

تعداد بازدید : 0
سوسیالیسم برای ثروتمندان
معضلات اقتصادهای معیوب
سیاستهای اقتصادی اتخاذ شده از سوی بریتانیا و آمریکا در دهه هشتاد منجر به افزایش شدید نابرابری شد و این تصور غلط را پدید آورد که بروز نابرابری در این کشورها نهتنها اجتنابناپذیر بلکه بسیار خوب نیز بوده است. اما سیاستهای دولتی این کشورها مانند نرخ مالیات و تبلیغات نخبگان جامعه تا چه حد در نوع نگاه به «نابرابری» موثر است؟
نویسنده : جاناتان آلدِرِد
مترجم : آزاده شعباني
امروزه در بیشتر کشورهای ثروتمند، نابرابری رو به افزایش است و در برخی دیگر برای مدتهای مدیدی است که نابرابری افزایش یافته است. بسیاری از مردم بر این باورند که نابرابری یک مساله جدی است اما تعداد بسیاری هم معتقدند ما نمیتوانیم برای مقابله با نابرابری اقدامی انجام دهیم. جهانیسازی و تکنولوژیهای جدید، اقتصادی را ایجاد کردهاند که در آن افرادی با مهارت و هوش بالا میتوانند پاداشهای زیادی کسب کنند. نابرابری به شکل اجتنابناپذیری در حال افزایش است و تلاش برای کاهش نابرابری از طریق مالیات بازتوزیعی، احتمالا با شکست
رو به رو میشود؛ چراکه الیتهای جهانی میتوانند به سادگی پول و ثروت خود را در گریزگاههای مالیاتی پنهان کنند. آنها بر این باورند که افزایش مالیات به ثروتمندان لطمه میزند و مانع خلق ثروت و منجر به این میشود که همه ما روزبهروز فقیرتر شویم.
یکی از موارد عجیب و غریب درباره این استدلالها این است که چگونه این استدلالها در تضاد کامل با اقتصاد ارتدوکسی قرار دارد که تقریبا از سال 1945 تا 1980 وجود داشته و نشان میدهد افزایش نابرابری اجتنابناپذیر نیست و سیاستهای مختلف دولت میتواند آن را کاهش دهد. به نظر میرسد این سیاستها موفقیتآمیز بودهاند. از دهه 1940 تا دهه 1970، نابرابری در بیشتر کشورها کاهش یافت. نابرابری که امروزه شاهد آن هستیم عمدتا به دلیل تغییراتی بود که از دهه 80 به اینسو ایجاد شد.
در ایالات متحده آمریکا و انگلستان، از سال 1980 تا 2016، سهم کل درآمد بالای یک درصد جامعه، به بیش از دو برابر افزایش یافته است. پس از پذیرفتن سیاستهای تورمی در این کشورها، عواید و درآمدهای 90 درصد جامعه در انگلستان و آمریکا طی 25 سال گذشته، بهشدت افزایش یافت. به طور کلی، 50 سال قبل، یک مدیرعامل شرکت آمریکایی به طور متوسط حدود 20 برابر یک کارگر معمولی درآمد داشت و در حال حاضر، درآمد یک مدیر عامل 354 برابر افزایش یافته است.
این استدلال که افزایش نابرابری در اقتصاد جهانی ما اجتنابناپذیر است با یک اعتراض اساسی مواجه شده است. از سال 1980، تعدادی از کشورها شاهد افزایش شدید نابرابری بودهاند (ایالات متحده آمریکا و انگلستان) در برخی از آنها میزان رشد نابرابری بسیار اندک بوده (کانادا، ژاپن، ایتالیا) در حالی که میزان نابرابری در برخی از کشورها ثابت مانده و یا کاهش پیدا کرده است (فرانسه، بلژیک و مجارستان)، بنابراین افزایش نابرابری نمیتواند اجتنابناپذیر باشد. تجربه نابرابری در یک کشور در درازمدت نمیتواند تنها توسط نیروهای اقتصاد جهانی تعیین شود؛ چراکه اگرچه کشورهای ثروتمند سوژه نیروهای مشابهی بودهاند اما تجربه نابرابری هریک با دیگری متفاوت بوده است.
تفسیر سیاسی این میزان افزایش نابرابری ناشی از تغییر بزرگی است که در جریان اصلی اندیشه سیاسی و اقتصادی رخ داده است. با تکیه بر تئوری بازار آزاد که توسط «مارگارت تاچر» و «رونالد ریگان» توسعه یافت، در اقتصادهای توسعهیافته، بیشترین میزان افزایش نابرابری در ایالات متحده و بریتانیا از سال 1980 تاکنون رخ داده است.
قدرت یک تحول سیاسی بزرگ در ایجاد چنین وضعیتی به نظر مجابکننده میرسد اما این نمیتواند کل توضیح این جریان باشد. این اتفاقات یک رویه بالا به پایین است که توسط سیاستمداران و نخبگان صورت میگیرد. این ایده که افزایش نابرابری اجتنابناپذیر است همانند یک افسانه است که موجب میشود از اندیشیدن به یک امکان دیگر خودداری شود، این امکان که از طریق انتخابها و تصمیمات روزانه، ما در حال حمایت از نابرابری هستیم و یا حداقل میتوان گفت به آن تن دادهایم. نظرسنجیها در انگلستان و آمریکا، به طور مداوم نشان میدهد ما میزان نابرابری را دستکم گرفتهایم و این امر چقدر اخیرا این افزایش یافته است اما نادیده گرفتن این نابرابری نمیتواند چندان عذر موجهی باشد؛ چراکه نظرسنجیها به خوبی این تغییر در نگرشها را آشکار کرده و گزاره افزایش نابرابری روزبهروز بیشتر مورد پذیرش قرار میگیرد.
این امر بسیار غیرمحتمل است که نابرابری در آینده کاهش قابل توجهی داشته باشد؛ مگر اینکه نگرشهای ما نسبت به این مساله کاملا دگرگون شود. در میان این موارد، ما باید بپذیریم که چقدر آنچه مردم در بازار به دست میآورند کمتر از میزان استحقاق و شایستگی آنها است و تا چه حد میزان مالیاتی که پرداخت میکنند ناچیز است.
یکی از دلایل مهم در رابطه با این سوال که چرا ما در سالهای اخیر تلاش بسیار اندکی برای کاهش نابرابری داشتهایم این است که نقش شانس در دستیابی به موفقیت را کم اهمیت جلوه دادهایم. والدین به فرزندان خود چنین آموزش میدهند که تمامی اهداف دستیافتنی هستند به شرطی که شما به سختی برای رسیدن به این اهداف تلاش کنید. این یک دروغ به حساب میآید اما بهانه و توجیه خوبی برای پذیرش این حجم از نابرابری است؛ چراکه بر اساس آن اگر شما به خوبی تلاش نکنید بسیاری از اهداف برای شما غیرقابل دسترس خواهند بود.
اگر من خوششانسی که زمینه دستیابی به موفقیتهایم بوده است را نادیده بگیرم موجب میشود که در مورد خودم احساس بسیار خوبی داشته باشم و حتی احساس کنم که سزاوار دستیابی به پاداشهای بیشتری به خاطر موفقیتهایم هستم. افراد با درآمد بالا دقیقا تصور میکنند شایسته دریافت این میزان درآمد هستند؛ چراکه آنها این مساله را مدنظر دارند که چقدر برای رسیدن به موفقیت به سختی کار کردهاند و از موانعی که برای رسیدن به موفقیت کنار نهادهاند کاملا آگاهی دارند اما این قضیه در همه جا صادق نیست. حمایت از این ایده که شما سزاوار آنچه هستید که دریافت میکنید از کشوری به کشور دیگر متفاوت است. در حقیقت، حمایت از چنین عقایدی در کشورهایی قویتر است که شواهد بسیاری وجود دارد که با این گزاره در تضاد است؛ چه چیزی چنین تضادی را توضیح میدهد؟
نظرسنجیها نشان میدهد اروپاییها در مقایسه با ساکنان ایالات متحده آمریکا، تقریبا دو برابر بیشتر عقیده دارند که شانس عامل بسیار مهمی در کسب درآمد و فقری است که افراد فقیر در آن گرفتار شدهاند. در مقابل، آمریکاییها هم دو برابر اروپاییها بر این باورند که افراد فقیر، تنبل هستند و سخت کار کردن منجر به افزایش کیفیت زندگی افراد در طولانیمدت میشود.
در حقیقت، فقرا (کمتر از 20 درصد) دقیقا همان میزان ساعات در آمریکا و اروپا، به سختی کار میکنند و فرصتهای اقتصادی و تحرک بیننسلی در آمریکا نسبت به اروپا، بسیار محدودتر است. آمارهای مربوط به تحرکات بیننسلی در آمریکا شباهت قابل توجهی با افراد قد بلند دارد؛ چراکه کودکان آمریکایی که از پدر و مادری فقیر متولد میشوند به احتمال زیاد فقیر میشوند. همانند کودکانی که پدر و مادری قدبلند دارند و خودشان نیز به احتمال زیاد قدبلند میشوند. پژوهشها بارها نشان داده که بسیاری از مردم آمریکا از این مساله آگاهی ندارند و درکی که از تحرک اجتماعی دارند بیش از حد خوشبینانه است.
کشورهای اروپایی به طور متوسط، سیستمهای مالیات بازتوزیعی کارآمدتر و خدمات رفاهی بیشتری نسبت به آمریکا برای افراد فقیر دارند از این رو، میزان نابرابری به خاطر مالیاتها و خدمات رفاهی در این کشورها کمتر است. بسیاری از مردم این نتیجه را بازتاب ارزشهای متفاوتی میدانند که جوامع اروپایی و آمریکایی را شکل داده است.
در حال حاضر، فقرا در ایالات متحده آمریکا به دلیل خدمات رفاهی ناچیز و نابرابریهای مالیاتی، بسیار تحت فشار هستند، بنابراین آمریکاییها بیشتر از اروپاییها به این باور نیاز دارند که «شما شایسته آنچه هستید که به دست میآورید و شما به دست میآورید آنچه را که شایسته آن هستید.» این باورها نقش بسیار مهمی در انگیزش شما و فرزندانتان برای سخت کار کردن و جلوگیری از فقر ایفا میکند و این باورها موجب میشود از عذاب وجدانی که هنگام دیدن یک فرد نیازمند در خیابان به شما دست میدهد کاسته شود.
این فقط مساله آمریکا نیست. بریتانیا در اروپای غربی نیز دارای نابرابری نسبتا بالا و میزان تحرک اجتماعی و اقتصادی پایین است. پس از انتخاب مارگارت تاچر در سال 1979، نابرابری در بریتانیا به شکل چشمگیری افزایش یافت. بعد از افزایش میزان نابرابری، نگرش مردم انگلستان نیز تغییر پیدا کرد. بیشتر مردم به این باور رسیدهاند که خدمات رفاهی زیاد موجب تنبلی افراد فقیر میشود و حقوق بالا برای ایجاد انگیزه در افراد بااستعداد ضروری است. بدین ترتیب، میزان تحرک بیننسلی در بریتانیا کاهش یافت: امروزه درآمد شما با درآمد والدین شما بسیار وابسته است.
اگر رویای آمریکایی و دیگر روایتها درباره اینکه هر کسی این شانس را دارد که ثروتمند شود، صحت داشته باشد ما باید ارتباطات متضادی را ملاحظه کنیم مانند اینکه نابرابری بیشتر به دلیل تحرک نسلی بالاتر منصفانه است. در عوض یک روایت بسیار متفاوت را میبینیم. مردم نابرابری را میپذیرند؛ چراکه خودشان را متقاعد کردهاند که این نابرابریها منصفانه است. ما روایتهایی را میپذیریم که نابرابری را در جامعه توجیه میکند؛ چراکه جامعه سطح بالایی از نابرابری را دارد بدین ترتیب نابرابری به شکل تعجبآوری خود را بدین صورت تداوم میبخشد. به جای مقاومت و اعتراض نسبت به نابرابری ما فقط سعی میکنیم آن را بپذیریم.
نابرابری، نابرابری بیشتری را ایجاد میکند؛ چراکه یک درصد بالای جامعه توانایی و انگیزه بیشتری برای ثروتمندتر کردن خود دارند. آنها نفوذ بیشتری را روی سیاست اعمال میکنند، به عنوان مثال از طریق تامین بودجه کمپینهای انتخاباتی و در راستای لابی کردن برای تصویب قوانین و مقررات خاص. در نتیجه چنین اقداماتی، یک جریان سیاسی شکل میگیرد که ناکارآمد و بیکفایت است اما به آنها کمک و منافع آنها را لحاظ میکند. منتقدان چپگرا این رویه را «سوسیالیسم برای ثروتمندان» نام نهادهاند. یک سرمایهگذار میلیاردر همچون «وارن بافت» که به نظر میرسد با این گزاره موافق است در این رابطه میگفت: «یک جنگ طبقاتی طی مدت بیست سال در جریان بوده و طبقه من در آن پیروز شده است.»
این رویه وقتی به بحث مالیاتها میرسد اثرات ویرانگرتری دارد. افراد با درآمد بالا از معافیتهای مالیاتی بیشتری بهره میبرند و پول بیشتری را در اختیار لابیهای سیاستمداران برای کاهش مالیاتها قرار میدهند هنگامی که کاهش میزان مالیاتها تضمین میشود افراد با درآمد بالا انگیزه بیشتری برای افزایش میزان سود و بهره خود پیدا میکنند؛ چراکه با کاهش مالیاتها، سود و درآمد بیشتری عایدشان میشود و ...
اگرچه از سال 1979 تاکنون، کاهش میزان مالیات بر درآمد، تقریبا در اکثر اقتصادهای توسعهیافته صورت گرفته اما انگلستان و آمریکا اولین کشورهایی هستند که چنین اقداماتی را پی گرفتند. در سال 1979، تاچر میزان مالیاتها را از 83 درصد به 60 درصد و نهایتا به 40 درصد در سال 1988 کاهش داد. ریگان نیز نرخ مالیات در آمریکا را از 70 درصد در سال 1981 به 28 درصد در سال 1986 کاهش داد. در حالی که نرخ مالیات امروزه کمی بالاتر از این میزان است (37 درصد در آمریکا و 45 درصد در انگلستان) این میزان به شکل قابل توجهی بسیار کمتر از دوران پس از جنگ دوم جهانی است هنگامی که بالاترین نرخ مالیات در آمریکا به طور متوسط 75 درصد و در انگلستان حتی از این هم بالاتر بود.
خطمشی کلیدی بعضی از اعضای انقلاب تاچر - ریگان در سیاستگذاری اقتصادی همچون «میلتون فریدمن» و نظریاتی که او درباره اقتصاد خرد ارائه کرده امروزه به طور گستردهای پذیرفته شده و به صورت یک برداشت و درک عمومی در جامعه پذیرفته شده است. بدین شرح که. اخذ مالیات، فعالیتهای اقتصادی را مختل میکند بخصوص مالیات بر درآمد باعث تضعیف کار میشود. به نظر میرسد این دکترین، بحث عمومی درباره مالیات را از یک استدلال بیپایان در این رابطه که چه کسانی چه چیزی دریافت میکنند به وعده یک آینده خوب و روشن برای همگان تبدیل کرده است.
یک شب در ماه دسامبر سال 1974، گروهی از محافظهکاران جاهطلب جوان در رستوران دو قاره در واشنگتن دی.سی یکدیگر را ملاقات کردند. این گروه شامل «آرتور لافر» اقتصاددان دانشگاه شیکاگو، «دونالد رامسفلد» رییس کارکنان کاخ سفید در کابینه جرالد فورد و «دیک چنی» معاون رامسفلد و همکلاس سابق لافر در دانشگاه ییل بود.
«لافر» در حال بحث درباره افزایش مالیات اخیر فورد، به این نکته اشاره کرد که همچون نرخ مالیات بر درآمد صفر درصد، نرخ مالیات صد درصد نیز منجر به افزایش درآمدها نمیشود؛ چراکه دیگر هیچکس به خود زحمت کار کردن را نمیدهد. به لحاظ منطقی باید مقدار نرخ مالیاتی بین این دو طیف باشد که درآمد مالیاتی را به حداکثر برساند. اگرچه لافر قصد انجام چنین کاری را نداشت بلکه او یک منحنی ترسیم کرد که نشاندهنده رابطه میان نرخ مالیات و درآمد بود. بدین ترتیب منحنی لافر و نظریه اقتصادی «نشت ثروت به پایین» (trickle-down) متولد شد.
معنای کلیدی منحنی لافر که «رامسفلد» و «چنی» را تحت تاثیر قرار داد این بود همانطور که نرخ مالیاتی کمتر از 100 درصد منجر به افزایش درآمد دولت میشود، کاهش نرخ مالیات بر درآمد نیز میتواند منجر به افزایش عایدی دولت شود. هیچگونه شواهد تجربی در حمایت از امکان منطقی این ایده ایجاد نشد که کاهش مالیاتها میتواند منجر به افزایش درآمدهای دولت شود و اقتصاددانان دوران ریاستجمهوری ریگان، شش سال بعد را در حال تلاش برای یافتن شواهدی در حمایت از این ایده بودند.
این ایده برای ریگان بسیار جالب توجه بود و از آن حمایت میکرد. این خوشبینی پوپولیستی که در دوره ریگان مشاهده میشد در دوران فعلی نیز مشاهده میشود و این نکته شاید جالب توجه باشد که لافر یکی از مشاوران کمپین انتخاباتی دونالد ترامپ نیز بود.
برای اینکه تخفیفهای مالیات بر درآمد به افزایش درآمد مالیاتی دولت منجر شود چشمانداز درآمدهای پس از کسر مالیات باید مردم را به سمت کار بیشتر سوق دهد. در نتیجه حتی اگر خود نرخ مالیات کاهش یابد، افزایش تولید ناخالص داخلی و درآمدملی ممکن است برای تولید درآمد مالیاتی بیشتر کافی باشد. اگرچه اثرات کاهش مالیات دوره ریگان هنوز مورد بحث و جدل است (عمدتا به دلیل اختلاف بر سر اینکه چگونه اقتصاد آمریکا پیش از این بدون این تخفیفهای مالیاتی عمل کرده است) حتی هواداران نظریه اقتصادی نشت به پایین اذعان داشتهاند که این تخفیفهای مالیاتی اثرات ناچیزی بر تولید ناخالص داخلی آمریکا داشته است.
اما منحنی لافر به اقتصاددانان یادآوری میکند که بهترین نرخ مالیات بر درآمد جایی بین صفر و صد درصد است. یافتن این نقطه ایدهآل مساله دیگری است و جستوجو برای یافتن آن کماکان ادامه دارد. ارزش این پژوهش از این لحاظ است که از آن برای وتو تلاشهایی استفاده شده که برای کاهش نابرابری به وسیله افزایش میزان مالیات بر ثروت میکوشند. در سال 2013، «جرج آزبرون» وزیر دارایی انگلستان، نرخ مالیات بر درآمد را از 50 درصد به 45 درصد کاهش دا د با تکیه بر منحنی لافر و این استدلال که کاهش مالیات منجر به اتلاف کمتر سود و درآمد افراد میشود. استدلال آزبرون مبتنی بر یک تحلیل اقتصادی بود که نشان میداد نرخ مالیات بر درآمد بالا در انگلستان حدود 40 درصد است.
با این حال فرضیههایی که در این زمینه وجود دارند چندان اطمینانبخش نیستند. اجازه دهید با ایدهای که پشت چنین استدلالی است آغاز کنیم: اگر نرخهای مالیاتی پایین، میزان درآمد شما بعد از کسر مالیات را افزایش میدهد شما انگیزه برای کار بیشتر خواهید داشت. این به نظر میرسد که به اندازه کافی پذیرفتنی باشد اما در عمل، احتمالا تاثیرات آن به حداقل میرسد. اگر مالیات بر درآمد کاهش یابد بسیاری از ما حتی اگر هم بخواهیم نمیتوانیم بیشتر کار کنیم. فرصت اندکی برای درآمد حاصل از اضافه کاری وجود دارد و یا در غیر این صورت افزایش ساعات کاری پرداختی ما و یا کار سختتری که در طول ساعات عادی کار انجام میدهیم منجر به پرداخت بیشتری نمیشود. حتی برای افرادی که چنین فرصتهایی دارند این امر روشن نیست که آنها باید کار بیشتر و یا کار سختتری کنند. آنها حتی ممکن است تصمیم به انجام کار کمتری بگیرند. از آنجایی که پرداختهای بعد از کسر مالیات افزایش یافته، آنها میتوانند ساعات کمتری در روز کار و همچنان سطح درآمد قبلی خود را حفظ کنند، بنابراین پیشفرض عمومی این است که کاهش مالیات بر درآمد باید منجر به کار بیشتر و فعالیتهای اقتصادی مولد شود که به نظر میرسد بنیان اندکی در درک عمومی و یا تئوریهای اقتصادی داشته باشد.
مشکلات جدی در رابطه با استدلال آزبرون وجود دارد؛ مشکلات و مسائلی که حتی در بین اقتصاددانان هم به درستی شناخته نمیشوند. اغلب تصور میشود که اگر یک درصد بالای جامعه، به واسطه کاهش مالیات بر درآمد برای کسب عواید و درآمدهای بیشتر تشویق شده باشد این درآمدهای بالا بیشتر بازتاب فعالیتهای اقتصادی مولد است اما برخی از اقتصاددانان از جمله «توماس پیکتی»، نشان دادهاند که این قضیه در مورد مدیران اجرایی و مدیران ارشد شرکتهای بزرگ بعد از کاهش مالیاتها در دهه 1980 صادق نبوده است. در عوض آنها با کاهش عواید سهامداران، میزان درآمد خود را افزایش دادند که منجر به کاهش درآمدهای مالیاتی دولت شد. در واقع پیکتی و همکارانش، اظهار کردند که نرخ مالیات بر درآمد افرادی با درآمد بالا میتواند تا سقف 83 درصد بالا برود.
کاهش مالیات بر درآمد ثروتمندان طی چهل سال گذشته از طریق استدلالهای اقتصادی توجیه شده است. لفاظیهای لافر توسط سیاستمداران مورد استفاده قرار گرفته اما برای اقتصاددانان، ایدههای او هم بدیهی و هم مانوس بوده است. اقتصادهای مدرن نه تئوری و نه شواهدی را فراهم میآورند که اثبات کند ثروتمندان استحقاق این کاهش مالیاتی را دارند. اگرچه سیاستمداران میتوانند این حقیقت را برای مدتی نادیده بگیرند، اما این نشان میدهد که مخالفتهای گسترده نسبت به مالیاتهای زیاد بر ثروت نهایتا مبتنی بر دلایلی فرااقتصادی است.
هنگامی که نرخ بالای مالیات بر درآمد انگلستان به 50 درصد در سال 2009 افزایش یافته بود (تا زمانی که آزبرون چهار سال بعد، آن را به 45 درصد کاهش داد)، آهنگساز معروف «اندرو لوید وبر»، یکی از ثروتمندان بریتانیا، با صراحت واکنش نشان داد: «آخرین چیزی که ما نیاز داریم حمله به سبک دزدان دریایی سومالی به تعداد اندکی از افرادی است که آفریننده ثروت هستند، کسانی که هنوز جرات کشتیرانی در برابر بادهای توفانی بریتانیا را دارند.» «استفان شوارتزمن»، مدیرعامل اجرایی و رییس هیاتمدیره بلک استون، پیشنهاد برای حذف معافیتهای مالیاتی را به تهاجم آلمان به لهستان تشبیه کرد.
در حالی که احتمالا ما نالههای این ابرثروتمندان را مسخره میکنیم اما اکثر مردم ایدهای که پشت چنین استدلالهایی است را میپذیرند: این مالیات بر درآمد از نظر آنها نوعی سرقت است؛ چراکه درآمدی که فردی با زحمت خود به دست آورده است را از او غصب میکنند و در بهترین حال مالیات بر درآمد را یک شر ضروری میدانند که باید تا حد امکان به حداقل برسد. بر این اساس، نرخ مالیات بالای 83 درصد که توماس پیکتی بحث کرده بود غیرقابل قبول است.
یک اکوسیستم فرهنگی یکنواخت و کامل وجود دارد که پیرامون این ایده شکل گرفته که «مالیات همچون دزدی» است. امروزه نیز در ادبیات سیاستمداران هم با عباراتی همچون «خرج کردن پول مالیاتدهندگان» و کمپین بزرگداشت «روز آزادسازی مالیات» مواجه میشویم. این زبان همچنین بیرون از عالم سیاست نیز وجود دارد. اقتصاددانان و حسابداران و وکلا در این زمینه از اصطلاح «بار مالیاتی» استفاده میکنند.
این ایده که کل درآمد ماقبل دریافت مالیات، به شما تعلق دارد اگرچه بدیهی به نظر میرسد اما کاملا غلط است. در واقع شما هرگز نمیتوانید حق مالکیتی پیش از اخذ مالیات و یا مستقل از مالیات داشته باشید. مالکیت یک حق قانونی است. قوانین به موسسات مختلفی از جمله پلیس و یک سیستم حقوقی، برای درست عمل کردن نیاز دارد. این موسسات از طریق مالیات تامین میشوند. مالیات و حقوق مالکیت همزمان با هم ایجاد شدهاند. پس ما نمیتوانیم یکی را بدون دیگری داشته باشیم.
با این حال، اگر تنها عملکرد دولت حمایت از حقوق مالکان خصوصی است (حفظ یک سیستم حقوقی، پلیس و غیره) به نظر میرسد مالیات دریافتی باید بسیار کمتر باشد و مالیات بیشتر از این میزان میتواند همچون یک دزدی در نظر گرفته شود. ایده ضمنی که در این جریان وجود دارد این است که درآمد و حقوق مالکان و افرادی که این میزان درآمد را به دست آوردهاند در یک بازار آزاد اقتصاد تضمین شده و دولت بعدتر به این جریان وارد شده و هدف دولت حراست از درآمد و عواید مالکان خوصی است. بسیاری از اقتصاددانان چنین تصویری از دولت دارند که به شکل یک افزودهای بر بازار است، اما این تصویر بسیار خیالی است.
در جهان مدرن، تمام فعالیتهای اقتصادی، تاثیرات دولت را منعکس میکنند. بازارها ناگزیر به وسیله دولت تعریف شده و شکل یافتهاند. هیچ چیزی همچون درآمدی که پیش از وجود دولت به دست آمده باشد وجود ندارد. عواید و درآمدهای من تا حد زیادی منعکسکننده آموزشهایم است. پیش از این، شرایط تولد و سلامت من منعکسکننده مراقبتهای بهداشتی بعدی در دسترسم است. حتی اگر این مراقبتهای بهداشتی کاملا خصوصی باشد باز هم وابسته به آموزش دکترها و پرستاران و دارو و تکنولوژیهای در دسترس دیگر است. همانند سایر کالاها و خدمات، این امور نیز وابسته به زیرساختهای اقتصادی و اجتماعی از جمله شبکههای حملونقل، سیستمهای ارتباطی، تامین انرژی و مقررات قانونی گستردهای است که موضوعات پیچیدهای همچون مالکیت معنوی، بازارهای رسمی مانند بورس اوراق بهادار و حوزه قضایی دادگاههای ملی را تحت پوشش قرار میدهد. ثروت «لوید وبر»، وابسته به تصمیمات دولت درباره طولمدت کپی رایت آهنگهایی است که او ساخته است. به طور خلاصه، غیرممکن است آنچه شما هستید را از آنچه، شما را به وسیله نقش دولت امکانپذیر کرده است مجزا کرد.
بحث مالیات به مثابه سرقت، چنین به نظر میرسد ریشه در تمایل خودخواهانهای دارد که موفقیت افراد را در یک فضای ایزوله و دور از دیگران میبیند و نقش نسلهای گذشته، فعلی و نیز دولت را نادیده میانگارد. بیتوجهی به نقش دولت منجر به این باور میشود که اگر باهوش و سختکوش هستید و مالیات زیادی به شما تحمیل میشود، پرداخت پول به یک دولت بیمصرف، معامله منصفانهای نیست. آنچه برای شما بهتر است یک دولت حداقلی و یک جامعه با حداقل مالیات است.
یکی از واکنشهایی که در برابر چنین شرایطی صورت میگیرد نشان میدهد افراد ثروتمند کشور زادگاه خود را به سمت کشورهایی ترک میکنند که در قلمرو قضایی آنها مالیات کمتری پرداخت میشود. در واقع، تعداد کمی از افراد این کار را انجام میدهند اما در این زمینه یک پاسخ بلندپروازانه از سوی وارن بافت وجود دارد که میگوید تصور کنید دو کودک دوقلو در رحم وجود دارند، به یکی از آنها گفته میشود که در ایالات متحده آمریکا به دنیا آید و یکی از آنها نیز در بنگلادش متولد شود. اگر شما بنگلادش را انتخاب کنید هیچگونه مالیاتی پرداخت نمیکنید. چند درصد از درآمدتان را حاضر هستید پرداخت کنید تا در ایالات متحده آمریکا به دنیا بیایید؟ من همه آنچه داشتم را پرداخت میکردم و به اعتقاد من تعداد بسیار زیادی از افراد، آمریکا را به بنگلادش ترجیح میدادند.
بخش عمدهای نابرابریهای امروز که در کشورهای ثروتمند دیده میشود به تصمیمات دولتها نسبت به نیروهای بازار برمیگردد. این تصمیمات میتواند تغییر کند. با این حال ما باید بخواهیم که نابرابری را کنترل کنیم. ما باید کاهش نابرابری را به عنوان هدف اصلی سیاستهای دولت و جامعه قرار دهیم. توجیه خودخواهانه و منفعتطلبانه برای نابرابری، مربوط به اخلاق است، نه اقتصاد. اقتصاددان برجسته، «کنت گالبرایت» این نکته را به درستی مطرح کرده که یکی از قدیمیترین تمرینات انسان در فلسفه اخلاق، تلاش برای یافتن توجیهی اخلاقی برای خودخواهی است. این تمرین و تلاشی است که دربرگیرنده بسیاری از تناقضات و حتی گزارههای پوچ است. ظاهرا ثروتمندان میکوشند محرومیت فقرا را به عنوان یک ارزش اخلاقی به آنها بقبولانند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.

تعداد بازدید : 0
سوسیالیسم برای ثروتمندان
معضلات اقتصادهای معیوب
سیاستهای اقتصادی اتخاذ شده از سوی بریتانیا و آمریکا در دهه هشتاد منجر به افزایش شدید نابرابری شد و این تصور غلط را پدید آورد که بروز نابرابری در این کشورها نهتنها اجتنابناپذیر بلکه بسیار خوب نیز بوده است. اما سیاستهای دولتی این کشورها مانند نرخ مالیات و تبلیغات نخبگان جامعه تا چه حد در نوع نگاه به «نابرابری» موثر است؟
نویسنده : جاناتان آلدِرِد
مترجم : آزاده شعباني
امروزه در بیشتر کشورهای ثروتمند، نابرابری رو به افزایش است و در برخی دیگر برای مدتهای مدیدی است که نابرابری افزایش یافته است. بسیاری از مردم بر این باورند که نابرابری یک مساله جدی است اما تعداد بسیاری هم معتقدند ما نمیتوانیم برای مقابله با نابرابری اقدامی انجام دهیم. جهانیسازی و تکنولوژیهای جدید، اقتصادی را ایجاد کردهاند که در آن افرادی با مهارت و هوش بالا میتوانند پاداشهای زیادی کسب کنند. نابرابری به شکل اجتنابناپذیری در حال افزایش است و تلاش برای کاهش نابرابری از طریق مالیات بازتوزیعی، احتمالا با شکست
رو به رو میشود؛ چراکه الیتهای جهانی میتوانند به سادگی پول و ثروت خود را در گریزگاههای مالیاتی پنهان کنند. آنها بر این باورند که افزایش مالیات به ثروتمندان لطمه میزند و مانع خلق ثروت و منجر به این میشود که همه ما روزبهروز فقیرتر شویم.
یکی از موارد عجیب و غریب درباره این استدلالها این است که چگونه این استدلالها در تضاد کامل با اقتصاد ارتدوکسی قرار دارد که تقریبا از سال 1945 تا 1980 وجود داشته و نشان میدهد افزایش نابرابری اجتنابناپذیر نیست و سیاستهای مختلف دولت میتواند آن را کاهش دهد. به نظر میرسد این سیاستها موفقیتآمیز بودهاند. از دهه 1940 تا دهه 1970، نابرابری در بیشتر کشورها کاهش یافت. نابرابری که امروزه شاهد آن هستیم عمدتا به دلیل تغییراتی بود که از دهه 80 به اینسو ایجاد شد.
در ایالات متحده آمریکا و انگلستان، از سال 1980 تا 2016، سهم کل درآمد بالای یک درصد جامعه، به بیش از دو برابر افزایش یافته است. پس از پذیرفتن سیاستهای تورمی در این کشورها، عواید و درآمدهای 90 درصد جامعه در انگلستان و آمریکا طی 25 سال گذشته، بهشدت افزایش یافت. به طور کلی، 50 سال قبل، یک مدیرعامل شرکت آمریکایی به طور متوسط حدود 20 برابر یک کارگر معمولی درآمد داشت و در حال حاضر، درآمد یک مدیر عامل 354 برابر افزایش یافته است.
این استدلال که افزایش نابرابری در اقتصاد جهانی ما اجتنابناپذیر است با یک اعتراض اساسی مواجه شده است. از سال 1980، تعدادی از کشورها شاهد افزایش شدید نابرابری بودهاند (ایالات متحده آمریکا و انگلستان) در برخی از آنها میزان رشد نابرابری بسیار اندک بوده (کانادا، ژاپن، ایتالیا) در حالی که میزان نابرابری در برخی از کشورها ثابت مانده و یا کاهش پیدا کرده است (فرانسه، بلژیک و مجارستان)، بنابراین افزایش نابرابری نمیتواند اجتنابناپذیر باشد. تجربه نابرابری در یک کشور در درازمدت نمیتواند تنها توسط نیروهای اقتصاد جهانی تعیین شود؛ چراکه اگرچه کشورهای ثروتمند سوژه نیروهای مشابهی بودهاند اما تجربه نابرابری هریک با دیگری متفاوت بوده است.
تفسیر سیاسی این میزان افزایش نابرابری ناشی از تغییر بزرگی است که در جریان اصلی اندیشه سیاسی و اقتصادی رخ داده است. با تکیه بر تئوری بازار آزاد که توسط «مارگارت تاچر» و «رونالد ریگان» توسعه یافت، در اقتصادهای توسعهیافته، بیشترین میزان افزایش نابرابری در ایالات متحده و بریتانیا از سال 1980 تاکنون رخ داده است.
قدرت یک تحول سیاسی بزرگ در ایجاد چنین وضعیتی به نظر مجابکننده میرسد اما این نمیتواند کل توضیح این جریان باشد. این اتفاقات یک رویه بالا به پایین است که توسط سیاستمداران و نخبگان صورت میگیرد. این ایده که افزایش نابرابری اجتنابناپذیر است همانند یک افسانه است که موجب میشود از اندیشیدن به یک امکان دیگر خودداری شود، این امکان که از طریق انتخابها و تصمیمات روزانه، ما در حال حمایت از نابرابری هستیم و یا حداقل میتوان گفت به آن تن دادهایم. نظرسنجیها در انگلستان و آمریکا، به طور مداوم نشان میدهد ما میزان نابرابری را دستکم گرفتهایم و این امر چقدر اخیرا این افزایش یافته است اما نادیده گرفتن این نابرابری نمیتواند چندان عذر موجهی باشد؛ چراکه نظرسنجیها به خوبی این تغییر در نگرشها را آشکار کرده و گزاره افزایش نابرابری روزبهروز بیشتر مورد پذیرش قرار میگیرد.
این امر بسیار غیرمحتمل است که نابرابری در آینده کاهش قابل توجهی داشته باشد؛ مگر اینکه نگرشهای ما نسبت به این مساله کاملا دگرگون شود. در میان این موارد، ما باید بپذیریم که چقدر آنچه مردم در بازار به دست میآورند کمتر از میزان استحقاق و شایستگی آنها است و تا چه حد میزان مالیاتی که پرداخت میکنند ناچیز است.
یکی از دلایل مهم در رابطه با این سوال که چرا ما در سالهای اخیر تلاش بسیار اندکی برای کاهش نابرابری داشتهایم این است که نقش شانس در دستیابی به موفقیت را کم اهمیت جلوه دادهایم. والدین به فرزندان خود چنین آموزش میدهند که تمامی اهداف دستیافتنی هستند به شرطی که شما به سختی برای رسیدن به این اهداف تلاش کنید. این یک دروغ به حساب میآید اما بهانه و توجیه خوبی برای پذیرش این حجم از نابرابری است؛ چراکه بر اساس آن اگر شما به خوبی تلاش نکنید بسیاری از اهداف برای شما غیرقابل دسترس خواهند بود.
اگر من خوششانسی که زمینه دستیابی به موفقیتهایم بوده است را نادیده بگیرم موجب میشود که در مورد خودم احساس بسیار خوبی داشته باشم و حتی احساس کنم که سزاوار دستیابی به پاداشهای بیشتری به خاطر موفقیتهایم هستم. افراد با درآمد بالا دقیقا تصور میکنند شایسته دریافت این میزان درآمد هستند؛ چراکه آنها این مساله را مدنظر دارند که چقدر برای رسیدن به موفقیت به سختی کار کردهاند و از موانعی که برای رسیدن به موفقیت کنار نهادهاند کاملا آگاهی دارند اما این قضیه در همه جا صادق نیست. حمایت از این ایده که شما سزاوار آنچه هستید که دریافت میکنید از کشوری به کشور دیگر متفاوت است. در حقیقت، حمایت از چنین عقایدی در کشورهایی قویتر است که شواهد بسیاری وجود دارد که با این گزاره در تضاد است؛ چه چیزی چنین تضادی را توضیح میدهد؟
نظرسنجیها نشان میدهد اروپاییها در مقایسه با ساکنان ایالات متحده آمریکا، تقریبا دو برابر بیشتر عقیده دارند که شانس عامل بسیار مهمی در کسب درآمد و فقری است که افراد فقیر در آن گرفتار شدهاند. در مقابل، آمریکاییها هم دو برابر اروپاییها بر این باورند که افراد فقیر، تنبل هستند و سخت کار کردن منجر به افزایش کیفیت زندگی افراد در طولانیمدت میشود.
در حقیقت، فقرا (کمتر از 20 درصد) دقیقا همان میزان ساعات در آمریکا و اروپا، به سختی کار میکنند و فرصتهای اقتصادی و تحرک بیننسلی در آمریکا نسبت به اروپا، بسیار محدودتر است. آمارهای مربوط به تحرکات بیننسلی در آمریکا شباهت قابل توجهی با افراد قد بلند دارد؛ چراکه کودکان آمریکایی که از پدر و مادری فقیر متولد میشوند به احتمال زیاد فقیر میشوند. همانند کودکانی که پدر و مادری قدبلند دارند و خودشان نیز به احتمال زیاد قدبلند میشوند. پژوهشها بارها نشان داده که بسیاری از مردم آمریکا از این مساله آگاهی ندارند و درکی که از تحرک اجتماعی دارند بیش از حد خوشبینانه است.
کشورهای اروپایی به طور متوسط، سیستمهای مالیات بازتوزیعی کارآمدتر و خدمات رفاهی بیشتری نسبت به آمریکا برای افراد فقیر دارند از این رو، میزان نابرابری به خاطر مالیاتها و خدمات رفاهی در این کشورها کمتر است. بسیاری از مردم این نتیجه را بازتاب ارزشهای متفاوتی میدانند که جوامع اروپایی و آمریکایی را شکل داده است.
در حال حاضر، فقرا در ایالات متحده آمریکا به دلیل خدمات رفاهی ناچیز و نابرابریهای مالیاتی، بسیار تحت فشار هستند، بنابراین آمریکاییها بیشتر از اروپاییها به این باور نیاز دارند که «شما شایسته آنچه هستید که به دست میآورید و شما به دست میآورید آنچه را که شایسته آن هستید.» این باورها نقش بسیار مهمی در انگیزش شما و فرزندانتان برای سخت کار کردن و جلوگیری از فقر ایفا میکند و این باورها موجب میشود از عذاب وجدانی که هنگام دیدن یک فرد نیازمند در خیابان به شما دست میدهد کاسته شود.
این فقط مساله آمریکا نیست. بریتانیا در اروپای غربی نیز دارای نابرابری نسبتا بالا و میزان تحرک اجتماعی و اقتصادی پایین است. پس از انتخاب مارگارت تاچر در سال 1979، نابرابری در بریتانیا به شکل چشمگیری افزایش یافت. بعد از افزایش میزان نابرابری، نگرش مردم انگلستان نیز تغییر پیدا کرد. بیشتر مردم به این باور رسیدهاند که خدمات رفاهی زیاد موجب تنبلی افراد فقیر میشود و حقوق بالا برای ایجاد انگیزه در افراد بااستعداد ضروری است. بدین ترتیب، میزان تحرک بیننسلی در بریتانیا کاهش یافت: امروزه درآمد شما با درآمد والدین شما بسیار وابسته است.
اگر رویای آمریکایی و دیگر روایتها درباره اینکه هر کسی این شانس را دارد که ثروتمند شود، صحت داشته باشد ما باید ارتباطات متضادی را ملاحظه کنیم مانند اینکه نابرابری بیشتر به دلیل تحرک نسلی بالاتر منصفانه است. در عوض یک روایت بسیار متفاوت را میبینیم. مردم نابرابری را میپذیرند؛ چراکه خودشان را متقاعد کردهاند که این نابرابریها منصفانه است. ما روایتهایی را میپذیریم که نابرابری را در جامعه توجیه میکند؛ چراکه جامعه سطح بالایی از نابرابری را دارد بدین ترتیب نابرابری به شکل تعجبآوری خود را بدین صورت تداوم میبخشد. به جای مقاومت و اعتراض نسبت به نابرابری ما فقط سعی میکنیم آن را بپذیریم.
نابرابری، نابرابری بیشتری را ایجاد میکند؛ چراکه یک درصد بالای جامعه توانایی و انگیزه بیشتری برای ثروتمندتر کردن خود دارند. آنها نفوذ بیشتری را روی سیاست اعمال میکنند، به عنوان مثال از طریق تامین بودجه کمپینهای انتخاباتی و در راستای لابی کردن برای تصویب قوانین و مقررات خاص. در نتیجه چنین اقداماتی، یک جریان سیاسی شکل میگیرد که ناکارآمد و بیکفایت است اما به آنها کمک و منافع آنها را لحاظ میکند. منتقدان چپگرا این رویه را «سوسیالیسم برای ثروتمندان» نام نهادهاند. یک سرمایهگذار میلیاردر همچون «وارن بافت» که به نظر میرسد با این گزاره موافق است در این رابطه میگفت: «یک جنگ طبقاتی طی مدت بیست سال در جریان بوده و طبقه من در آن پیروز شده است.»
این رویه وقتی به بحث مالیاتها میرسد اثرات ویرانگرتری دارد. افراد با درآمد بالا از معافیتهای مالیاتی بیشتری بهره میبرند و پول بیشتری را در اختیار لابیهای سیاستمداران برای کاهش مالیاتها قرار میدهند هنگامی که کاهش میزان مالیاتها تضمین میشود افراد با درآمد بالا انگیزه بیشتری برای افزایش میزان سود و بهره خود پیدا میکنند؛ چراکه با کاهش مالیاتها، سود و درآمد بیشتری عایدشان میشود و ...
اگرچه از سال 1979 تاکنون، کاهش میزان مالیات بر درآمد، تقریبا در اکثر اقتصادهای توسعهیافته صورت گرفته اما انگلستان و آمریکا اولین کشورهایی هستند که چنین اقداماتی را پی گرفتند. در سال 1979، تاچر میزان مالیاتها را از 83 درصد به 60 درصد و نهایتا به 40 درصد در سال 1988 کاهش داد. ریگان نیز نرخ مالیات در آمریکا را از 70 درصد در سال 1981 به 28 درصد در سال 1986 کاهش داد. در حالی که نرخ مالیات امروزه کمی بالاتر از این میزان است (37 درصد در آمریکا و 45 درصد در انگلستان) این میزان به شکل قابل توجهی بسیار کمتر از دوران پس از جنگ دوم جهانی است هنگامی که بالاترین نرخ مالیات در آمریکا به طور متوسط 75 درصد و در انگلستان حتی از این هم بالاتر بود.
خطمشی کلیدی بعضی از اعضای انقلاب تاچر - ریگان در سیاستگذاری اقتصادی همچون «میلتون فریدمن» و نظریاتی که او درباره اقتصاد خرد ارائه کرده امروزه به طور گستردهای پذیرفته شده و به صورت یک برداشت و درک عمومی در جامعه پذیرفته شده است. بدین شرح که. اخذ مالیات، فعالیتهای اقتصادی را مختل میکند بخصوص مالیات بر درآمد باعث تضعیف کار میشود. به نظر میرسد این دکترین، بحث عمومی درباره مالیات را از یک استدلال بیپایان در این رابطه که چه کسانی چه چیزی دریافت میکنند به وعده یک آینده خوب و روشن برای همگان تبدیل کرده است.
یک شب در ماه دسامبر سال 1974، گروهی از محافظهکاران جاهطلب جوان در رستوران دو قاره در واشنگتن دی.سی یکدیگر را ملاقات کردند. این گروه شامل «آرتور لافر» اقتصاددان دانشگاه شیکاگو، «دونالد رامسفلد» رییس کارکنان کاخ سفید در کابینه جرالد فورد و «دیک چنی» معاون رامسفلد و همکلاس سابق لافر در دانشگاه ییل بود.
«لافر» در حال بحث درباره افزایش مالیات اخیر فورد، به این نکته اشاره کرد که همچون نرخ مالیات بر درآمد صفر درصد، نرخ مالیات صد درصد نیز منجر به افزایش درآمدها نمیشود؛ چراکه دیگر هیچکس به خود زحمت کار کردن را نمیدهد. به لحاظ منطقی باید مقدار نرخ مالیاتی بین این دو طیف باشد که درآمد مالیاتی را به حداکثر برساند. اگرچه لافر قصد انجام چنین کاری را نداشت بلکه او یک منحنی ترسیم کرد که نشاندهنده رابطه میان نرخ مالیات و درآمد بود. بدین ترتیب منحنی لافر و نظریه اقتصادی «نشت ثروت به پایین» (trickle-down) متولد شد.
معنای کلیدی منحنی لافر که «رامسفلد» و «چنی» را تحت تاثیر قرار داد این بود همانطور که نرخ مالیاتی کمتر از 100 درصد منجر به افزایش درآمد دولت میشود، کاهش نرخ مالیات بر درآمد نیز میتواند منجر به افزایش عایدی دولت شود. هیچگونه شواهد تجربی در حمایت از امکان منطقی این ایده ایجاد نشد که کاهش مالیاتها میتواند منجر به افزایش درآمدهای دولت شود و اقتصاددانان دوران ریاستجمهوری ریگان، شش سال بعد را در حال تلاش برای یافتن شواهدی در حمایت از این ایده بودند.
این ایده برای ریگان بسیار جالب توجه بود و از آن حمایت میکرد. این خوشبینی پوپولیستی که در دوره ریگان مشاهده میشد در دوران فعلی نیز مشاهده میشود و این نکته شاید جالب توجه باشد که لافر یکی از مشاوران کمپین انتخاباتی دونالد ترامپ نیز بود.
برای اینکه تخفیفهای مالیات بر درآمد به افزایش درآمد مالیاتی دولت منجر شود چشمانداز درآمدهای پس از کسر مالیات باید مردم را به سمت کار بیشتر سوق دهد. در نتیجه حتی اگر خود نرخ مالیات کاهش یابد، افزایش تولید ناخالص داخلی و درآمدملی ممکن است برای تولید درآمد مالیاتی بیشتر کافی باشد. اگرچه اثرات کاهش مالیات دوره ریگان هنوز مورد بحث و جدل است (عمدتا به دلیل اختلاف بر سر اینکه چگونه اقتصاد آمریکا پیش از این بدون این تخفیفهای مالیاتی عمل کرده است) حتی هواداران نظریه اقتصادی نشت به پایین اذعان داشتهاند که این تخفیفهای مالیاتی اثرات ناچیزی بر تولید ناخالص داخلی آمریکا داشته است.
اما منحنی لافر به اقتصاددانان یادآوری میکند که بهترین نرخ مالیات بر درآمد جایی بین صفر و صد درصد است. یافتن این نقطه ایدهآل مساله دیگری است و جستوجو برای یافتن آن کماکان ادامه دارد. ارزش این پژوهش از این لحاظ است که از آن برای وتو تلاشهایی استفاده شده که برای کاهش نابرابری به وسیله افزایش میزان مالیات بر ثروت میکوشند. در سال 2013، «جرج آزبرون» وزیر دارایی انگلستان، نرخ مالیات بر درآمد را از 50 درصد به 45 درصد کاهش دا د با تکیه بر منحنی لافر و این استدلال که کاهش مالیات منجر به اتلاف کمتر سود و درآمد افراد میشود. استدلال آزبرون مبتنی بر یک تحلیل اقتصادی بود که نشان میداد نرخ مالیات بر درآمد بالا در انگلستان حدود 40 درصد است.
با این حال فرضیههایی که در این زمینه وجود دارند چندان اطمینانبخش نیستند. اجازه دهید با ایدهای که پشت چنین استدلالی است آغاز کنیم: اگر نرخهای مالیاتی پایین، میزان درآمد شما بعد از کسر مالیات را افزایش میدهد شما انگیزه برای کار بیشتر خواهید داشت. این به نظر میرسد که به اندازه کافی پذیرفتنی باشد اما در عمل، احتمالا تاثیرات آن به حداقل میرسد. اگر مالیات بر درآمد کاهش یابد بسیاری از ما حتی اگر هم بخواهیم نمیتوانیم بیشتر کار کنیم. فرصت اندکی برای درآمد حاصل از اضافه کاری وجود دارد و یا در غیر این صورت افزایش ساعات کاری پرداختی ما و یا کار سختتری که در طول ساعات عادی کار انجام میدهیم منجر به پرداخت بیشتری نمیشود. حتی برای افرادی که چنین فرصتهایی دارند این امر روشن نیست که آنها باید کار بیشتر و یا کار سختتری کنند. آنها حتی ممکن است تصمیم به انجام کار کمتری بگیرند. از آنجایی که پرداختهای بعد از کسر مالیات افزایش یافته، آنها میتوانند ساعات کمتری در روز کار و همچنان سطح درآمد قبلی خود را حفظ کنند، بنابراین پیشفرض عمومی این است که کاهش مالیات بر درآمد باید منجر به کار بیشتر و فعالیتهای اقتصادی مولد شود که به نظر میرسد بنیان اندکی در درک عمومی و یا تئوریهای اقتصادی داشته باشد.
مشکلات جدی در رابطه با استدلال آزبرون وجود دارد؛ مشکلات و مسائلی که حتی در بین اقتصاددانان هم به درستی شناخته نمیشوند. اغلب تصور میشود که اگر یک درصد بالای جامعه، به واسطه کاهش مالیات بر درآمد برای کسب عواید و درآمدهای بیشتر تشویق شده باشد این درآمدهای بالا بیشتر بازتاب فعالیتهای اقتصادی مولد است اما برخی از اقتصاددانان از جمله «توماس پیکتی»، نشان دادهاند که این قضیه در مورد مدیران اجرایی و مدیران ارشد شرکتهای بزرگ بعد از کاهش مالیاتها در دهه 1980 صادق نبوده است. در عوض آنها با کاهش عواید سهامداران، میزان درآمد خود را افزایش دادند که منجر به کاهش درآمدهای مالیاتی دولت شد. در واقع پیکتی و همکارانش، اظهار کردند که نرخ مالیات بر درآمد افرادی با درآمد بالا میتواند تا سقف 83 درصد بالا برود.
کاهش مالیات بر درآمد ثروتمندان طی چهل سال گذشته از طریق استدلالهای اقتصادی توجیه شده است. لفاظیهای لافر توسط سیاستمداران مورد استفاده قرار گرفته اما برای اقتصاددانان، ایدههای او هم بدیهی و هم مانوس بوده است. اقتصادهای مدرن نه تئوری و نه شواهدی را فراهم میآورند که اثبات کند ثروتمندان استحقاق این کاهش مالیاتی را دارند. اگرچه سیاستمداران میتوانند این حقیقت را برای مدتی نادیده بگیرند، اما این نشان میدهد که مخالفتهای گسترده نسبت به مالیاتهای زیاد بر ثروت نهایتا مبتنی بر دلایلی فرااقتصادی است.
هنگامی که نرخ بالای مالیات بر درآمد انگلستان به 50 درصد در سال 2009 افزایش یافته بود (تا زمانی که آزبرون چهار سال بعد، آن را به 45 درصد کاهش داد)، آهنگساز معروف «اندرو لوید وبر»، یکی از ثروتمندان بریتانیا، با صراحت واکنش نشان داد: «آخرین چیزی که ما نیاز داریم حمله به سبک دزدان دریایی سومالی به تعداد اندکی از افرادی است که آفریننده ثروت هستند، کسانی که هنوز جرات کشتیرانی در برابر بادهای توفانی بریتانیا را دارند.» «استفان شوارتزمن»، مدیرعامل اجرایی و رییس هیاتمدیره بلک استون، پیشنهاد برای حذف معافیتهای مالیاتی را به تهاجم آلمان به لهستان تشبیه کرد.
در حالی که احتمالا ما نالههای این ابرثروتمندان را مسخره میکنیم اما اکثر مردم ایدهای که پشت چنین استدلالهایی است را میپذیرند: این مالیات بر درآمد از نظر آنها نوعی سرقت است؛ چراکه درآمدی که فردی با زحمت خود به دست آورده است را از او غصب میکنند و در بهترین حال مالیات بر درآمد را یک شر ضروری میدانند که باید تا حد امکان به حداقل برسد. بر این اساس، نرخ مالیات بالای 83 درصد که توماس پیکتی بحث کرده بود غیرقابل قبول است.
یک اکوسیستم فرهنگی یکنواخت و کامل وجود دارد که پیرامون این ایده شکل گرفته که «مالیات همچون دزدی» است. امروزه نیز در ادبیات سیاستمداران هم با عباراتی همچون «خرج کردن پول مالیاتدهندگان» و کمپین بزرگداشت «روز آزادسازی مالیات» مواجه میشویم. این زبان همچنین بیرون از عالم سیاست نیز وجود دارد. اقتصاددانان و حسابداران و وکلا در این زمینه از اصطلاح «بار مالیاتی» استفاده میکنند.
این ایده که کل درآمد ماقبل دریافت مالیات، به شما تعلق دارد اگرچه بدیهی به نظر میرسد اما کاملا غلط است. در واقع شما هرگز نمیتوانید حق مالکیتی پیش از اخذ مالیات و یا مستقل از مالیات داشته باشید. مالکیت یک حق قانونی است. قوانین به موسسات مختلفی از جمله پلیس و یک سیستم حقوقی، برای درست عمل کردن نیاز دارد. این موسسات از طریق مالیات تامین میشوند. مالیات و حقوق مالکیت همزمان با هم ایجاد شدهاند. پس ما نمیتوانیم یکی را بدون دیگری داشته باشیم.
با این حال، اگر تنها عملکرد دولت حمایت از حقوق مالکان خصوصی است (حفظ یک سیستم حقوقی، پلیس و غیره) به نظر میرسد مالیات دریافتی باید بسیار کمتر باشد و مالیات بیشتر از این میزان میتواند همچون یک دزدی در نظر گرفته شود. ایده ضمنی که در این جریان وجود دارد این است که درآمد و حقوق مالکان و افرادی که این میزان درآمد را به دست آوردهاند در یک بازار آزاد اقتصاد تضمین شده و دولت بعدتر به این جریان وارد شده و هدف دولت حراست از درآمد و عواید مالکان خوصی است. بسیاری از اقتصاددانان چنین تصویری از دولت دارند که به شکل یک افزودهای بر بازار است، اما این تصویر بسیار خیالی است.
در جهان مدرن، تمام فعالیتهای اقتصادی، تاثیرات دولت را منعکس میکنند. بازارها ناگزیر به وسیله دولت تعریف شده و شکل یافتهاند. هیچ چیزی همچون درآمدی که پیش از وجود دولت به دست آمده باشد وجود ندارد. عواید و درآمدهای من تا حد زیادی منعکسکننده آموزشهایم است. پیش از این، شرایط تولد و سلامت من منعکسکننده مراقبتهای بهداشتی بعدی در دسترسم است. حتی اگر این مراقبتهای بهداشتی کاملا خصوصی باشد باز هم وابسته به آموزش دکترها و پرستاران و دارو و تکنولوژیهای در دسترس دیگر است. همانند سایر کالاها و خدمات، این امور نیز وابسته به زیرساختهای اقتصادی و اجتماعی از جمله شبکههای حملونقل، سیستمهای ارتباطی، تامین انرژی و مقررات قانونی گستردهای است که موضوعات پیچیدهای همچون مالکیت معنوی، بازارهای رسمی مانند بورس اوراق بهادار و حوزه قضایی دادگاههای ملی را تحت پوشش قرار میدهد. ثروت «لوید وبر»، وابسته به تصمیمات دولت درباره طولمدت کپی رایت آهنگهایی است که او ساخته است. به طور خلاصه، غیرممکن است آنچه شما هستید را از آنچه، شما را به وسیله نقش دولت امکانپذیر کرده است مجزا کرد.
بحث مالیات به مثابه سرقت، چنین به نظر میرسد ریشه در تمایل خودخواهانهای دارد که موفقیت افراد را در یک فضای ایزوله و دور از دیگران میبیند و نقش نسلهای گذشته، فعلی و نیز دولت را نادیده میانگارد. بیتوجهی به نقش دولت منجر به این باور میشود که اگر باهوش و سختکوش هستید و مالیات زیادی به شما تحمیل میشود، پرداخت پول به یک دولت بیمصرف، معامله منصفانهای نیست. آنچه برای شما بهتر است یک دولت حداقلی و یک جامعه با حداقل مالیات است.
یکی از واکنشهایی که در برابر چنین شرایطی صورت میگیرد نشان میدهد افراد ثروتمند کشور زادگاه خود را به سمت کشورهایی ترک میکنند که در قلمرو قضایی آنها مالیات کمتری پرداخت میشود. در واقع، تعداد کمی از افراد این کار را انجام میدهند اما در این زمینه یک پاسخ بلندپروازانه از سوی وارن بافت وجود دارد که میگوید تصور کنید دو کودک دوقلو در رحم وجود دارند، به یکی از آنها گفته میشود که در ایالات متحده آمریکا به دنیا آید و یکی از آنها نیز در بنگلادش متولد شود. اگر شما بنگلادش را انتخاب کنید هیچگونه مالیاتی پرداخت نمیکنید. چند درصد از درآمدتان را حاضر هستید پرداخت کنید تا در ایالات متحده آمریکا به دنیا بیایید؟ من همه آنچه داشتم را پرداخت میکردم و به اعتقاد من تعداد بسیار زیادی از افراد، آمریکا را به بنگلادش ترجیح میدادند.
بخش عمدهای نابرابریهای امروز که در کشورهای ثروتمند دیده میشود به تصمیمات دولتها نسبت به نیروهای بازار برمیگردد. این تصمیمات میتواند تغییر کند. با این حال ما باید بخواهیم که نابرابری را کنترل کنیم. ما باید کاهش نابرابری را به عنوان هدف اصلی سیاستهای دولت و جامعه قرار دهیم. توجیه خودخواهانه و منفعتطلبانه برای نابرابری، مربوط به اخلاق است، نه اقتصاد. اقتصاددان برجسته، «کنت گالبرایت» این نکته را به درستی مطرح کرده که یکی از قدیمیترین تمرینات انسان در فلسفه اخلاق، تلاش برای یافتن توجیهی اخلاقی برای خودخواهی است. این تمرین و تلاشی است که دربرگیرنده بسیاری از تناقضات و حتی گزارههای پوچ است. ظاهرا ثروتمندان میکوشند محرومیت فقرا را به عنوان یک ارزش اخلاقی به آنها بقبولانند.

ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ارجاع به صفحه
-
سوسیالیسم برای ثروتمندان
آرشیو