جدی برای منافع اقتصادی آنها محسوب میشد را بگیرند، مانند لایحه مسئولیت کارفرما که آنها را مسئول جبران خسارت کارگرانی میکرد که حین کار دچار جرح میشدند.
در چنین زمینهای، سوال اصلی افرادی که خود را در سویه مترقی سیاست میدانستند، آشکار بود: آیا آینده از آن حزب لیبرال است؟ برای امثال، از نظر بئاتریس و سیدنی وب، نیت لیبرالها خوب بود اما آنان از درک تغییر عمیقی که جامعه و اقتصاد بریتانیا لازم داشت، ناتوان بودند. اما لیبرالهای جدید بر این باور پای فشردند که حزب لیبرال تنها سازمانی است که میتواند تغییر سیاسی در همان سنتی که ویگها و رادیکالها آغاز کردند را ایجاد کند. چنانکه هابهاوس در اولین کتاب سیاسیاش، «جنبش کارگری 31» (۱۸۹۳)، توضیح میدهد، دلایل بسیاری وجود دارد که مالکیت اجتماعی صنایع و خدمات خاص و همچنین سازمانهای تعاونی را به جای انکار سرمایهداری مدرن، واکنشی معقول به الزامات آن بدانیم. با این وجود، آنچه هابهاوس و همتایان او در نظر داشتند، سوسیالیسم نبود، بله شکل رادیکالی از لیبرالیسم «پیشرفته» میل بود. مداخله دولت در جایی مجاز خواهد بود که افراد نتوانند از آن نوع آزادی که لیبرالها میخواستند آنها داشته باشند، بهرهمند شوند.
لیبرالهای جدید از جمله «آر. بی. هالدین»32 و «جی. ام. رابرتسون»33 که نمایندگان پارلمان بودند، در همه مسائل محکم پشت لیبرالهای قدیمیتر ایستادند و در پارلمان و مطبوعات، سخت علیه لیبرالهای اتحادگرا مبارزه کردند که وقتی گلدستون خودمختاری ایرلند را هدفی جدید در اصلاح قانون اساسی قرار داد و در واکنش به طالع اقتصادی رو به افول بریتانیا گفت که زمان پایان دادن به تجارت آزاد فرا رسیده، از حزب لیبرال انشعاب کرده بودند. علاوه بر این، لیبرالهای جدید، بر مبنای این تفکر که تجارت آزاد نهفقط ابزاری برای ایجاد رونق، بلکه برای بسط ارزشهای لیبرال نیز است، تبدیل به مخالفان سرسخت امپراتوری و شوونیسمی شدند که به کمک روزنامههای جدید مانند «دیلیمیل» و «دیلی اکسپرس» هر روز محبوبیت بیشتری مییافت. مهمتر از همه، آنان تبدیل به منتقدان پرشور دولت توری در طول جنگ دوم بوئر شدند که در آن ارتش بریتانیا در برابر ساکنان هلندیتبار دو ایالتی که آفریقای جنوبی امروزی است، برای مدتی که به طور شرمسارکنندهای طولانی به نظر میرسید، یعنی از سالهای ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲، صفآرایی کردند. دولت و متحدانش، منتقدان را به هواداری از دشمن متهم میکردند و هابهاوس و خواهرش «امیلی» که عضو «کمیته میانجیگری آفریقای جنوبی» و بنیانگذار «صندوق اعانه زنان و کودکان در مضیقه آفریقای جنوبی» بود، آماج اتهامپراکنیهای «هواداری از بوئریها» شدند.
جان اتکینسون هابسون (۱۸۵۸-۱۹۴۰) که خود را در اقتصاد مرتد میخواند، طرز نگاه لیبرالهای جدید به رابطه میان این مسائل مختلف را به بهترین نحو نشان داد. هرچند هابسون درسخوانده آکسفورد و در زمان تحصیل بیشتر مشتاق ورزش بود تا ایدهآلیسم اما نتوانست از نظر علمی بدرخشد. تا اواخر دهه ۱۸۸۰، به نظر میرسید که او میخواهد معلمی در مدارس شهرستانی باشد، اما ناگهان به سوی لندن رهسپار شد و شروع به تدریس در دورههای پارهوقت دانشگاه آکسفورد در لندن کرد؛ جایی که قرار بود تفکر دانشگاهی در دسترس مخاطبان گستردهای قرار گیرد. دلیل او برای این جابهجایی، همسرش «فلورنس ادگار»34، شاعری آمریکایی و مبارز حقوق زنان بود. هابسون همواره به «مساله اجتماعی» علاقهمند بود اما به لطف فلورنس که آشپزخانهای برای اطعام فقرا را در سال ۱۸۸۸ در لندن اداره میکرد، با تبوتابی بیش از قبل پی آن رفت. او خود را در میان شبکه اصلاحگران اجتماعی پایتخت، از جمله فابیانها و یاران آنان جای کرد و شوری برای آن نوع اقتصاد سیاسی یافت که به جای اینکه با توضیحاتی مساله را از سر خود باز کند، با مشکلات و بیعدالتیهای بازارهای آزاد سروکله میزند.
با آنکه بسیاری واژه «بیکاری» را در دهه ۱۸۹۰ به او نسبت میدهند، هابسون بیشتر به خاطر نظریه «کممصرفی» اشتهار یافت که معمولا یکی از پایههای اقتصاد کینزی شمارده میشود. به گفته هابسون، مجموعهای گسترده از پدیدههای اجتماعی و اقتصادی اواخر قرن نوزدهم مانند بیکاری و رکود تجاری، عوارض مشکلاتی بسیار بزرگتر بودند. ثروتمندان آنقدر پول داشتند که نمیدانستند با آن چه کنند و این بدان معنا بود که به جای خرج کردن، سرمایهگذاری و پسانداز میکردند و باعث انسداد و اشباع بازار میشدند. در واقع هابسون معتقد بود کممصرفی، در پس سیاست خارجی ملل اروپایی است. نگاه تاجران و سرمایهگذاران به آن سوی آبها بود تا بازارهای جدیدی برای روانهکردن مازاد سرمایه خود بیابند و برای این کار، مشوق برپایی امپراتوریها بودند. هابسون میگفت در این رابطه، هر کدام از مسائلی که جداگانه قابل بحث هستند، در واقعیت خیلی به هم مربوطند. او میگفت بسیاری از مشکلات جامعه مدرن صنعتی و حتی روابط بینالملل قابل حل است، فقط اگر ثروتمندان بیشتر در کشور خود خرج میکردند یا دولت پس از مالیات بستن به آنها، این کار را میکرد.
دگرگونیهایی در اقتصاد بینالملل در اواخر قرن نوزدهم، یعنی زمانی که برخی مفسران نگران شده بودند که بریتانیا به خاطر رقابتجویی آلمان و آمریکا دستخوش انحطاطی ملی شده، این قبیل تجویزها را تثبیت میکرد. آنچه باعث میشد برخی ناظران نتوانند با سهم رو به کاهش کشور در تجارت جهانی کنار بیایند این واقعیت بود که همه رقبای آنان، قالب اجتماعی و اقتصادی که بریتانیا در اوایل همین قرن ادعا کرده بود برای موفقیتش الزامی است، اختیار نکرده بودند. آلمان که در دهه ۱۸۷۰ به وسیله «اتو فون بیسمارک»، صدراعظم آهنین، وحدت یافته بود، رویکردی کاملا متفاوت به موضوعات اقتصادی بخصوص به مشکلات پیش روی کارگران آلمانی پرورانده بود. دولت آلمان که کمتر از «وستمینستر» دلبسته تجارت آزاد بود، با کارفرمایان و سازمانهای صنعتی بزرگ کار کرد تا کارگران را در برابر بیکاری ناشی از بیماری و ناتوانی بیمه کند. انگیزه این کار، رشد اقتصاد به کمک دادن دلیلی به کارگران سیار به استقرار در محلشان بود؛ زمانی که میتوانستند کاری با درآمد بالاتر در محلی دیگر پیدا کنند. در عین حال، ارائه حمایت در دوران سختی، بخشی از استراتژی بیسمارک برای مصونیت طبقه کارگر در برابر جذبه سوسیالیسم انقلابی بود.
لیبرالهای جدید در بریتانیا بنمایه این تفکرات آلمانی را پیش بردند و معتقد بودند دولت باید بسیار بیشتر درگیر آنچه را که میل توزیع اقتصادی میدانست، شود. البته که دولت در طول قرن نوزدهم، شروع به آزمودن مداخلهگرایی کرده بود، اما لیبرالهای جدید اقداماتی از قبیل «قوانین کارخانه» را مواردی برای تنظیم تولید تلقی میکردند. آنها میخواستند شاهد سیاستهایی جدید باشند، نه استمرار شالودههای اداری سابق. فراتر از همه اینها، آنها اقداماتی بسیار قاطعانه و خلاقانهتر از دولت میخواستند. همانطور که ال. تی. هابهاوس در شرح بلندآوازهاش بر سنت سیاسیاش، یعنی کتاب «لیبرالیسم» (۱۹۱۱) مینویسد: «اصل پیشگام در سال ۱۸۳۴ این بود که باید به سنخ سائلان استحقاق کمتری نسبت به گروه کارگران مستقل داد.» اما برای او و لیبرالهای جدید همکارش، « این وظیفه جامعه است که اطمینان یابد که سنخ کارگران مستقل استحقاق بیشتری از آن سائلان داشته باشند.»
هرچند این تفکرات برای لیبرالهای متعهد به ساخت و پرداخت سنتی این مرام اسباب رسوایی بود، اما در دهه پایانی قرن نوزدهم بسیار مورد توجه آکادمیک قرار گرفت. گلدستون که از سالهای ۱۸۶۸ تا ۱۸۹۴، در چهار زمان مختلف به نخستوزیری رسید، لیبرال بلندپایه دوران بود. با این حال، او نیز با پافشاری بر خودمختاری ایرلند که میراث مشارکت حزب ایرلندی «ریپیل دنیل اکانل» در پیمانخانه لیچفیلد در سال ۱۸۳۵ بود، ضربات قابل توجهی به بخت انتخاباتی حزبش وارد آورد. بهرغم تعهد انکارناپذیر گلدستون به این آرمان، او نیز فکر میکرد پیش کشیدن ایرلند به عنوان پروژه اصلاح بزرگ بعدی در قانون اساسی، راهی مفید برای طفره رفتن از درخواستهای مداخلهگرایی اقتصادی رادیکال است. هرچند زمانی که در سال ۱۸۸۶، تلاشهایش برای تحمیل لایحه دولت ایرلند از طریق مجلس عوام شکست خورد، حزب لیبرال از هم گسست. اما گروه بزرگتری به گلدستون و آرمان ایرلند وفادار ماندند، دسته کوچکتری که خود را لیبرالهای اتحادگرا میخواندند و تحت رهبری «جوزف چمبرلین» 35، همان پیشگام «سوسیالیسم شهری» بودند، تصمیم گرفتند در عوض، توریهای لرد سالزبری را سرپا نگه دارند. به جز دوران کوتاهی به عنوان دولت اقلیت در دهه ۱۸۹۰، حزب لیبرال به خاطر اینکه برخی از متمکنترین حامیانش را از دست داد، در باقیمانده قرن دیگر به قدرت دست نیافت. با این وجود، در آغاز قرن بیستم به نظر میرسید که بخت دوباره به سویش لبخند میزند.
«آرتور بالفور»، نماینده محافظهکار پارلمان، در اواخر دهه ۱۸۸۰ کاردار ارشد بیرحمی در ایرلند بود. اما به عنوان نویسنده چندین کتاب فلسفی که به راحتی هم فراموششدنی هستند، تصویری مردمی به عنوان مردی دنیادیده و متفکر نیز داشت، مردی که بسیاری از همکارانش فکر میکردند آنقدر خردمند است که میتواندسکان کشتی توریها را در دریای پرتلاطم سالهای آغازین قرن بیستم به دست بگیرد. او در سال ۱۹۰۲ نخستوزیر شد، وقتی لرد سالزبری که دایی او بود، اندکی کوتاه پس از پیروزی در جنگ بوئر به خاطر کسالت و بیماری استعفا داد. با این وجود، دولت محافظهکار/ اتحادیهگرای بالفور که اکثریتی بیش از صد نفر را در مجلس عوام داشت، خیلی زود به مشکل برخورد. دگراندیشان مذهبی، اجتماع یهودیان و خود لیبرالهای اتحادیهگرا، سه گروهی بودند که از دولت بالفور بیزار یا بر ضد آن برانگیخته شدند، اما بلندترین پرخاشها از جانب اتحادیههای کارگری بود. شرکت راهآهن «تفویل» علیه کارگران در اعتصاب برای جبران خسارت شکایت کرده و برنده شده بود. یعنی قانونا اتحادیهها مسئول جبران ضرر کارفرمایان در طول زمان اختلافات کاری بودند. بیش از صد اتحادیه که نگران از چنین عواقبی به دلیل حذف شدن از تصمیمگیری در مرکز دولت بودند، طی دو سال عضو کمیته نمایندگان کارگر شدند که در سال ۱۹۰۱ در لندن شکل گرفته بود و بودجه سیاسی کمیته که هزینه کاندیداهای مورد تایید را برای شرکت در انتخابات تامین میکرد، چند برابر کردند. رمزی مک دونالد، دبیر کمیته نمایندگان کارگر میدانست تا زمانی که بتوانند آنقدر کرسی کسب کنند که تبدیل به اپوزیسیون اصلی در پارلمان شوند، راه درازی در پیش است، اما در سال ۱۹۰۳ او توافقی با لیبرالها را احیا کرد که میگفت نباید در حوزههای انتخاباتی اصلی، آراء ضدتوریها شکسته شود و بدین ترتیب چیزی را به وجود آورد که «اتحاد مترقی» خوانده شد.
البته مشکل اصلی دولت محافظهکار/ اتحادیهگرا قدمتی بیش از این حرفها داشت. با وجود آمریکا و آلمان که پیشگام کشورهایی بودند که داشتند سهمی از آنچه قبلا ملک طلق بریتانیا در تجارت جهانی بود را میبلعیدند و در برخی حیطههای جدید در حال رشد، مانند مهندسی شیمی و صنعت برق از او هم پیشی میگرفتند، «اصلاح تعرفهها» راه خود را به برنامههای سیاسی گشوده بود. طرفداران اصلاح تعرفهها میگفتند سایر کشورها با مالیات بستن به واردات از صنایع داخلی خود حمایت کردند، پس بریتانیا هم باید چنین کند یا در کمترین حالت باید تجارت آزاد را به مرزهای امپراتوری محدود کند. بالفور میخواست واقعگرا باشد، اما وقتی چمبرلین تصمیم گرفت تمام اعتبارش را پای آرمان اصلاح تعرفه بگذارد و گفت سود آن میتواند خرج چیزهایی شود که در غیر این صورت کشور از پس آن برنمیآید، زندگی برایش سختتر شد. در همان زمان که ترسهای پنهان طبقه کارگر از بالا رفتن قیمت مواد غذایی و پایین آمدن استانداردهای زندگی داشت آشکار میشد، طرفداران اصولگرای تجارت آزاد مانند نماینده جوان و محافظهکار پارلمان «وینستون چرچیل» با دیدن نشانههای تغییر مسیر در دولت، به سوی لیبرالها چرخیدند.
در آغاز دسامبر سال ۱۹۰۵ بالفور که بیش از پیش محبوبیتش را از دست داده بود، تصمیم به استعفا گرفت و لیبرالها را به حال خود گذاشت تا تشکیل دولت دهند. او فکر میکرد این کار اسباب دردسر لیبرالها میشود، اما آنها سریعا فراخوانی برای انتخابات عمومی دادند و گرد شعارهایی مانند «قرص نان بزرگ، قرص نان کوچک» که به نظرشان اولی عاقبت تجارت آزاد و دومی نتیجه اصلاح تعرفهها بود، گرد آمدند. نتیجه انتخابات، پیروزی بزرگ هنری «کمپبل بنرمن»36 ۶۹ ساله از حزب لیبرال و کابوسی به غایت هولناک برای محافظهکاران بود. کرسیهای لیبرالها از ۱۸۴ کرسی به ۴۰۰ کرسی رسید که با ۳۰ نماینده از «کمیته نمایندگان کارگر» تقویت میشد، نمایندگانی که خیلی زود تصمیم گرفتند خود را به سادگی «حزب کارگر» بخوانند. تعداد کرسیهای احزاب اتحادگرا از ۴۰۲ کرسی به ۱۵۷ کرسی کاهش یافت، در حالی که از اعضای کابینه قبلی فقط ۳ نفر کرسیشان را حفظ کردند، حتی بالفور هم نتوانست به وستمینستر بازگردد.
لیبرالها بیوقفه از مانیفستی حرف میزدند که خطوط کلیاش برای ناظران کارزارهای 40 سال گذشته ناآشنا نبود. آنها مدافعان استانداردهای زندگی طبقه کارگر و توافق بر سر تجارت آزاد بودند که اولی را تضمین میکرد. با این حال نشانههایی از دگرگونی وجود داشت. وزیر دارایی، هربرت اسکوییث (۱۸۵۲-۱۹۲۸) در بودجه سال ۱۹۰۷ مالیات بر عایدی متفاوتی در نظر گرفت، چه عایدیهای مکتسبه مانند درآمدها و چه غیرمکتسبه مانند عایدی ناشی از اموال. این نوآوری، سازوکاری مهم برای افزایش درآمد دولتی بود که بهشدت کمبود نقدینگی داشت. علاوه بر بار تمام بدهیهایی که دولت در جنگ بوئر بالا آورده بود، «استاندارد دو قدرت» که به موجب «قانون نیروی دفاعی دریایی ۱۸۸۹» 37 تصویب شده بود، خرج زیادی برای دولت میتراشید که بر اساس آن بریتانیا بایستی نیرویی دریایی حداقل معادل دو قدرت برتر دریایی در جهان روی هم را داشته باشد. اما مالیات بر عایدی ناهمسان برای افراد، جذابیت روشنفکرانه هم داشت و این به لطف سنت دیرپای متفکران رادیکال بود؛ سنتی که به دیوید ریکاردو بازمیگشت که باور داشت منافع صاحبخانهها و کرایهخورها با منافع سایر افراد در تعارض است و آنان باید سهمشان را منصفانه بپردازند. در واقع این تفکری بود که خاصه برای تعداد کثیری از اصلاحگران اجتماعی رادیکال که با لیبرالیسم جدید پیوند داشتند و در میان صفوف جدید نمایندگان پارلمان حزب بودند (از جمله 40 روزنامهنگار که پنج نفر از آنان از «دیلی نیوز» بودند؛ روزنامه رادیکال لیبرالی که اولین سردبیرش چارلز دیکنز بود)، جذابیت داشت.
18 ماه از دوره دولت گذشت و وقتی که رکود فرا رسید و محبوبیت دولت فرو ریخت، تحرکی به سوی دیدگاهی نزدیکتر به این لیبرالهای جدید آشکار شد. پس از مجموعهای از شکستها در پنج انتخابات میاندورهای، «کمپبلبنرمن» که پس از چند حمله قلبی بسیار مریضاحوال و همچنان هم عزادار همسر تازه درگذشتهاش بود، در آوریل سال ۱۹۰۸ استعفا داد تا اسکوییث به عنوان رهبر جدید حزب جایگزین او شود. در کابینه جدید تعداد افراد لیبرال خواهان اصلاح قانون اساسی نسبتا خوب بود، اما سویه رادیکال مترقی حزب، بیشتر از کابینه بهرهمند شدند. در کابینه افرادی چون چارلز (چارلی) مسترمن 38 (۱۸۷۳-۱۹۲۷) حضور داشتند، رییس سابق اتحادیه کمبریج که تجربهاش از زندگی در مجموعه بزرگ آپارتمانهای استیجاری در جنوب شرقی لندن او را برانگیخته بود تا چندین کتاب پر شور و حرارت مانند «از قعر مغاک» (۱۹۰۲) بنویسد که در آن میکوشید تا به عموم بیشتری از مردم، درباره کشمکشهای روزانه و مشقت یاسآور و دائمی فقر در شهر چیزی بیاموزد.
اولین گواه گسستن دولت از گذشته، قانون مستمری سالمندی سال ۱۹۰۸ بود. با آغاز قرن جدید مستمریها در برنامه کار دولت قرار گرفتند چون سیاستمداران فهمیده بودند که سالمندی، ثمره رشد اقتصادی و بهبود سلامت عمومی است و موضوعی است که کشور باید دیر یا زود باید با آن سروکله بزند و هرچه زودتر بهتر. تعداد افراد بالای 65 سال در بریتانیا دوبرابر شده و در نیمه دوم قرن نوزدهم کمابیش به ۱.۵ میلیون نفر رسیده بود. بعضی از آنها هنوز هم میتوانستند در این سنوسال به خوبی کار کنند، اما برخی دیگر عمر خود را پای مشاغلی صنعتی گذاشته بودند که جسمشان را فرسوده بود. سنتی در برخی مشاغل بود که افراد مسنتر را به کارهای سادهتر و کمزحمتتر ولو با مزدی ناچیز منتقل میکردند، از کارهای پشت میزنشینی گرفته تا رفتوروب کف. اما با خودکار شدن روزافزون مشاغل، دیگر اینجور کارها کمتر قابل دسترس بود. در حالی که برخی اوقات خانوادهها میتوانستند به قوموخویشان ازکارافتاده خود کمک کنند، تعداد جمعیت غیرفعال اقتصادی 39 که نمیتوانستند بازنشسته شوند، روبهروز بیشتر میشد.
طرحهای مستمری گوناگونی در واکنش به این اوضاع جدید در طول قرن نوزدهم شکل گرفت. گزارش «نورثکوت-ترولیان» 40 در سال ۱۸۵۴ گفته بود که پرداخت مستمری به مستخدمان بخش دولتی، مقوله مهمی در مدرنسازی خدمات دولتی است، چون افراد مسنتر و کمتر کارآمد میتوانند کنار گذاشته شوند. گروههایی از کارکنان دولت، از جمله پلیسها (که از سال ۱۸۹۰، مشمول مستمری پس از ۲۵ سال خدمت شدند) و معلمان مدارس ابتدایی (که از سال ۱۸۹۲، پس از سن ۶۰ سالگی مستمری دریافت میکردند)، از این گرایشات بهره بردند. هرچند کارگران یدی به ندرت، اگر نگوییم هرگز، چنین مزایایی را در بخش خصوصی به دست نیاوردند؛ یعنی در جایی که فقط به کارگران یقه سفید، آن هم در تعداد محدودی از شرکتها مانند شرکت راهآهن مستمری بازنشستگی داده میشد. اتحادیههای کارگری، انجمنهای تعاونی و سازمانهای داوطلبانه طرحهایی مغتنم اما ناچیز به اعضایشان از طبقه کارگر ارائه میدادند، اما مشابه بیمه بیکاری و سلامت، دسترسی به این طرحها نیز وابسته به عواملی همچون بزرگی اتحادیه کارگری محلی شخص بود. تعداد کثیری از افراد واقعا پول کافی برای بازنشسته شدن نداشتند و خیلیها حتی سعی هم نمیکردند که برای مستمری بازنشستگی پساندازی کنند، چون توقع نداشتند آنقدر زنده بمانند که از مزایای آن بهرهمند شوند. این امر بدان معنا بود که یا آنقدر کار میکردند تا از پا بیفتند یا اگر قوم و خویششان کمکشان نمیکردند، بعد از فروختن تمام مال و منالشان که قیمتی داشت، کاسه گدایی در دست به سراغ مقامات قانون فقرا میرفتند، در حالی که برخی زوجهای متاهل در زمانهایی که قواعد جداییسازی دارالمساکینها سفت و سخت اجرا میشدند، رنج تحقیرآمیز جدایی را به جان میخریدند. چنانکه چارلز بوث میگوید هر سال تقریبا ۴۵ درصد افراد طبقه کارگر بالاتر از 65 سال بالاخره در زمانی به جرگه گدایان میپیوستند.
به نظر میرسید مستمری بازنشستگی تنها راه دور نگه داشتن سالمندان از قانون فقرا باشد و مقررات آن باید دستودلبازی بیشتری به آنان را مجاز شمارد. اما چه کسی باید خرج آنها را دهد؟ ترجیح چپها این بود که بودجه مستمریها به عنوان موضوعی مرتبط با عدالت اجتماعی از مالیاتهای عمومی تامین شود؛ ایدهای که در واقع به مذاق بسیاری از کسبوکارهایی که از معضل چگونگی مواجهه با کارکنان قدیمی که به خاطر سنشان دیگر ارزش سابق را نداشتند، متنفر بودند، خوش آمد. اما این پیشنهاد، شبح گروهی جدید از افراد غیرفعال در اقتصاد (بازنشستگان) را آفرید که تا الیالابد از دولت پول میگرفتند. «جوزف چمبرلین» فکر کرد که اصلاح تعرفهها میتواند راهحل این مشکلات باشد. او میگفت چرا پول کسب شده از مالیات بر واردات را خرج کارگران ازکارافتاده نکنیم تا با کرامت بازنشسته شوند؟ با این وجود، برای افرادی همچون «هلن بوسنکوئت» و سایر اعضای انجمن سازمان خیریه، مستمری بازنشستگی از هر نوعی، اگر به خرج دولت بود، فکر بدی به شمار میرفت؛ صدقهای بود که افراد را از برنامهریزی برای ایام سالمندی و عقل معاشی که ملازم آن بود، بازمیداشت.
برنامه لیبرالها پرشور بود: بازنشستگی با حمایت دولت. هرچند مقررات قانون مستمریهای سالمندی میانهرو بودند و در راستای تلاش برای پایین نگهداشتن مخارج، موانع مشروطکننده چندی را دربر میگرفتند. مستمریها غیرمشارکتی بودند، یعنی لازم نبود سالمندان برای مطالبه آنها به صندوقی پول بپردازند، اما وابسته به سنجش استطاعت مالی افراد بودند (روند اداری مزاحمی که مردم از آن نفرت داشتند چون مستلزم فضولی فردی غریبه در امور مالی و زندگی خصوصیشان بود) و در تلاش برای محصور کردن این مقررات به افرادی که دارای مرتبه اخلاقی لازم دانسته میشدند، افرادی همچون سائلان در دو سال اول کنار گذاشته شدند. افزون بر این، در حالی که افراد باید برای اینکه مشمول این مستمری شوند، کمتر از ۳۱ پوند و ۱۰ شیلینگ در سال درمیآوردند، حداکثر پرداختی مبلغ ناچیز ۵ شیلینگ در هفته یا حداکثر ۱۳ پوند در سال یا حدود یکچهارم متوسط درآمد کارگران بود. در حقیقت، شرط سنی 70 سال عامدانه بالا گذاشته شده بود. افرادی که به سن ۶۵ میرسیدند، میتوانستند توقع داشته باشند که 10 سال دیگر هم زنده بمانند، اما متوسط امید به زندگی برای مردان حدود 47 سال و برای زنان 50 سال بود.
با همه اینها، مقبولیت طرح عظیم بود. زمانی که طرح در سال ۱۹۰۹ آغاز شد، نیممیلیون نفر مستمریبگیر شدند و این تعداد، دو سال بعد دو برابر شد که هزینه واقعی طرح را دو برابر ۶ میلیون پوند تخمین اولیه لیبرالها کرد. اینبار مالی اضافه در بد زمانی فرا رسید. به لطف «استاندارد دو قدرت» و فشار از سوی توریها و مطبوعات شوو نیست، لیبرالها در سال ۱۹۰۹ موافقت کرده بودند که چهار کشتی جنگی، از نوع بزرگترین، مجهزترین و گرانترین کشتیهای جنگی آن زمان را بخرند و تعهد دادند که اگر لازم شد بیشتر هم بخرند که نزدیک به ۱۶ میلیون پوند کسری بودجه روی دستشان گذاشت.
وظیفه پر کردن این شکاف بر دوش وزیر دارایی جدید، دیوید لوید جورج (۱۸۶۳-۱۹۴۵)، وکیلی خودساخته از ولز و مدیر سیاسی محیلی با شوری برای سخنرانیهای عمومی، افتاد. راهحل او چیزی بود که او با ادا و اطوارهای معمول لفاظانه، «بودجه مردم» مینامید. لوید جورج، در بعدازظهر ۲۹ آوریل سال ۱۹۰۹، بیش از چهار ساعت پای تریبون وزرا در مجلس عوام ایستاد و توضیح داد که میخواهد مالیات بر ارث و زمین را زیاد کند و مالیات بر درآمد دیگر پلکانی خواهد بود. مالیات بر درآمد قدیمی، مشمول درآمدهای بالای ۱۵۰ پوند در سال بود، اما چنان که منتقدانی همچون «لئو چیوزا مانی»41 از مجله اکونومیست که در سال ۱۹۰۶ به نمایندگی از سوی لیبرالها انتخاب شد، اشاره میکردند، کمتر از ۳ درصد جمعیت این مالیات را میپرداختند، به این معنا که به نسبت بار مالیاتی بر دوش ثروتمندان، سبکتر از شاغلان طبقه متوسط بود، چون عایدیهای ناشی از منابعی غیر از کار بود تا حقوق ثابت. لوید جورج سه رده مالیات بر درآمد را اعلام کرد، نرخ مالیات درآمدهای تا ۲ هزار پوند، روی ۹ پنی در هر پوند ثابت ماند، مالیات درآمدهای بین ۲ هزار تا ۳ هزار پوند به یک شیلینگ افزایش یافت و برای درآمدهای بالای ۳ هزار پوند به یک شیلینگ و ۲ پنس بالا رفت. هرچند، اطوار پوپولیستی او «ابرمالیات» بود، یعنی مالیات ۶ پنسی بر روی درآمدهای بالاتر از ۵ هزار پوند در سال 42.
با این حال، برنامه لوید جورج این نبود که مشکلات بودجهای کشور را صرفا با بازتوزیع منابع مالی حل کند. او همچنین، سیاستی جدید، هرچند کلی و بدون جزییات را اعلام کرد: سیستم «بیمه ملی» که به لیبرالها امکان میداد برنامه اصلاح اجتماعی را از سالمندان فراتر ببرند. عقلانیتی در پس این برنامه نهفته بود. طرح مستمری بازنشستگی جدید دولت ممکن بود بیش از حد انتظار هزینهبر باشد، اما این امر فقط بیانگر این بود که میزان فقر فراتر از هر آنچه بود که منتقدان آمادگی پذیرش آن را داشته باشند. لوید جورج به نمایندگان مجلس عوام گفت: «هماکنون صدها هزار مرد، زن و کودک در این کشور متحمل رنجهایی میشوند که سختگیرترین قاضی هم نمیتواند آنها را به خاطر این رنجها مسئول بداند». بالاخره پس از سالها این دست و آن دست کردن در برابر احزاب اتحادگرا، لیبرالها داشتند دست به اقدامی قاطع میزدند. لوید جورج «بودجه جنگ» را ارائه میکرد؛ بودجهای برای «گردآوردن پول تا در نبردی آشتیناپذیر علیه فقر و فلاکت بجنگیم.»
لوید جورج میخواست دو گروهی که لیبرالها باید برای ماندن در قدرت هوایشان را میداشتند، تحتتاثیر قرار دهد: مالیاتدهندگان طبقه متوسط که در پی انصافی بیش از آنچه نظام قرن نوزدهمی ارائه میکرد، بودند و رایدهندگان طبقه کارگر که خواهان اصلاح اجتماعی بودند و ممکن بود حزب کارگر وسوسهشان کند. اما پیش از آنکه بتواند چنین سوری به پا کند، باید مانعی عظیم را از سر راه بر میداشت. با وجود همه حرفها و حدیثها برای سلب سوگیریهای موجود در سیاست بریتانیا به نفع توریها که از پیمان لیچفیلد در سال ۱۸۳۵ و پس از آن ادامه داشت، مجلس اعیان که در دست محافظهکاران بود، دژی محکم برای منافع بنیادین توری باقی ماند. در نوامبر سال ۱۹۰۹، برای نخستینبار در ۱۵۰ سال پیش از آن، مجلس اعیان از تصویب بودجه امتناع کرد و گفت که موظف است چنین کند، زیرا هیچکدام از اقدامات لوید جورج در بیانیههای انتخاباتی لیبرالها در سال ۱۹۰۶ نیامده است.
این بنبست منجر به برگزاری دو انتخابات عمومی شد. در اولی که در ژانویه سال ۱۹۱۰ برگزار شد، لیبرالها از همه احزاب دیگر رای بیشتری آوردند، اما فقط دو کرسی بیشتر داشتند و این به آن معنا بود که باید با ملیگرایان ایرلندی و حزب کارگر برای تشکیل دولت توافق میکردند. در دومی که کمتر از یک سال بعد برگزار شد و کمابیش عین همان نتیجه را به بار آورد، تمرکز بر روی قدرت اعیان برای ممانعت از لوایحی که مجلس عوام تصویب کرده بود، قرار گرفت. پس از آنکه اسکوییث تهدید کرد که اشراف لیبرال جدید را به سوی مجلس اعیان سرازیر خواهد کرد، «قانون پارلمان ۱۹۱۱» 43 به بار آمد که به مجلس اعیان اجازه میداد طی یک دوره پارلمانی، لایحهای را حداکثر سه بار رد کنند، اقدامی به ظاهر موقت که همچنان پس از یک قرن پابرجاست.
رای رسمی مردم به لیبرالها امکان داد جزییات سیستم بیمه ملی را که لوید جورج در بودجه مردم اعلام کرده بود، طرحریزی کنند. چنانکه دو بخش «قانون بیمه ملی ۱۹۱۱» به صراحت نشان میدهد، لایحه پیشنهادی در واقع برای دو طرح گوناگون بود. اولی که بر عهده خزانهداری بود، بیمه سلامت برای همه حقوقبگیران در سنین 16 تا 70 سال که درآمدی کمتر از ۱۶۰ پوند در سال داشتند را شامل میشد. به دنبالهروی از کار سایر کشورها، بیمه مبتنی بر پرداخت مالی از سه منبع بود، ۴ پنی در هفته از کارگران مرد و ۳ پنی از کارگران زن، ۳ پنی از کارفرمایانشان و ۲ پنی از دولت، که لوید جورج با همان حس و حال پوپولیستی به مردم میگفت «۹ پنی به ازای ۴ پنی». در برابر این ۴ پنی، کارگران بیمهشده مشمول مزایایی میشدند. میتوانستند تا 26 هفته درخواست دستمزد در زمان مرخصی استعلاجی کنند. همچنین نزد یکی از پزشکان مورد تایید دولت، درمان شوند که آن دکتر حق ویزیتی معین را به ازای خدماتش دریافت میکرد. مردان همچنین میتوانستند درخواست کمکهزینه زایمان کنند که هزینههای پرستاری که در هنگام زایمان بر بالین همسرشان حاضر میشد را پوشش میداد.
بخش دوم قانون بیمه ملی را «هیات کار» تدوین کرده بود؛ جایی که تعدادی از کارمندان دولتی اصلاحگر، از جمله ویلیام بوریج، به نخستوزیر جدید، وینستون چرچیل، ایدههایی داده بود که چگونه بیکاری را مهار کند. لایحه پیشنهادی چیزی بود که تا پیش از آن در جایی آزموده نشده بود، یعنی بیمه اجباری بیکاری برای کارگرانی که در صنایع و مشاغل آسیبپذیر کار میکنند؛ جاهایی مانند ساختوساز ساختمان یا کشتی که اشتغال میتواند با چیزهایی به سادگی وضعیت آبوهوا متوقف شود. مانند بخش اول قانون، بیمه بیکاری نیز مستلزم پرداختیهایی از جانب کارگران، کارفرمایانشان و دولت بود. همچنین این طرح توام با طرحهای تبادل نیروی کار عمل میکرد که آن هم ثمره فکری مشاوران چرچیل بود که این ایده را از آلمان گرفته بودند. طرح تبادل قرار بود به کارگران کمک کند تا با ارائه آخرین اطلاعات بهروز در مورد اینکه کجا باید دنبال اشتغال بود، کار پیدا کنند. اگر پیدا کردن کار میسر نمیشد، کارگران بیمهشده میتوانستند درخواست حقوق بیکاری به مبلغ ۷ شیلینگ در هفته، به مدت ۱۵ هفته در سال را کنند.
موسسات و افرادی که قبل از این هم چنین خدماتی میدادند، خیلی هم از پیشنهادات لیبرالها خوششان نیامد. در حالی که «انجمن درمانی بریتانیا» از بازداری تجارت آزاد و چشمانداز اجبار پزشکان به کار برای دولت مینالید، «انجمنهای دوستی» و شرکتهای خصوصی بیمه فکر میکردند که دولت میخواهد فرش را از زیر پای آنها بکشد و پشتشان را خالی کند. آنها میگفتند اگر موجودیتی به بزرگی دولت بریتانیا در کار بیمه وارد شود، پس احتمال دارد که همه افراد دیگر را از کار بیکار کند. لوید جورج که از این مخالفتها آگاه بود، در پی راهی بود که کمترین مانع ممکن را در مسیر داشته باشد. او با افراد در مشاغل درمانی مشورت کرد و موافقت کرد که در این طرح، هیچ پزشکی مجبور به درمان بیماران نشود. او همچنین خرید شرکتهای بیمه خصوصی را لحاظ کرد، اما تخمین هزینه آنکه چیزی حدود ۳۰ میلیون پوند بود، او را از این فکر منصرف کرد. شیوه مصالحه او این بود که از بیمهگذاران خصوصی دعوت کند تا طرحهای دولت را اجرا کنند. انجمنهای دوستی، اتحادیههای کارگری، بیمهگذاران خصوصی و شرکت پست مسئول رسیدگی روزانه به کار بیمه ملی بودند و حساب و کتاب افراد و کارفرمایانی که باید پرداختهایشان را با الصاق تمبر در دفاتر بیمه ثابت میکردند، نگه میداشتند.
اگرچه وقتی پای تصویب این لوایح در پارلمان به میان آمد، لیبرالها از نظر سیاسی هزینه دادند اما وعده جدیدی برای خودمختاری طلب میکردند. حزب کارگر خواسته بود به نمایندگان پارلمان حقوق پرداخت شود؛ موضوعی که برایشان در زمانی که مجلس اعیان تصمیم گرفته بود کمکهای مالی اتحادیههای کارگری به حزب غیرقانونی است، اهمیت بسیار داشت. اگرچه این تصمیات در بلندمدت عواقبی برای لیبرالها میداشت، طرح بیمه سلامتشان سرپا بود و به سرعت کار میکرد و کارگران اولین پرداختیهایشان را در ژوییه سال ۱۹۱۳ انجام دادند و مشمول دریافت مزایا از آغاز ژانویه سال بعد شدند. تاثیر این طرح چشمگیر بود، در حالی که ۲.۲۵ میلیون کارگر ناگهان بیمه بیکاری را در دستانشان یافتند، دسترسی به پزشک آشکار کرد که طبقات کارگر، تعداد بیشماری از امراض و بیماریها را هرگز گزارش نمیکردند. اما بازهم مانند طرح مستمری بازنشستگی، همه چیز برای مردم بریتانیا خوب و خوش نبود. شاید پوشش بیمه مثل گذشته منوط به نوع متغیرهای جغرافیایی نبود، یعنی زمانی که شاخصهایی مثل بزرگی اتحادیه کارگری که در صنعت آن محل فعالیت میکردند، نوع مزایای در دسترس اعضا را تعیین میکرد، اما هنوز حفرههایی مهیب بود که مردم باید پر میکردند. بیمه بیکاری عمدتا برای کارگران ماهر بود، بیمه سلامت فقط برای حقوقبگیران بود و آنها را هم برای تامین هزینههای پوشش همسر و فرزندان دست تنها میگذاشت و شامل هزینههای بیمارستان نیز نمیشد. همچنین خیلی هم با عقل جور درنمیآمد که فردی 70 ساله میتوانست در حالی که هرگز یک پنی به صندوق بازنشستگی پرداخت نکرده بود، درخواست مستمری کند، اما کارگران پیش از درخواست مزایایی با مدت محدود، باید سابقه پرداختی میداشتند.
تعجبی نداشت که این طرحها از دو سوی طیف سیاسی با مخالفتهایی چشمگیر مواجه شوند. برای کسانی که چپتر از لیبرالها بودند، با توجه به این واقعیت که به جای اینکه مخارج مزایا از محل مالیات عمومی تامین شود، بیمهها مشارکتی بودند و به عنوان حق در اختیار کارگران قرار نمیگرفتند، این طرحها حتی به اندازه کافی هم شبیه آنچه آنها میخواستند نبود. برای دستراستیهای لیبرالها، با وجود اینکه طرحها بیشتر شبیه خودیاری اجباری بود تا جمعگرایی مبتنی بر عواطف، مفسران باز هم مثل همیشه ناراضی بودند. توریها با تکیه بر استعاراتی در مورد کاغذبازی و کسبوکار که بخش جداییناپذیر سیاست بریتانیا در قرن بیستم میشد، شکایت میکردند که بیمه ملی مانع بوروکراتیک نامعقولی است. آنها میگفتند قابلقبول نیست افرادی که کارگر خانگی به خدمت میگیرند، ناگهان مجبور شوند آنها را بیمه کنند. اما اگر این منتقدان دلخوشی از خریدن تمبر بیمه برای خدمه خانه خود نداشتند، از سایر وقایع کمتر مورد توجه که امثال بئاتریس وب برایشان هلهله میکردند، حسابی از کوره در رفتند.
پی نوشت
1 . David Lloyd George
آخرین نخستوزیر لیبرال بریتانیا از سال ۱۹۱۶ تا سال ۱۹۲۲
2 . Viscount Palmerston
هنری جان تمپل، سومین ویکنت پالمرستون (۱۷۸۴-۱۸۶۵) که در میانه قرن نوزدهم دوبار به مقام نخستوزیری رسید. در سال ۱۸۰۷ به عنوان عضو توری به نمایندگی پارلمان رسید، ویگها را شکست داد و اولین نخستوزیر حزب تازهتاسیس لیبرال در سال ۱۸۵۹ شد.
3 . William Gladstone
سیاستمدار لیبرال که در چهار دوره از سالهای ۱۸۶۸ تا ۱۸۹۴ به نخستوزیری رسید. محبوبیت او در میان طبقه کارگر باعث شد به او لقب «ویلیام مردم» بدهند. بنجامین دیزراییلی او را «تنها اشتباه خدا» میدانست.
4 . Benjamin Disraeli
سیاستمدار محافظهکار که دوبار به مقام نخستوزیری رسید، بار اول برای مدتی کپتاه در سال ۱۹۶۸ و بار دوم از سالهای ۱۸۷۴ تا ۱۸۸۰ او در تاسیس حزب محافظهکار امروزین نقشی اساسی داشت.
5 . The Man versus the State
6 . Samuel Smiles (1812-1904)
نویسنده اسکاتلندی که در ابتدا از پیروان جنبش چارتیستها بود اما بعدها رویکرد خود را تغییر داد و در کتاب خودیاری به این نتیجه رسید که فقر بیشتر ناشی از عادات غیرمسئولانه فقراست. این کتاب را «انجیل لیبرالیسم میانه عصر ویکتوریا» خواندهاند.
7 . Chartist Movement
جنبشی از طبقه کارگر که در سال ۱۸۳۶ شکل گرفت و تا سال ۱۸۵۷ پابرجا بود. هدف چارتیستها، احقاق حقوق سیاسی طبقه کارگر و اصلاحات پارلمانی بود و نام این گروه از «منشور مردم» (The People’s Charter) میآمد؛ منشوری که شش هدف اصلی آنان را دربر میگرفت.
8 . The Levellers
جنبش سیاسی دموکراتیک و جمهوریخواه در دوران جنگ داخلی انگلستان (۱۶۴۲-۱۶۵۱) که معتقد به حکومت مجلس عوام و حذف شاه و اعیان، حق رای گسترده، برابری در مقابل قانون، حذف انحصار در تجارت و تساهل مذهبی بودند. از آنجایی که (level) به معنای تراز کردن نیز است، این نام از سوی مخالفان به این تعبیر استفاده میشد که این جنبش میخواهد زمینهای کشور را میان مردم تراز و برابر کند. مساواتطلبان برنامهای اقتصادی به نفع خردهزمینداران ارائه دادند، اما به مالکیت اشتراکی معتقد نبودند.
9 . The Diggers
گروهی از کمونیستهای معتقد به اصلاحات ارضی در (۱۶۴۹-۱۶۵۰) که معتقد به مالکیت اشتراکی زمین بودند و خود را مساواتطلبان واقعی میخواندند. آنها میگفتند که جنگ داخلی در برابر شاه و زمیندارهای بزرگ بود و حالا که شاه چارلز اول اعدام شده، زمینها باید به فقرا برسند. دولت «الیور کرامول» این عقاید را برنمیتابید و در آزار حفاران، بسیار کوشید و در نهایت گروه آنان از هم پاشید. نام حفاران از تلاش آنان برای زراعت در زمینهای اشتراکی میآید و سوسیالیسم دهقانی وامدار آنان است.
10 . Pierre-Joseph Proudhon (1809-1865 )
فیلسوف، روزنامهنگار، سوسیالیست لیبرتارین فرانسوی که نظریه او بعدها بنیان نظریه آنارشیسم باکونین شد. نظریات او در گروههای مختلفی از جمله پوپولیستهای روسی، ناسیونالیستهای ایتالیایی رادیکال در دهه ۱۸۶۰، فدرالیستهای اسپانیایی، جنبش سندیکالیستی فرانسه، ایتالیا و اسپانیا و رادیکالیستهای کارگری فرانسه موثر بوده است.
11 . Harriet Taylor
12 . Proto-Feminist
منظور افرادی است که پیش از شکلگیری جنبش فمینیسم، آرمانهای مشابهی با این جنبش داشتند و زمینه شکلگیری آن را فراهم کردهاند.
13 . Leonard Hobhouse
جامعهشناس و نظریهپرداز سیاسی لیبرال که نقشی اصلی در پذیرش جامعهشناسی به عنوان رشتهای دانشگاهی در بریتانیا نیز داشت و صاحب اولین کرسی جامعهشناسی در دانشگاه لندن شد. در کتاب لیبرالیسم او توضیح میدهد که ثروت، ناشی از ترکیب تلاش افراد و سازمان اجتماعی است و دولت موظف است در جهت خیرجمعی، دست به بازتوزیع آن بخشی از ثروت بزند که از سازمان اجتماعی ناشی میشود. او همچنین میان مالکیت برای استفاده و مالکیت برای حفظ قدرت تمایز قائل میشود و نظام حقوق را ملزم به حمایت از دومی نمیداند. بر مبنای این نظریات، او سیستم مالیات دولت لیبرال را تشریح میکند.
14 . Thomas Hill Green
فیلسوف سیاسی که از طریق تدریس، تاثیری عمیق در انگلستان اواخر قرن نوزدهم نهاد. او نهاد دانشگاه را به وقایع سیاسی و عملی پیوند زد و بر اقدامات ایجابی دولت در برابر حقوق سلبی افراد تاکید داشت.
15 . Herbert Asquith
سیاستمدار لیبرال که در سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۶ نخستوزیر بریتانیا بود.
16 . Principles of Political Obligation
17 . Eleanor Marx ( 1855-1898)
کوچکترین دختر کارل مارکس که فعال سیاسی سوسیالیست و مترجم ادبی بود. او ابتدا به «فدراسیون سوسیال دموکرات» پیوست، اما بعد از آن جدا شد و عضو «لیگ سوسیالیست» شد که ویلیام موریس نیز از اعضای آن بود و برای ماهنامه این لیگ ستون ثابتی مینوشت.
18 . William Morris ( 1834-1896)
طراح پارچه، شاعر، مترجم و فعال سیاسی سوسیالیست که با جنبش هنرها و صنایع دستی شناخته میشود، جنبشی بینالمللی که در حمایت از اصلاحات اقتصادی و اجتماعی در هنر و ضدیت با صنعتی شدن آن شکل گرفت.
19 . Keir Hardie ( 1856-1915)
از اعضای موسس حزب کارگر و از اعضای اتحادیههای کارگری در اسکاتلند که از سن 10 سالگی در معادن زغالسنگ به کارگری پرداخته بود.
20 . C. P. Scott( 1846-1932)
روزنامهنگار، ناشر و نماینده لیبرال پارلمان. از سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۹۲۹ سردبیر منچستر گاردین بود و از سال ۱۹۰۷ تا زمان مرگ مالک این روزنامه بود که امروز به نام «گاردین» منتشر میشود.
21 . Laissez-faire
واژهای فرانسوی به معنای «بگذار بکنند» که اصل اساسی آن کمترین مداخله دولت در اقتصاد است. دکترین لسهفر، نقشی اساسی در تفکرات لیبرالیستی قرن نوزدهم داشت.
22 . The Rainbow Circle
23 . J. A. Hobson (1858-1940)
اقتصاددان و جامعهشناس مشهور در زمینه نوشتههایش در مورد امپریالیسم که بر لنین تاثیرگذار بود.
24 . William Clarke (1852-1901)
فعال سوسیالیست فابیان که تاریخچهای از این انجمن نیز نوشته است.
25 . William Pember Reeves(1857-1932)
سیاستمدار سوسیالیست نیوزیلندی که در سال ۱۸۹۶ به لندن آمد و با روشنفکران چپگرای بریتانیا مانند جورج برنارد شاو و سیدنی و بئاتریس وب طرح دوستی ریخت. او از سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۹ رییس مدرسه اقتصاد لندن بود.
26 . Herbert Samuel (1870-1963 )
سیاستمدار لیبرال که رهبر حزب لیبرال از سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۵ بود.
27 . Noel Buxton (1869-1948)
وزیر کشاورزی و ماهیگیری دولت لیبرال رمزی مکدونالد در سال ۱۹۲۴ و همچنین از سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۰ او بعدها عضو حزب کارگر شد.
28 . Ramsay MacDonald(1866-1937)
اولین نخستوزیر بریتانیا از حزب کارگر در سال ۱۹۲۴ و سپس از سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۱. او به همراه کییر هاردی و آرتور هندرسون، سه عضو موسس حزب کارگر بودند. اما، بعدها حزب او را خائن به آرمانهایش دانست و طرد کرد.
29 . Lib-Lab’ System ا
ز ترکیب سرواژههای «لیبرال» و «Labour» به معنای کارگر.
30 . War Office
وزارت مسئولیت اداره ارتش بریتانیا از سالهای ۱۸۵۷ تا ۱۹۶۴ که در این سال مسئولیتهای آن به وزارت دفاع تفویض شد.
31 . The Labour Movement
32 . R. B. Haldane (1856-1928)
وکیل فیلسوف وسیاستمدار امپریالیست لیبرال و بعدها عضو حزب کارگر.
33 . J. M. Robertson (1856-1933)
نماینده لیبرال پارلمان، روزنامهنگار و نویسنده و مدافع تجارت آزاد.
34 . Florence Edgar
35 . Joseph Chamberlain (1836-1914)
سیاستمداری که ابتدا لیبرالی دوآتشه بود، پس از مخالفت با خودمختاری ایرلند، به لیبرالهای اتحادگرا پیوست و در نهایت به محافظهکاری امپریالیست تبدیل شد. او یکی از مهمترین سیاستمداران بریتانیاست که هرگز به نخستوزیری نرسید.
36 . Henry Campbell-Bannerman (1836-1908 )
سیاستمدار حزب لیبرال که از سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ به نخستوزیری رسید و از سالهای ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۸، رهبر حزب لیبرال بود.
37 . Naval Defence Act of 1889
38 . Charles Masterman ،
سیاستمدار رادیکال لیبرال و همکار اصلی دیوید لوید جورج و وینستون چرچیل در طراحی پروژههای رفاهی دولت لیبرال.
39 - جمعیت اقتصادی غیرفعال، گروهی از افرادند که اگرچه بیکارند، اما در جستوجوی کار نیز نیستند، بنابراین در شمول نیروی کار به شمار نمیروند.
40 . The Northcote–Trevelyan Report of 1854
گزارشی در مورد عملکرد دستگاههای دولتی در بریتانیا.
41 . Leo Chiozza Money ( 1870-1944)
اقتصاددان متولد ایتالیا که در بریتانیا به عنوان سیاستمدار، روزنامهنگار و نویسنده به شهرت رسید و بعدها در دوران جنگ جهانی اول به مقام وزارت نیز رسید.
42 - در سیستم قدیم پولی بریتانیا، هر پوند معادل ۲۰ شیلینگ و ۲۴۰ پنی بود، یعنی هر شیلینگ خود برابر با ۱۲ پنی بوده است. برای درک بهتر سیستم مالیاتی لوید جورج، باید گفت مالیات، برای درآمدهای زیر ۲ هزار پوند در سال، ۳.۷۵ درصد و برای درآمدهای بین ۲ هزار تا ۳ هزار پوند در سال برابر با ۵ درصد بود. درآمدهای ۵ هزار پوند و بالاتر باید ۲.۵ درصد اضافه
(۶ پنی در هر پوند) برای اضافه بر ۳ هزار پوند پرداخت میکردند. شیوه بیان کتاب، به شیوه قدیمی است که بیان درصد رواج نداشته است.
43 . The Parliament Act of 1911

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ارجاع به صفحه
-
نان برای همه: خاستگاه دولت رفاه
آرشیو